(⏱)
به ساعت نگاه کردم . . .
شش و بیست دقیقه صبح بود ؛
دوباره خوابیدم. بعد پاشدم به ساعت نگاه کردم شش و بیست دقیقه صبح بود.
فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه.
حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام.
خـوابیدم . . .
وقتی پاشدم، هوا روشن بود ولی ساعت
باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود.
سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که
ساعت مرده باشد. به این کارها عادت
نداشت. من هم توقع نداشتم ؛
آدمـــھا هم مثل ساعت ها هستند.
بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت؛
مرتب، همیشگی . . .
آنقـــــــدر صبور دورت می چرخند که
چرخیدنشان را حس نمی کنی ؛
بـــودنشان برایت بی اهمیت می شود ؛
همینطور بی ادعا می چرخند. بی آنکه
بگویند باطری شان دارد تمام می شود.
بعد یکهو روشنی روز خـبر می دهد که
او دیگر نیست.
۞⇦قدر این آدم ها را باید بدانیم،
۞⇦قبل از شش و بیست دقیقه !!
#عاقـِلاڹرااشارهاۍڪـافیستــ...👌🏻🌸
..................................................