eitaa logo
کتابخانه رایگان (جهان کتاب) 📚🇮🇷
41.3هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
295 ویدیو
9.9هزار فایل
🌍جهانی از کتاب برای کتابخوان ها #داستانی #فلسفی #روان‌شناسی 📮پیشنهادات و تبلیغات: @admin_ketabs استفاده از کتابها با ذکر منبع(لینک کانال)مجاز است. کتاب‌های این کانال از سایت‌های مختلف تهیه شده، اگر کتابی، حق مولف را سهوا رعایت نکرده،اطلاع دهید
مشاهده در ایتا
دانلود
📚کتاب 🖌 نویسنده 📝 ترجمه درباره کتاب: کتاب، داستان جدال بی هدف و بی پایان با زندگی است. «جیم» دارای گذشته ناآرامی بوده و تصمیم می گیرد با گذشته اش قطع رابطه کند... شروع داستان: شب در راه بود و در آخر رسیده بود. در بیرون از روشنایی در کوچه ها نوری نمایان بود و تابلوی نئون رستوران از سمتی از نورهای قرمز رنگی باطراف پخش شده میساخت و اثر آن تا بیرون اطاقها رفته بود. جیم زمان دو ساعتی در روی صندلی کوچکی نشسته و پاها را بر زمین و پایین تخت گذاشته بود. هنگامی که تاریکی تمام جا را فرا گرفت پاها را به کف اطاق گذاشت و با دستهایش پاهای خسته ی خود را مالش داد. 📖 در کتابخانه‌ی مجازی «جهانِ کتاب». هم اکنون بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1381761456C452427ae59
📚کتاب 🖌 نویسنده 📝 ترجمه درباره کتاب: کتاب، داستان جدال بی هدف و بی پایان با زندگی است. «جیم» دارای گذشته ناآرامی بوده و تصمیم می گیرد با گذشته اش قطع رابطه کند... شروع داستان: شب در راه بود و در آخر رسیده بود. در بیرون از روشنایی در کوچه ها نوری نمایان بود و تابلوی نئون رستوران از سمتی از نورهای قرمز رنگی باطراف پخش شده میساخت و اثر آن تا بیرون اطاقها رفته بود. جیم زمان دو ساعتی در روی صندلی کوچکی نشسته و پاها را بر زمین و پایین تخت گذاشته بود. هنگامی که تاریکی تمام جا را فرا گرفت پاها را به کف اطاق گذاشت و با دستهایش پاهای خسته ی خود را مالش داد. 📖 در کتابخانه‌ی مجازی «جهانِ کتاب». هم اکنون بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1381761456C452427ae59
📚کتاب 🖌 نویسنده 📝 ترجمه درباره کتاب: کتاب، داستان جدال بی هدف و بی پایان با زندگی است. «جیم» دارای گذشته ناآرامی بوده و تصمیم می گیرد با گذشته اش قطع رابطه کند... شروع داستان: شب در راه بود و در آخر رسیده بود. در بیرون از روشنایی در کوچه ها نوری نمایان بود و تابلوی نئون رستوران از سمتی از نورهای قرمز رنگی باطراف پخش شده میساخت و اثر آن تا بیرون اطاقها رفته بود. جیم زمان دو ساعتی در روی صندلی کوچکی نشسته و پاها را بر زمین و پایین تخت گذاشته بود. هنگامی که تاریکی تمام جا را فرا گرفت پاها را به کف اطاق گذاشت و با دستهایش پاهای خسته ی خود را مالش داد. 📖 در کتابخانه‌ی مجازی «جهانِ کتاب». هم اکنون بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1381761456C452427ae59
📚کتاب 🖌 نویسنده 📝 ترجمه درباره کتاب: کتاب، داستان جدال بی هدف و بی پایان با زندگی است. «جیم» دارای گذشته ناآرامی بوده و تصمیم می گیرد با گذشته اش قطع رابطه کند... شروع داستان: شب در راه بود و در آخر رسیده بود. در بیرون از روشنایی در کوچه ها نوری نمایان بود و تابلوی نئون رستوران از سمتی از نورهای قرمز رنگی باطراف پخش شده میساخت و اثر آن تا بیرون اطاقها رفته بود. جیم زمان دو ساعتی در روی صندلی کوچکی نشسته و پاها را بر زمین و پایین تخت گذاشته بود. هنگامی که تاریکی تمام جا را فرا گرفت پاها را به کف اطاق گذاشت و با دستهایش پاهای خسته ی خود را مالش داد. 📖 در کتابخانه‌ی مجازی «جهانِ کتاب». هم اکنون بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1381761456C452427ae59
📚کتاب 🖌 نویسنده 📝 ترجمه درباره کتاب: کتاب، داستان جدال بی هدف و بی پایان با زندگی است. «جیم» دارای گذشته ناآرامی بوده و تصمیم می گیرد با گذشته اش قطع رابطه کند... شروع داستان: شب در راه بود و در آخر رسیده بود. در بیرون از روشنایی در کوچه ها نوری نمایان بود و تابلوی نئون رستوران از سمتی از نورهای قرمز رنگی باطراف پخش شده میساخت و اثر آن تا بیرون اطاقها رفته بود. جیم زمان دو ساعتی در روی صندلی کوچکی نشسته و پاها را بر زمین و پایین تخت گذاشته بود. هنگامی که تاریکی تمام جا را فرا گرفت پاها را به کف اطاق گذاشت و با دستهایش پاهای خسته ی خود را مالش داد. 📖 در کتابخانه‌ی مجازی «جهانِ کتاب». هم اکنون بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1381761456C452427ae59
📚کتاب 🖌 نویسنده 📝 ترجمه درباره کتاب: کتاب، داستان جدال بی هدف و بی پایان با زندگی است. «جیم» دارای گذشته ناآرامی بوده و تصمیم می گیرد با گذشته اش قطع رابطه کند... شروع داستان: شب در راه بود و در آخر رسیده بود. در بیرون از روشنایی در کوچه ها نوری نمایان بود و تابلوی نئون رستوران از سمتی از نورهای قرمز رنگی باطراف پخش شده میساخت و اثر آن تا بیرون اطاقها رفته بود. جیم زمان دو ساعتی در روی صندلی کوچکی نشسته و پاها را بر زمین و پایین تخت گذاشته بود. هنگامی که تاریکی تمام جا را فرا گرفت پاها را به کف اطاق گذاشت و با دستهایش پاهای خسته ی خود را مالش داد. 📖 در کتابخانه‌ی مجازی «جهانِ کتاب». هم اکنون بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1381761456C452427ae59