eitaa logo
🥀🕊️جــامـــانــــــــــده🕊️🥀
1.1هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
1 فایل
#اسلحه ات رابردارولباس رزم برتن کن به #مبارزه برخیزکه دشمن در#کمین تو ایستاده!وبه گروگان میگیردهرکس راکه #جامانده ازقافله یاران حسین!🕊️ عکسها و دلنوشته ها وصایای شهدا را جهت درج در کانال با ما به اشتراک بگذارید👈 @Hiranghvi
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🕊🌴🌹🌴🕊🥀 توی مراسم تشییع یک نفر آمدکنارم و آهسته گفت :حسین آقای خزایی شما هستین؟ گفتم بله ... گفت من مرادی هستم ، خادم حرم امامزاده قاسم ،دنباله حرفش را با تردید ادامه داد ، راستش اینا رو پنج روز پیش برادرتون به من داده و گفته بدم به شما ! یک پارچه بود ، یک تربت ، یک و ... . با تعجب به چهره مرد نگاه کردم . قبلا او را ندیده بودم ولی وقت مناسبی برای توضیح خواستن نبود . تربت و پارچه را همراه مطهر برادرم داخل قبر گذاشتم و با قلبی شکسته و دلی پر غصه به خانه برگشتم . چند روز بعد خادم امامزاده ماجرا را برایم شرح داد : مدتی قبل برادرتون و این امانتی ها را آورد امامزاده و از من خواست که آن را امانت بگیرم . چون دیدم جوان است و آینده دار، از او قبول نکردم ولی کم کم با هم رفیق شدیم و چند روز پیش امانتی هایش را آورد و گفت بدهم به شما ، بعد از آن همه گریه و زاری دوباره داغم تازه شد و چشمه اشکم جاری گشت . خیلی بزرگتر از آن بود که فکر می کردم . او خودش را برای آماده کرده بود ... مدافع وطن هفدهم دیماه ۹۷ در اثر تصادف عمدی خودرو سارقین با او در شهریار به شدت مصدوم می شود و سه روز بعد بیستم دیماه به می رسد . •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 چهل روز بعد از علی، دخترم مائده به دنیا آمد. در تمام این پنج سال سعی کردم یک جوری جای خالی پدر را برایش پر کنم اما گاهی اوقات این کار خیلی سخت می شد. مدتی پیش که او را به خانه کودک برده بودم بیشتر بچه ها با پدرشان آمده بودند و این خیلی دخترم را اذیت کرد. صبح روز بعد که از خواب بیدار شد با گریه بهانه بابایش را گرفت. فهمیدم که خوابش را دیده، خواستم آرام اش کنم اما بی فایده بود. در حالی که هق هق می کرد گفت: « من اون رو دوست داشتم. چرا رفته؟ چرا من ندیدمش؟ چرا اون منو دوست نداشته؟!». و من در جواب کودکم واقعا کم آوردم ... جامانده_ازقافله_شهدا •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴 یک روز قبل از آن حادثه تلخ، تلفن زنگ خورد. بود. صدایش آرام بود، اما چیزی در آن موج می‌زد که دل آدم را می‌لرزاند. گفت: «بابا، با موتور بیا پادگان… کارت دارم.» با عجله رفتم. وقتی رسیدم، برای اولین بار را دیدم با لباس نظامی و درجه‌هایی که روی شانه‌اش می‌درخشید… همان‌جا قلبم پر از غرور شد. نه به خاطر لباسش، به خاطر آن نگاه آرام و مردانه‌اش؛ به خاطر اینکه می‌دیدم پسرم از من گذشته و خودش را وقف وطن کرده است. وسایلش را دستم داد و آرام گفت: «بابا… اینا رو ببر خونه. ماشینمو هم ببر پارک کن.» با تعجب گفتم: «چرا پسرم؟!» لبخندی زد، بغلم کرد و در گوشم آرام گفت: «بابا… منو حلال کن. ماشینو ببر آخر پارکینگ، بچسبون به دیوار.» گفتم: «چرا به دیوار؟!» گفت: «دیگه نمی‌خوام ماشین سوار بشم… نمی‌خوام صبح‌ها صدات بزنم و مزاحم تو و همسایه‌ها بشم.» حرف‌هایش سنگین بود… گلوی من پر از بغض شد، فقط نگاهش کردم. نمی‌دانستم این آخرین ماست؛ که بوی داشت. راوی : ... •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴 وقتی برگشتم خانه، ماشین را همان‌طور که خواسته بود، به دیوار پارکینگ چسباندم. مادر وحید پرسید: «چرا ماشین وحید رو اینقدر چسبوندی به دیوار که حتی نمی‌شه رد شد؟!» گفتم: «نمی‌دونم… خودش گفت اینطوری پارک کن.» هیچ‌کدام‌مان نمی‌دانستیم فردا چه می‌شود… فردای همان روز تلفن خانه زنگ خورد. از پادگان بودند. گفتند: «خودتون رو برسونید اینجا…» با دل‌نگرانی خودم را به پادگان رساندم. از همان دم در، نگهبان‌ها با احترام راه را باز کردند، هیچ‌کس جلویم را نگرفت. دلم لرزید؛ با خودم گفتم: «یعنی چه اتفاقی افتاده؟ چرا کسی چیزی نمی‌گه؟!» به نزدیکی صحنه حادثه که رسیدم، دیگر اجازه ندادند جلوتر بروم. چند نفر آمدند و آرام گفتند: «برگردید… الان نمی‌شه برید جلو.» همان لحظه، قلبم می‌خواست از سینه ام بیرون بزند. زیر لب گفتم: «یا خدا… نکنه وحیدم…» و همان‌جا فهمیدم… بله، دل پدر هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کند. فردای آن وداع، در جنگ دوازده‌روزه اسرائیل و ایران، وحید پر کشید… انگار خودش می‌دانست که رفتنش نزدیک است. بعضی وقت‌ها آدم حس می‌کند شهدا قبل از رفتن، الهامی از سوی خدا می‌گیرند؛ گویی مرگ را نمی‌بینند، بلکه پرواز را می‌بینند. راوی: 👈 پ ن : ، فرزند همین خاک، حالا در گلزار شهدای قلعه‌سفید (نجف آباد) آرام گرفته… و ما مانده‌ایم با داغی که هیچ‌وقت سرد نمی‌شود. ای پدران صبور و زحمتکش شهدا، شما ستون‌های این وطنید؛ و حال که یک اربعین از شهادت، رفیق شهیدمان، وحید جمشیدیان گذشته، یادمان باشد این امنیت و آرامش، بهای اشک‌های شما و خون فرزندانتان است. ارسالی از اعضاء •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•