🕊خاطره اخرین اعزام شهیدبرزگر
وساطت حضرت زهرا(س)
داشتم برا آخرین بار ساکشومی بستم
دلشوره بدی توی دلم افتاده بود
همینطورکه لباساشوتامی زدم
گفتم:پسرم تو۵باره جبهه رفتی... دینتو اداکردی...دیگه نرو...
محمدلبخندتلخی زد:مادرجان...مگه جبهه رفتن کوپنیه.منوکسی مجبور نکرده...تاجنگ باشه محمدجبهه روترک نمیکنه.
بعدم ساکو روی دوشش انداختو وازجاش بلندشد وچندقدمی روبه دررفت.
بااین حرف وحرکتش ازکوره در رفتم ودادزدم:
اگربری شیرموحلالت نمیکنم.
بَچَّم سرجاش میخکوب شد.
برگشت دوزانومقابلم نشست وبا بغض گفت:چشم تاشما رضایت ندی محمدجایی نمیره...یعنی جایی نداره که بره.
اما مادر،یه سوال ازت می پرسم بعدش هرچی شمابگی همون کارومیکنم.
مادرم:
اگرقیامت بشه وشماباحضرت فاطمه که همنامشماست روبه روبشین وبی بی ازشما بپرسه این همه روضه رفتی اشک ریختی واسه حسینم
پس چرا خدا بهت سربازداد حرفتو عمل نکردی ونزاشتی پسرت از راه حسینم دفاع کنه،اونوقت چی داری بگی؟حواست باشه مادر،الان وقت امتحانه.
اگه میتونی جواب حضرت روبدی من دیگه جایی نمیرم.
محمدمنوجایی حواله کردکه نقطه ضعفم بود؛گفتم: همین حالا پاشو بروبه دوستات ملحق شو.
سپردمت به خدا
بی بی خودش بهترازمن واست مادری میکنه.
این دیدارآخرمان بود.
محمدم مفقودالاثرشد.
وقتی پیکرشوآوردن،یه طرف صورتش نیلی بود
یه پهلوش تیرخورده بود
باسینه ای زخمی
یه بازوش ورم کرده بودوگوشت دستش روی هم سواربود
توی خواب به یه نفرگفته بود:
ازارتفاعات۲۵۱۹متری حاج عمران عراق؛ باآتش کاتیوشادشمن پرت شدم ودرکانالی افتادم
۲روزوچندساعت تاشهادتم طول کشید
اماحضرت زهرا س کنارم بود
روایتگر:مادرشهید
#خط شکن شهیدکاوه