🍃🕊 بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊🍃
#ۺـہـود_عـۺق 💌🇮🇷
بیشتر ماموریتهایی که میرفتیم من ترک موتور🏍 محمد رضا بودم و عملیاتها با هم بودیم انقدر هیجان و شوق داشت همیشه بعد از راه افتادن یادش میفتاد که بند کلاهشو نبسته تو این عکسم📷مشخصه حرکت که میکردیم باد بند کلاه و میزد به کلاه و صدا میداد با یه دست رانندگی میکرد با دست دیگه سعی میکرد بند کلاه و ببنده منم حواس خودمو پرت میکردم مثلا نمیبینم یه مقدار که میرفتیم میگفتم چیه نتونستی میخندید😄 و میگفت نه.
میگفتم تو رانندگی کن من میبندم،
بند کلاه محمد رضا رو میبستم بعد صورتشو بشکون میگرفتم و از دو طرف میکشیدم داد میزد و میخندید 😄میگفتم ساکت این هم دستمزد منه هم جریمه تو که همیشه یادت میره تو مسیر کلی باهم شوخی میکردیم و حرف میزدیم.
یه بار که صبح☀️ بود داشتیم به سمت شهر عبطین میرفتیم
گفت: حاجی میشه من و بهنام بمونیم بابام رفته دانشگاه صحبت کرده این ترم و مرخصی گرفتم کاری ام که ندارم خیالم راحته شما با فرمانده صحبت کنی قبول میکنه 🙂
گفتم حرف نباشه من میخوام بمونم از این چیزا نداریم با هم اومدیم با هم برمیگردیم ...
واقعانم اینطور شد ما برگشتیم ولی محمدرضا موند ما برگشتیم به شهر و دنیای🌍 خودمون محمدرضا موند پای اعتقادات و عهد و پیمانش ...🕊
شادی روح شهدا صلوات🌷🍃
#نقل_از_همرزم_شهید
#شهیدمحمدرضادهقانامیری 🌷🍃