eitaa logo
🥀🕊️جــامـــانــــــــــده🕊️🥀
1هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
784 ویدیو
0 فایل
#اسلحه ات رابردارولباس رزم برتن کن به #مبارزه برخیزکه دشمن در#کمین تو ایستاده!وبه گروگان میگیردهرکس راکه #جامانده ازقافله یاران حسین!🕊️ عکسها و دلنوشته ها وصایای شهدا را جهت درج در کانال با ما به اشتراک بگذارید👈 @Hiranghvi
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁ســه روز از گذشته . خيلي جدي تصميم گرفته بود . کار در کابــاره را رهــا کرد . فردا صبح هم رفتیم . وارد شدیم . يکدفعه ديدم کنار درب ورودي ، روي زمين نشست . رو به سمت گنبد . خيره شد به گنبد و شروع کرد با آقا حرف زدن . مرتب مي گفــت : خدا ، من بد کردم . من غلط کردم ، اما مي خوام کنم . خدايا منو ببخش ! يا (ع) به دادم برس . من عمرم رو تباه کردم . اشــک از چشمان من هم جاري شد . يکساعتي به همين حالت بود . خلاصه دو روز بودیم و بعد برگشتيم تهران ، در واقعاً توبه کرد . همه خلافکارهاي گذشته را رها کرد . 🍁بهمن ماه بود و هر شــب در تهران تظاهرات بود . اعتصابــات و درگيريها همه چيز را به هم ريخته بود . از که برگشتيم . براي نماز جماعت رفت !! خيلي تعجب کردم . فردا شب هم براي نماز رفت . با چند تا از بچه هاي انقلابي آنجا آشنا شده بود . در همه تظاهراتها شرکت ميکرد . حضور با آن قد و هيکل و قدرت ، قوت قلبي براي دوســتاش بود . البته از قبل هم ميانه خوبي با شاه و درباريها نداشت . بارها ديده بودم كه به شاه فحش ميداد . ارادت به امام بعد از شناخت امام تا آنجا رسيد که در همان ايام قبل ازانقلاب سينه اش را خالکوبي کرده بود و روي آن هم نوشته بود : ، فدايت شوم . ... 🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁موقع وردی به ایران نزدیک میشد . براي گروه انتظامات و دوستانش انتخاب شده بودند . بعد از ورود هر روز براي ديدار ایشان به مدرسه رفاه مي رفت . این چند ماه مدام در فضای کمیته و و ... بود . 🍁حالا دیگر فضاي متشــنج تابستان پنجاه و هشت فرا رسید . خبر رسيد به آشوب کشيده شده . پيامي صادر کرد : به ياري برويد . با شنیدن پیام ديگر ســر از پا نميشناخت . ســاعت ســه عصر (يکســاعت پس از پيام ) با يک دستگاه اتوبوس ماکروس درمقابل ايستاد . بعد هم داد ميزد : ، بيا بالا ، ...!!! 🍁ساعت چهار عصر ماشين پر شد . و به سمت حرکت کردیم . نيروي ما تقريباً هفتاد نفر بود . فرمانده پادگان وقتي بچه هاي ما را ديد گفت : فرمانده شما كيه ؟! ما هم بلافاصله گفتیم : آقاي . اما گفت : چي ميگي ؟! من فقط مي تونم تيراندازي کنم . من كه فرماندهي بلد نيستم . بعد با صحبت هایی که شد را به عنوان انتخاب کردند . ... 🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 آخر شب بود . نشسته بود لب حوض داشت می گرفت . مادر بهش گفت : پسرم، تو که همیشه رو اول وقت می خوندی ، چی شد که ...؟! البته ناراحت نباش ، حتما کار داشتی که تا حالا عقب افتاده . لبخندی زد و بعد از اینکه مسح پاشو کشید، گفت : الهی قربونت برم مادر! رو سر وقت ، خوندم . دارم تجدید می کنم تا با بخوابم؛ شنیدم هر کس قبل از خواب بگیره و با بخوابه ، تا صبح براش می نویسند . منبع : 📚 کتاب دوران طلایی به نقل از مجموعه همکلاسی آسمانی جامانده_ازقافله_شهدا •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•