🍃بسم رب الشهدا 🍃
#بخاطرخدادرس_بخوان_نه_من ✨📚
گفتم «امین دست بردار عزیز دلم.
من نمیتوانم تحمل کنم. باور کن نمیتوانم... دوری تو را نمیتوانم تحمل کنم...»💔
حرف دانشگاهام را پیش کشید. 📚
گفتم «امینم، من بدون تو نمیتوانم درس بخوانم. اگر هم درس📚 میخوانم به خاطر تو است.»🍃
خندید و گفت 😁«بگو به خاطر خدا درس میخوانم.»✨
گفتم «به خاطر خدا است اما ذوق و شوق زندگیم فقط تویی...»🍃
حتی من وقتی از خانه 🏡بیرون میرفتم ذوق خرید وسایل آشپزخانه و غیره را نداشتم.
فقط بلوز، تیشرت👕، شلوار، کفش👟، کتتک یا هر وسیله دیگری برای امین میخریدم.🙂
او هم عادت کرده بود میگفت «باز برایم چه خریدهای؟»😊
میگفتم «ببین اندازهات هست؟»
میگفت «مطمئنم مثل همیشه دقیق و کاملاً اندازه برایم میخری...»☺️
مدتی که نبود، برایش کلی لباس👕 خریده بودم.
وقتی به خانه🏡 رسیدیم گفتم «امین اینها را بپوش ببین برایت اندازه است؟»
با غصه این حرفها را به او میگفتم واقعا دلم میخواست بماند و دیگر نرود🍃
#شهید_مدافع_حرم
#شهیدامینکریمی 🌷
#نقل_از_همسر_شهید
یاد شهدا ذکر صلوات 🌷🍃
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃
#همسر_شجاع_من✨
در سایت مدافعین حرم، خبری مبنی بر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده میشد.
با خودم میگفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً امین است.🌷
به پدر این حرفها را زدم.
بابا میگفت «نه دخترم. مگر امین به تو قول نداده بود که به خط مقدم نمیرود؟ امین مسئول است شهید نمیشود.»🥀
به بابا گفتم «این تلفن ☎️درباره شوهر من بود؟» گفت «اسمی از شوهر تو نیاورد...»🍃
شماره تماس 📞را دیدم. شماره اداره امین بود! گریه کردم. 😭
بابا گفت «در رابطه با کار خودم بود. وقتی کیفم را دزد برد، مدارکی در آن بوده. حالا که مدارک پیدا شده با شماره چک و ... شماره تماسم را پیدا کردند و تماس گرفتند. چرا فکر میکنی در مورد شوهر تو است؟» 🤔
حرفها را باور نمیکردم...
به پدرشوهرم زنگ زدم📞 گفتم دو نفر از سپاه انصار شهید شدند فکر کنم یکی از آنها امین است.
پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود. او هم چیزهایی شنیده بود اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد.🍃
#شهید_مدافع_حرم
#شهیدامینکریمی 🌷
#نقل_از_همسر_شهید
یاد شهدا ذکر صلوات 🌷🍃
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃
دلم برای شوهرم تنگ شده!💔
برادرم رضا، اسم شهدا را دیده بود و میدانست که امین شهید شده.🌷
هم او و هم خواهرم حالشان بسیار بد شده بود. به جز من و مادر همه خبر داشتند.
خواهرم شروع به گریه کرد. زنداداشم هم همینطور.🍃
گفتم «چرا شما گریه میکنید؟»🤔
گفتند «به حال تو گریه میکنیم. تو چرا گریه میکنی؟»😭💔
گفتم «من دلم برای شوهرم تنگ شده! تو را به خدا شما چیزی میدانید؟»
زنداداشم گفت «نه، ما فقط برای نگرانی تو گریه میکنیم.» صورت زنداداشم را بوسیدم و بارها خدا را شکر کردم که خبر بدی ندارند. همین برای من کافی بود.🌱
مثل دیوانهها شده بودم.
پدرم گفت «میخواهی برویم تهران؟» 🤔
گفتم «مگر چیزی شده؟»
گفت «نه! اگر دوست نداری نمیرویم.»
گفتم «نه! نه! الآن شوهرم میآید. من آنجا باشم بهتر است.»
شبانه حرکت کردیم🚘 و حدود ساعت 5 صبح به تهران رسیدیم.
گفتم «به خانه🏡 پدر شوهرم برویم. اگر حال آنها خوب بود معلوم میشود که هیچ اتفاقی نیفتاده و خیال من هم راحت میشود اما اگر آنها ناراحت باشند...»💔🍃
#شهیدمدافعحرم
#شهیدامینکریمی 🌷
#نقل_از_همسر_شهید
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات 🌷🍃
#خاطرات_شهدا 💌
از غیبت بیزار بود و اگر در مجلسی غیبت میشد سعی می کرد مجلس را ترک کند. همیشه به من می گفت:
دلم می خواهد در منزل ما غیبت نباشد تا خدا و ائمه اطهار به خانه و زندگی ما جور دیگری نگاه کنند✨
#نقل_از_همسر_شهید
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷😭🍃
#اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم