💬این #عمر انسان بسیار ارزشمند است.
تک تک لحظاتش ارزش دارد.
شما ارزش پول را میدانید و بیحساب و کتاب خرج نمیکنید.
در مسائل دنیایی، همه اهل حساب و کتابیم. این نشانهی غفلت است.
افراد خواب این توجه را در امورات دنیایی دارند؛ ولی در امورات معنوی و خرج سرمایه ارزشمند عمر،هیچ حساب و کتابی ندارند.
نمیفهمد لحظهبهلحظه دارد سوخت عمرش کم میشود و وقتی ملک الموت بیاید، یک لحظه هم اجازه نمیدهد یک الهی العفو بگوید.
ولی فردی که بیدار میشود، تأسف میخورد که من تا الان بخشی از عمرم را در مسیر غیر بندگی خدا که موظف بودم در دنیا پیگیر باشم صرف کردم.
💢استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده
🌤ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌤
@Jameeyemahdavi313
17.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥🚫توجه🚫🎥
اتمام حجت مردم با
جمهورى اسلامى در ٢دقيقه
👇🏻👇🏻👇🏻
عاجزانه ازتون ميخوام
چه در انتخابات شركت ميكنيد
و چه نه! حتما اين كليپ رو ببينيد
📡🚫
اسنادى كه نشان مى دهد؛
رئيس جمهور از قبل انتخاب شده
#باهم_براى_ايران
@Jameeyemahdavi313
👌🏻سه انگیزه مهم برای رأیدادن
👈🏼 برای شرکتکردن در انتخابات، غیر از مهمترین وظیفۀ دینی و سیاسی، سه انگیزۀ مهم میتوانیم داشته باشیم:
1️⃣ ناراحتی از دستِ این دولت
🔻اگر شرکت نکنیم و رأی خوب و قوی به مخالفان وضعِ موجود ندهیم، طبیعتاً این وضع در کشور باقی خواهد ماند. چون الان هم نامزدهای وضع موجود در انتخابات هستند! برای تحول در وضع موجود، نیاز به رأی و مشارکت قوی داریم.
🔻رهبر انقلاب بسیاری از انتقادهای خود را از دولت، خیلی نجیبانه بیان میکند. مثلاً یکبار فرمود: «ما در بین کشورهای جهان، بنا بر برخی محاسبات، اولین کشور هستیم که بیشترین امکانات را داریم و کمترین استفاده را از امکانات میکنیم» خُب این یعنی دولت خیلی ضعیف عمل کرده است.
2️⃣ ساختن آیندۀ فوقالعاده بهتر
🔻انگیزۀ دوم، انگیزۀ رسیدن به یک دولت بهتر است؛ دولتی که اگر با رأی خوب و قوی، روی کار بیاید، پیشرفت فوقالعادهای میتوانیم داشته باشیم. در این چهل سال، هنوز یک فرصت کامل در قوۀ مجریه به نیروهایی که هماهنگی صددرصد با سیاستهای تصویبشدۀ نظام داشته باشند، داده نشده است.
3️⃣ مشارکت ضعیف؛ عامل افزایش ضربات دشمن
🔻دشمنان احمق ما تا ببینند انتخابات ضعیف شده، هوا برشان میدارد و فکر میکنند واقعاً کشور ضعیف شده است، آنوقت به انواع طرق، امنیت ما را به مخاطره میاندازند یا تحریمها و فشارها را افزایش میدهند.
🔻با یک مشارکت پایین قطعاً دشمن بهطمع میافتد و فکر میکند که ما ضعیف شدهایم، لذا شروع میکند به ضربه زدن. در این چهل سال بعد از انقلاب چندین بار این را تجربه کردهایم:
➖وقتی دولت موقت، از خودش ضعف نشان داد، خطر تجزیۀ کشور پیش آمد و هفدههزار نفر در ترورهای داخلی کشته دادیم.
➖وقتی بنیصدر سرِ کار آمد و پالس ضعف به دشمن فرستاد، بعثیها حمله کردند و دویست هزارتا کشته دادیم.
➖بعد از جنگ و در دوران سازندگی هم وقتی به غربیها پالس دادند که «ما میخواهیم با شما کنار بیاییم» تحریمها و فشارها بیشتر شد.
➖در جریان فتنه ۸۸ هم باز دشمن از اختلافات داخلی تلقیِ ضعف کرد و تحریمها و فشارها را افزایش داد.
🔻چرا ما باید با یک انتخابات ضعیف، به خودمان ضربه بزنیم؟! دشمنان که نمیگویند این دولت آقای روحانی ضعیف عمل کرده است و مردم از دستش ناراحتند! میگویند: «چون ما تحریم کردیم، اینها به زانو درآمدند و الان باید فشار و تحریم را بیشتر کنیم!»
👤 علیرضا پناهیان - ۲۴خرداد ۱۴۰۰
🔻 در جمع دانشجویان دانشگاه گرگان
#انتخابات
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_چهارم #عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹 از حرفهای مادر و چشم و ابرویی که برایم آمد فهمیدم که این تلفن
#پارت_پنجم
#عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹
صدف نگاه متعجبی به مشتری انداخت و گفت:
–کارتون تموم شده خانم.
بعد زیر گوش من گفت:
–اونا افسانس، الکیه بابا
بعد از این که آن خانم مشتری رفت.
آقای صارمی بالای سرمان ظاهر شد و گفت:
–میشه حرفهای جذابتون رو بزارید برای بعد؟😐
اینجا فقط در مورد کار حرف بزنید. اونقدر بلند حرف میزنید که واسه همه جذابیت ایجاد میکنید.هر دو سکوت کردیم.🤐
بعد از رفتن آقای صارمی آرام گفتم:
–یعنی من فقط ازدواج کنما، یک لحظهام اینجا نمیمونم، به خاطر تحمل کردن این صارمی شغلمون جزوه مشاغل سخت حساب میشه.😂
صدف با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و گفت:
–تو امروز چت شده؟
ازدواج چه ربطی به کار داره؟
شاید پسره وضع مالیش خوب نباشه، زندگیتون نمیچرخه که...
شانهایی بالا انداختم.😃
–نباشه، برام مهم نیست.
بالاخره اونقدری داره که از گشنگی نمیریم. هر چی باشه بهتر از خر حمالی کردنه.😅
بهتر از تحمل کردنه این شمره که...
صدف لبی به دندان گرفت.
–الان میشنوه خودش میاد اخراجت میکنهها. حالا تو شوهر بکن بعد زبونت رو دراز کن.👅
–اخراج کنه. به جای این که نوکری اینو بکنم خب به شوهرم میرسم، حداقل اون شوهرمه جای دوری هم نمیره، زندگیمم بهتر میشه.
صدف پقی زیر خنده زد.🤣
–توهم زدیا، کدوم شوهر
حالا که فعلا خبری نیست. به نظر من که اگه این یکی سر گرفت. تا عقدتون به کسی نگو که نه، توش نیاد. به خاطر خودت میگما.
–من که طاقت نمیارم،دیشب واسه معصومه پیامکی گفتم.
صدف سری تکان داد و نگاهی به صارمی انداخت.
–فکر کن شوهرتم اینجوری بد اخلاق و اخمو باشه میخوای چیکار کنی؟
از چاله در میای میوفتی تو چاه.😅
شانهایی بالا انداختم.
–زبونت رو گاز بگیر.😠
نفوس بد نزن. حالا اگرم اینجوری باشه چارهایی نیست که دیگه باهاش میسازم.
صدف لبهایش را بیرون داد و زیر لب گفت:
–دیونه شدی؟😵
آن روز چند بار با خانه تماس گرفتم تا پرس و جو کنم. هر دفعه امینه گفت مادر پسره هنوز زنگ نزده است.
دیگر کمکم نا امید میشدم که امینه زنگ زد و خبر داد که مادر پسره زنگ زده و برای فردا قرار گذاشته که با پسرش، فعلا برای آشنایی بیایند.
آنقدر ذوق زده شدم که جیغ کوتاهی کشیدم.🤪
با سقلمهایی از طرف صدف که به پهلویم اثابت کرد در جا ساکت شدم.
تا رسیدن ساعتی که گفته بودند لحظه شماری میکردم و سر از پا نمیشناختم.
روی ابرها سیر میکردم. تکلیف من که روشن بود. مدام دعا میکردم که جواب آنها هم مثبت باشد و مرا بپسندند.😍
با وسواس بلوز و دامن توسی سفیدم را از کمد بیرون کشیدم و اتو کردم.
جلوی آینه ایستادم و روسریام را مرتب کردم. موهایم را زیر روسریام دادم و یک طرف روسریام را روی شانهام انداختم.
صورتم را با دقت از نظر گذراندم. 🧕
مژههای بلندم را کمی ریمل زدم.
با صدای زنگ آپارتمانمان پاپوشهای رو فرشیام را پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
پدر و برادرم نبودند. پدر گفته بود در این جلسه نیازی به حضورش نیست. امروز آریا نقش مرد خانه را داشت. یک تیشرت و شلوار توسی سفید هم تنش کرده بود که رنگ لباسش با من حسابی همخوانی داشت. با این که سیزده سالش بود ولی حس مردانگیاش کاملا مشهود بود.
با استرس کنار نعیمه جلوی در منتظرایستادم و چشم به در آسانسور دوختم.
با باز شدن در آسانسور و بیرون آمدن مهمانها از اتاقک آهنی، برای دیدن آقا داماد سرکی کشیدم.
با دیدنش در جا خشکم زد و نتوانستم چشم از او بردارم. وقتی نگاهش به من افتاد، او هم مکثی کرد.😳😱
احتمالا او هم مرا به یاد آورده.
همان پسری بود که چند ماه پیش جلوی پارکینگ ساختمان ما پارک کرده بود. البته دو سه بار هم بعد از آن ماجرا در محل دیده بودمش، ولی او متوجهی من نشده بود.
آن روز که جلوی پارکینگ ما پارک کرده بود، به چشمم اینقدر جذاب نیامد.😌
پسری خوش تیپ با موهایی خرمایی و چشمهای سیاه. به نظر چهرهی جدی داشت.
خدایا ممنونم☺️
این همه سال این رو کجا برام نگه داشته بودی، شنیده بودم آدمارو سورپرایز میکنی ولی اصلا فکرشم نمیکردم اینجوری غافلگیر بشم."
کمی که جلوتر آمد احساس کردم سنش از من کمتر است.
از ناراحتی تمام ذوق و شوقم در جا از بین رفت.☹️
پسرهی گیج دسته گل را سمت خواهرم گرفت💐
شاید حق داشت امینه چند سال از من کوچکتر بود و کلی هم به خودش رسیده بود. نمیدانم او چرا اینقدر ترگل ور گل کرده بود، مثلا خواستگاری من بود. 😕امینه نگاهی به داماد انداخت و به طرف من اشاره کرد.
–ایشون هستن.
با عذر خواهی به طرفم آمد و دسته گل را مقابلم گرفت.😊احساساتم کور شد، صدایی مدام در ذهنم میگفت این ازدواج سر نخواهد گرفت.
اعتماد به نفسم را از دست داده بودم.
تشکر کردم و دسته گل را که چند جور گل داشت از دستش گرفتم و به طرف آشپزخانه رفتم. به سقف نگاه کردم ."خدایا دستت درد نکنه، لبخند رو لبم خشک شد.
خدا خیرشون نده اونا که باعث گرونی شدن اونم اینقدر زیاد.😞
نمیبینن بعد از نود و بوقی یه خواستگار درب و داغون برام پیدا شده، حالا نمیشد دو سه هفته دیگه خون مردم رو میکردن تو شیشه، حتما باید بزارن عدل وقتی واسه من خواستگار میاد؟😭
لابد الان اون کوه غرورم میگه همه چی گرون شده کلا من زن نمیگیرم.☹️
اون همینجوری هم با خودش دعوا داشت. حتما الان که گوشتم به گرونیها اضافه شده خون جلوی چشمش رو گرفته.😂
امینه خندید.😜
–چی میگی تو؟ باز قاطی کردی؟🤪
–با این وضع دیونه نشم خوبه، آخه اون کبابی درب و داغون بابا همینجوریام همیشه سوت و کوره، چه برسه که گوشتم شده طلا.😣
–البته بابا میگفت امیر محسن یه فکرایی داره که این مشکل حل بشه، تو نمیخواد نگران باشی. بابا میگفت روزی ما دست مسئولا نیست دست خداست خودشم درستش میکنه، اگه مشکلی هم هست بیشترش تقصیر خودمونه.
پوفی کردم و عصبی گفتم:😤
–شب میخوابیم صبح پامیشیم میبینیم قیمتها کلی تغییر کرده.
قوم ما یه سور به اصحاب کهف زده.
امینه گفت:
– یه کاری کردن آدم میترسه بخوابه.🤨
بیچاره قشر کارگر. الان کارمندا هم تو خرج خونشون موندن. چه برسه به اونا.
بعد فکری کرد و ادامه داد:
–الان لابد اعصاب حسن هم خرده. یه زنگی بهش بزنم. پاشم برم سر خونه زندگیم.
آریا که با دقت به حرفهای ما گوش میکرد گفت:
–الان به بابا زنگ بزنی میگه همونجا بمونید تا همه چی ارزون بشه. اصلا شاید واسه همین دنبالمون نمیاد.😂
امینه نگاه تندی به آریا انداخت و به طرف تلفن رفت.🤨
با خنده سر آریا را بغل کردم و بوسیدمش.
– آخه مگه تو چند سالته که از این حرفها میزنی.😁
سرش را عقب کشید و گفت:
–آخه خاله دیگه گرونی رو همه میفهمن.
رفتم گیم نت دیدم اونم گرون کرده.
–وا؟ گیم نت چرا گرون شده؟ چه ربطی داره؟😮
–منم همین رو گفتم: میگه چون همه چی گرون شده منم خودم خرج دارم.
–آهان، از اون جهت.😲
بعد از این که امینه به شوهرش زنگ زد. گفت:
–برم وسایلام رو جمع کنم حسن گفت میاد دنبالمون.
مادر گفت:
–بگو شام بیاد اینجا بعد از شام برید.
–نه مامان جان دیگه چند روزه مزاحمیم...
–ای بابا خودت رو لوس نکن.😑
امینه حرفی نزد و به طرف اتاق رفت.
کنار مادر نشستم.
–نگران نباش مامان. من خودم پسانداز دارم، از پس جهیزیم برمیام.😊
مادر پوزخندی زد.😏
–با پس اندازت الان دیگه فقط میتونی چند قلم از جهیزیهات رو بخری. یخچالی که دلت میخواست واسه جهیزیت بخری قیمتش سه برابر شده. باورت میشه؟ تازه میگن اگه همینجوری پیش بره گرونتر هم میشه.😔
نگاهم را به گلهای قالی دوختم.
–میگن دعای مادر گیراست. شما دعا کن من ازدواج کنم و برم سر خونه و زندگیم. اصلا جهیزیه نمیخوام.😊
–میخوای یه عمر خانواده دوماد بکوبن تو سرت که جهیزیه نداشتی؟ توام اون موقع که ارزونی بود ازدواج نکردی حالا آخه وقت...لااله الله
–ای بابا، مادر من، شما فقط دعات رو بکن. نمیخواد نگران هیچی باشی.😊
فوقش وسایل ارزون تر میخرم.
حتما که نباید که اون مارک بخرم.
سر سفرهی شام نشسته بودیم که صدای زنگ تلفن بلند شد. قلبم به تپش افتاد.
با خودم فکر کردم کسی که پشت خط است یا عمه است یا مادر فرد مورد نظر.
عمه گاهی شبها زنگ میزد تا حال پدر را بپرسد. خانهشان کوچهی پشتی ما بود. آن روز مادر راستین خان وقتی گفت خانهشان کجاست فهمیدم خانهشان روبروی خانهی عمه است. عمه اکثرا فقط با تلفن حال پدر را میپرسید هیچگاه تنها بدون شوهرش به خانهی ما نمیآمد. همسرش اخلاقهای خاصی داشت. همین که مادر گوشی را برداشت امیر محسن کنار گوشم گفت:
–انشاالله خیره، ولی فرد مورد نظر نیست.
میدانستم ازدواج من برای برادرم هم دغدغه شده است. او بهتر از هر کسی میداند چه در دلم میگذرد.💔
گفتم:
–از کی تا حالا علم غیب پیدا کردی داداشم؟
–نیازی به علم غیب نیست، فقط کمی فکر میخواد. بعد با لحن خونسردی ادامه داد:
–عمس دیگه. اکثرا همین موقعها زنگ میزنه.
همه گوش تیز کرده بودیم تا ببینیم چه کسی پشت خط است.
از حرفهای مادر مشخص بود که عمه است.
آهی کشیدم و شروع به بازی با غذایم کردم. "خدایا اصلا از این به بعد تا سر سفرهی عقد نشینما سورپرایزات رو باور نمیکنم." 😑
بغض گلویم را گرفته بود. کاش حداقل زنگ میزدند و دلیل خبر ندادنشان را میگفتند.
در دلم حس بدی پیدا شده بود. الان خانوادهام چه فکر میکنند. لابد فکر میکنند که حتما من عیب و ایرادی دارم که هر کس میآید میرود و دیگر پیدایش نمیشود.
کاش همان خواستگاری که از من کوتاهتر بود را قبول میکردم. کوتاه بودن که عیب نیست. با صدای جمع کردن ظرفها به خودم آمدم.
مادر بشقابها را جمع میکرد.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
@Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 💚
برای سلامتی امام زمان عج
سلامتی کادر درمان
#قراان 514
@Jameeyemahdavi313