✅چایی طبیعی برای کاهش ریفلاکس ناشی از اضطراب
☕️ چای به و گل سرخ چایی طبیعی برای کاهش ریفلاکس ناشی از اضطراب چای به و گل محمدی (همراه با هم) برای کاهش ریفلاکس، و بهبود تخلیه معده، و کاهش تپش قلب اضطرابی سودمند است و برانگیختگی هیجانی را تعدیل میکند. کسانی که در پی رویارویی با استرس دچار ریفلاکس میشوند بهتر است بجای چای معمول، روزی دو بار این چای را حدود یک ساعت بعد از غذا بنوشند.
برای اثربخشی بهتر، به دو نکته زیر توجه کنید: این چای باید خوبِ خوب دم بکشد تا مزه آن گس و دبش درآید. این چای باید بدون شیرینکننده یا با کمترین اندازه شیرینکننده (عسل) نوشیده شود.
📚سایت دکتر روازاده
#طب_اسلامی
@Jameeyemahdavi313
مثلِ رزمندهی شبِ عملیات،
به دنیا نگاه کن...
اینقدر رها از دنیا!
🖇
#پروفایل🌱
#دخترانه🦋
#چادرانه🌸
@Jameeyemahdavi313
تسکینقلبمضطربمذڪریاحسن
آقاےمنڪریمڪریمانعالماسٺ🌱💚
#مجنونالحســن🌱:)
@Jameeyemahdavi313
.
.
وقتی دوگوش انسان رو کنار هم قراربدیم شکل قلب ایجاد میکنن
جالبه کلمه قلب به انگلیسی Heart در وسطش کلمه گوش Ear وجود داره
بنابراین برای تصاحب قلب کسی ابتدا باید یادبگیرید بهش گوش بدید 😊
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_چهاردهم_ناحله 🌹 مشغول حرف زدن با بچه ها شدم که ریحانه اومد. _بح بح چه عجب خانوم خانوما تشریف
#پارت_پانزدهم_ناحله🌹
دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احساس کردم دستم به چیز زبری برخورد کرد اشکامو با آستینم پاککردم و با دستم خاک و از روش کنار زدم یه چفیه و یه دفترچه ی تیکه تیکه شده گذاشتمشون رو وسایلی که بقیه پیدا کردن با دقت خاکا رو فوت کردم سمت دیگه دستمو گذاشتم تو خاک که حس کردم دستم با یه استخون برخورد کرد سید مرتضی رو صدا زدم خودم رفتم کنار فرمانده هم نشسته بود یکی دو ساعتی گذشت و دقیقا دوازده تا شهید پیدا شد هیچکی تو پوست خودش نمیگنجیدخیلی گشتیم
۱۲ تا شهید حتی دریغ از یه پلاک !!
فوری با سپاه تهران تماس گرفتم و گزارش دادم قرار شد در اسرع وقت شهدا رو ببریم معراج و بعدشم برن برا DNA. شهدا منتقل شدن معراج از بچه های شناسایی اومدن برا آزمایش! بعد اینکه کارشون تموم شد بچه های تفحص و به زور فرستادیم حسینیه.
من و محسن موندیم و شهدا منتظر جواب DNA شدیم انقدر وقت عشق بازی بود که تونستم از شهدا عکس و فیلم بگیرم و تو پیجم پست بزارم خیلیا التماس دعا گفتن اصلا حال و هوامون دگرگون شده بود بین اون همه شهید از اذان ۴ ساعت میگذشت و من و محسن هنوز روزَمونو باز نکرده بودیم با ریحانه تماس گرفتم و بهش اطلاع دادم از لرزش صداش فهمیدمکه اونم گریش گرفته . محسن از جاش بلند شد و
+حاجی من برم یه چیزی بگیرم بخوریم میمیریم الان
سرمو تکون دادمو
_باشه برو
نفهمیدم چند دقیقه گذشت که با چندتا ساندویچ و نوشابه برگشت اصلا میل خوردن نداشتم دوتا گاز زدم و گذاشتمش کنار به معنای واقعی کلمه حالم خوب بود از هیجان قلبم داشت کنده میشد از تو جیبم قرصمو برداشتم و بدون آب گذاشتم تو دهنم شبو پیش شهدا موندیم خلاصه انقدر باهاشون حرف زدیم و از دلتنگیامون گفتیم که خالی شدیم از درد و غصه!
و من مطمئن بودم اونا بهترین شنوندن تلفنم زنگ خورد
بعد چند ثانیه جواب دادم
اشک ازچشامجاری شد بین این همه شهید هیچکدوم نه نامی نه نشونی خانواده هاشون چی.. تلفن و قطع کردم
زنگزدم به فرمانده و اطلاع دادم که همشون گمنامن سریع خودشو رسوند به من بعد تموم شدن کارا خیلی سریع شهدا رو منتقل کردن.
ما هم قرار بود فردا صبح حرکت کنیم سمت تهران
فاطمه:
فردا عقد ریحانه بود خدا رو شکر مشکل لباس نداشتم لباسی که مامان خریده بود برامو میپوشیدم تو این ده دوازده روز از این سال مزخرف همه ی توانمو گذاشته بودم رو درسام چند باری هم مصطفی بهم پیام داده بود ولی سعی کردم بی توجهی کنم .ولی درعوضش محو پیج داداشِ ریحانه شدم چقدر از شخصیتش خوشم اومده بود هر روز از اتفاقات اطرافش پست میذاشت و خاطره هاشو مینوشت چه قلم گیرایی داشت تو وقتای استراحتم بقیه پُستاشم نگا میکردم و نظراتشو راجع به مسائل مختلف میخوندم مثلا حجاب یا مثلا ازدواج حس میکردم پر بیراهم نمیگه ولی هر چی هم بود نباید بی ادبی میکرد
حوصلم سر رفته بود رفتم از تو کتابخونه یه کتاب که نخونده بودم و بردارم چشمم خورد به کتاب فاطمه فاطمه است راجع به حضرت زهرا بود به زور از لای کتابا درش اوردم ساعت ۵ بود یهو یه چیزی یادم اومد وگل از گلم شکفت از جام پاشدم و پریدم تو آشپزخونه
از تو کابینت کنار یخچال یه بسته چیپس فلفلی و پفک برداشتم یه ظرف گنده گرفتم و هر دو بسته رو توش خالی کردم کابینت بالایی و باز کردم یه بسته شکلات داغ گرفتم و تو لیوان صورتی خوشگلم خالیش کردم
وقتی با ابجوش پر شد گذاشتمش تو سینی از تویخچال شکلات تلخم و هم تو سینی اضافه کردم با ذوق همه رو برداشتم و گذاشتم رو میز جلو کاناپه
دراز کشیدم رو کاناپه کتاب و باز کردم و مشغول خوندن شدم
+فاطمه جون بد نگذره بهت ؟
با صدای مامان از خوندن کتابم دل کندم سرم و چرخوندم سمت ساعت ۸ شده بود با تعجب گفتم
_کی هشت شد؟
مامان جوابم و با سوال داد
+چی داری میخونی که اینطور مدهوشِت کرده ؟
کلافه گفتم
_هرچی هست کتاب درسی نیست همینش مهمه
دست بردم و آخرین دونه چیپس و از ظرف خالی رو میز ورداشتم کتاب و بستم لیوان و ظرف و برداشتم و بردم آشپزخونه چون حوصلم نمیکشید تا دستشویی برم تو آشپزخونه وضوم و گرفتم نمازم و که خوندم دوباره رفتم سراغ خوندن کتابم خلاصه انقدر تو همون حالت موندم که صدای مامانم بلند شد
+ فاطمه همسن و سالای تو دارن ازدواج میکنن فردا عقدِ دوسته خجالت نمیکشی دست ب سیاه سفید نمیزنیی؟
امشب شام با توعه و تمام اینو گفت و رفت تو اتاقش
پَکَر ب کتابم نگاه کردم چند صفحه مونده بود تا تموم شه محکم بستمش و رفتم آشپزخونه در کابینتا و هی باز و بسته میکردم آخرشم به این نتیجه رسیدم حالا که دارم زحمت میکشم و شام درست میکنم یه چیزی درست کنم که دوسش داشته باشم
با شوق ورقای لازانیا و از تو جعبه اش در آوردم و مشغول شدم تا کارم تموم شه دو ساعتی زمان برد
خسته و کوفته نشستم رو صندلی لازانیام ۱۰ دیقه دیگه آماده میشد رفتم بابا رو صدا کنم از وقتی اومد تو اتاقش بود در زدم و رفتم تو مامانم تو اتاق بود
دوتا شون دنبالم اومدن تا ظرفا و بزارم لازانیام اماده شد از محدود غذاهایی بود ک وقتی میزاشتیم رو میز بزرگترا باهاش کاری نداشتن
شیرجه زدم و واسه خودم یه برش گنده برداشتم
با ولع شروع کردم ب خوردنش که متوجه شدم مامان اینا هنوز شروع نکردن و دارن نگام میکنن چاقو وچنگال و ول کردم وگفتم
_ببخشید بسم الله شروع کنین دوتاشون خندیدن و مشغول شدن منم با خیال راحت افتادم ب جون بشقابم
کلا امروزم به بخور بخور گذشت ظرفا و سپردم به مامانم و جیم زدم تو اتاقم اون چند صفحه ایم که مونده بود و خوندم پلکم سنگین شده بود و زود خوابم برد. برای دومین بار با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
کلافه قطع اش کردم و دست و صورتم و شستم
مستقیم رفتم آشپزخونه با دیدن میز صبحانه خوشحال نشستم و یه لیوان شیر کاکائو واسه خودم ریختم همینطور مشغول لقمه گرفتن بودم که نگام به یادداشت رو یخچال افتاد رفتم جلو برش داشتم شیر کاکائوم زهر مارم شد مامانم گفته بود شیفته و من باید واسه خودم و بابا غذا درست میکردم امروزم کلی کار داشتم
پریدم تو حموم دوش آب گرم تو این هوای سرد برام دلچسب بود ۱ ساعت بعد اومدم بیرون
تند تند ناهار و آماده کردم ونمازم و خوندم
۲۰ تا تست فیزیک زدم که بابام اومد. رفتم استقبالش و دوباره برگشتم تو آشپزخونه خسته شدم بس که وول خوردم ظرفا و رو میز چیدم و منتظر بابا موندم .چند دیقه بعد بابا هم اومد
داشتیم غذامونو میخوردیم که یهو گفتم
_راستیی بابا منو میبرین امروز؟
+کجا ؟
_مگه نگفت مامان بهتون عقد کنون دوستمه دیگه
+آها کجاست؟
_خونشون
+ساعت چنده ؟
_هفت
دیگه چیزی تا تموم شدن غذاش نگفت
بلند شد و
+۵ونیم بیدارم کن
_چشمم
پا شدم ظرفا و جمع کردم و شستم یه نگاه ب ساعت انداختم که عقربه کوچیکش و رو عدد ۳ دیدم
رفتم تو اتاقم پیراهنی که میخواستم بپوشم و انداختم رو تخت شلوار تنگ و لوله تفنگی سفیدمم کنارش گذاشتم البته بخاطر بلندیه پیراهنم مشخص نمیشد
شال آبیم که طول خیلی بلندی داشت و هم کنارشون گذاشتم خب خداروشکر چیزی نیاز به اتو نداشت
رفتم وضو گرفتم و بعدش یکی از لاکام که رنگش چند درجه از پیراهنم روشن تر و مات تر بود و برداشتم و نشستم و با دقت ب ناخنای خوش فرمم کشیدم
بعدشم منتطر موندم تا کاملا خشک شه و گند نزنه ب لباسام بعد لاکام میخواستم برم موهامو درست کنم که به سرم زد از مامانم بپرسم کی برمیگرده خونه یه کدبانو بود از همه حرفه ها یه چیزی یاد گرفته بود..
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است
✍نویسنده: زهرا درزی و میرزاپور
@Jameeyemahdavi313
#سلام_مولا_جانم ❤️
🍃 بر مشامم میرسد هر لحظه بوی انتــظار
🍃 بر دلم ترسم بماند آرزوی وصــل یار💔
🥀 تشنــه ی دیدار اویم معصیت مهلت بده
🥀 تا بمیرم در رکابش با تمام افتــخار 🤲
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مهدوی
@Jameeyemahdavi313 💚✨
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۲۶ شهریور ۱۳۹۹
میلادی: Wednesday - 16 September 2020
قمری: الأربعاء، 27 محرم 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه)
- حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه)
- یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️23 روز تا اربعین حسینی
▪️31 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️32 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️37 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
✅@Jameeyemahdavi313