حوصلم سر رفته بود رفتم از تو کتابخونه یه کتاب که نخونده بودم و بردارم چشمم خورد به کتاب فاطمه فاطمه است راجع به حضرت زهرا بود به زور از لای کتابا درش اوردم ساعت ۵ بود یهو یه چیزی یادم اومد وگل از گلم شکفت از جام پاشدم و پریدم تو آشپزخونه
از تو کابینت کنار یخچال یه بسته چیپس فلفلی و پفک برداشتم یه ظرف گنده گرفتم و هر دو بسته رو توش خالی کردم کابینت بالایی و باز کردم یه بسته شکلات داغ گرفتم و تو لیوان صورتی خوشگلم خالیش کردم
وقتی با ابجوش پر شد گذاشتمش تو سینی از تویخچال شکلات تلخم و هم تو سینی اضافه کردم با ذوق همه رو برداشتم و گذاشتم رو میز جلو کاناپه
دراز کشیدم رو کاناپه کتاب و باز کردم و مشغول خوندن شدم
+فاطمه جون بد نگذره بهت ؟
با صدای مامان از خوندن کتابم دل کندم سرم و چرخوندم سمت ساعت ۸ شده بود با تعجب گفتم
_کی هشت شد؟
مامان جوابم و با سوال داد
+چی داری میخونی که اینطور مدهوشِت کرده ؟
کلافه گفتم
_هرچی هست کتاب درسی نیست همینش مهمه
دست بردم و آخرین دونه چیپس و از ظرف خالی رو میز ورداشتم کتاب و بستم لیوان و ظرف و برداشتم و بردم آشپزخونه چون حوصلم نمیکشید تا دستشویی برم تو آشپزخونه وضوم و گرفتم نمازم و که خوندم دوباره رفتم سراغ خوندن کتابم خلاصه انقدر تو همون حالت موندم که صدای مامانم بلند شد
+ فاطمه همسن و سالای تو دارن ازدواج میکنن فردا عقدِ دوسته خجالت نمیکشی دست ب سیاه سفید نمیزنیی؟
امشب شام با توعه و تمام اینو گفت و رفت تو اتاقش
پَکَر ب کتابم نگاه کردم چند صفحه مونده بود تا تموم شه محکم بستمش و رفتم آشپزخونه در کابینتا و هی باز و بسته میکردم آخرشم به این نتیجه رسیدم حالا که دارم زحمت میکشم و شام درست میکنم یه چیزی درست کنم که دوسش داشته باشم
با شوق ورقای لازانیا و از تو جعبه اش در آوردم و مشغول شدم تا کارم تموم شه دو ساعتی زمان برد
خسته و کوفته نشستم رو صندلی لازانیام ۱۰ دیقه دیگه آماده میشد رفتم بابا رو صدا کنم از وقتی اومد تو اتاقش بود در زدم و رفتم تو مامانم تو اتاق بود
دوتا شون دنبالم اومدن تا ظرفا و بزارم لازانیام اماده شد از محدود غذاهایی بود ک وقتی میزاشتیم رو میز بزرگترا باهاش کاری نداشتن
شیرجه زدم و واسه خودم یه برش گنده برداشتم
با ولع شروع کردم ب خوردنش که متوجه شدم مامان اینا هنوز شروع نکردن و دارن نگام میکنن چاقو وچنگال و ول کردم وگفتم
_ببخشید بسم الله شروع کنین دوتاشون خندیدن و مشغول شدن منم با خیال راحت افتادم ب جون بشقابم
کلا امروزم به بخور بخور گذشت ظرفا و سپردم به مامانم و جیم زدم تو اتاقم اون چند صفحه ایم که مونده بود و خوندم پلکم سنگین شده بود و زود خوابم برد. برای دومین بار با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
کلافه قطع اش کردم و دست و صورتم و شستم
مستقیم رفتم آشپزخونه با دیدن میز صبحانه خوشحال نشستم و یه لیوان شیر کاکائو واسه خودم ریختم همینطور مشغول لقمه گرفتن بودم که نگام به یادداشت رو یخچال افتاد رفتم جلو برش داشتم شیر کاکائوم زهر مارم شد مامانم گفته بود شیفته و من باید واسه خودم و بابا غذا درست میکردم امروزم کلی کار داشتم
پریدم تو حموم دوش آب گرم تو این هوای سرد برام دلچسب بود ۱ ساعت بعد اومدم بیرون
تند تند ناهار و آماده کردم ونمازم و خوندم
۲۰ تا تست فیزیک زدم که بابام اومد. رفتم استقبالش و دوباره برگشتم تو آشپزخونه خسته شدم بس که وول خوردم ظرفا و رو میز چیدم و منتظر بابا موندم .چند دیقه بعد بابا هم اومد
داشتیم غذامونو میخوردیم که یهو گفتم
_راستیی بابا منو میبرین امروز؟
+کجا ؟
_مگه نگفت مامان بهتون عقد کنون دوستمه دیگه
+آها کجاست؟
_خونشون
+ساعت چنده ؟
_هفت
دیگه چیزی تا تموم شدن غذاش نگفت
بلند شد و
+۵ونیم بیدارم کن
_چشمم
پا شدم ظرفا و جمع کردم و شستم یه نگاه ب ساعت انداختم که عقربه کوچیکش و رو عدد ۳ دیدم
رفتم تو اتاقم پیراهنی که میخواستم بپوشم و انداختم رو تخت شلوار تنگ و لوله تفنگی سفیدمم کنارش گذاشتم البته بخاطر بلندیه پیراهنم مشخص نمیشد
شال آبیم که طول خیلی بلندی داشت و هم کنارشون گذاشتم خب خداروشکر چیزی نیاز به اتو نداشت
رفتم وضو گرفتم و بعدش یکی از لاکام که رنگش چند درجه از پیراهنم روشن تر و مات تر بود و برداشتم و نشستم و با دقت ب ناخنای خوش فرمم کشیدم
بعدشم منتطر موندم تا کاملا خشک شه و گند نزنه ب لباسام بعد لاکام میخواستم برم موهامو درست کنم که به سرم زد از مامانم بپرسم کی برمیگرده خونه یه کدبانو بود از همه حرفه ها یه چیزی یاد گرفته بود..
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است
✍نویسنده: زهرا درزی و میرزاپور
@Jameeyemahdavi313
#سلام_مولا_جانم ❤️
🍃 بر مشامم میرسد هر لحظه بوی انتــظار
🍃 بر دلم ترسم بماند آرزوی وصــل یار💔
🥀 تشنــه ی دیدار اویم معصیت مهلت بده
🥀 تا بمیرم در رکابش با تمام افتــخار 🤲
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مهدوی
@Jameeyemahdavi313 💚✨
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۲۶ شهریور ۱۳۹۹
میلادی: Wednesday - 16 September 2020
قمری: الأربعاء، 27 محرم 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه)
- حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه)
- یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️23 روز تا اربعین حسینی
▪️31 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️32 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️37 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
✅@Jameeyemahdavi313
☀️ #حدیث_مهدوی ☀️
💎امام مهدي عليه السّلام فرمودند:
⛅️أما سَمِعْتُمْ اللّه َ عَزَّوَجَلَّ يَقُولُ: يا اَيُّهَا الَّذينَ امَنوا اَطيعُوا اللّه َ وَ أطيعُوا الرَّسولَ وَ اُولُو الأمْرِ مِنْكُمْ. هَلْ أمرٌ إلاّ بِما هُوَ كائِنٌ إلى يَوْمِ القيامَةِ.
آيا شنيديد كه خداوند بزرگ فرمود: اى كسانى كه ايمان آورديد از خدا و رسول و صاحبان فرمان برخود پيروى و فرمانبردارى كنيد، آيا مقصود اين نيست فرمانى كه تا روز قيامت پا برجاست؟
📚كمال الدين و تمام النعمه،ج۲،ص۴۸۷
@Jameeyemahdavi313
💥⚡️💥⚡️💥⚡️💥⚡️💥⚡️💥⚡️💥⚡️
بسمه تعالی
زنی به علت ندانستن مسأله در حدود چهار ماه به نوۀ دختری خود شیر داده است حکم این مسأله چگونه است؟
✅پاسخ:
بسمه تعالی، اگر مادر زن به نوۀ خود که از شوهر [فعلی] دختر او است با شرایط شیر دهد نکاح دختر و شوهرش باطل می شود، و بر هم حرام ابدی می شوند.
[سؤال 10347] استفتائات امام خمینی( ره)
@Jameeyemahdavi313