eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
245 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
💥 تلنــگر 💥 🍀گفتار خود را پنهان کنید یا آشکار (تفاوتی نمی‌کند)، او به آنچه در سینه‌هاست آگاه است! 13/ملک💜 ☝🏻پس بخاطر لذت، گناه نکن لذت تمام میشود ولی گناه بر دوش میماند... ☝🏻بخاطر کسب دنیا نیکی را از دست نده دنیا تمام میشود ولی نیکی باقی میماند... 🍀یک مثال👇 آیا شما حاضر هستید⁉️ 🍀وقتی تلفن همراه📱طرف مقابل شما در بین جمع بر روی بلندگو 📢 باشد؛ هر حرفی را بزنید؟ 📌"وَ قُلِ اعْمَلُواْ فَسَيرَى اللَّهُ عَمَلَكمُ‏ْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ ..." 🍀و بگو عمل كنيد! خداوند و فرستاده ی او و مؤمنان، اعمال شما را مى ‏بينند!..." (سوره توبه آیه ۱۰۵) ✴️ دنیای 🌎 ما بر روی بلندگو 🔊 است؛ هم صوتی و هم تصویری❗️ 👈خداوند متعال، حضرت رسول صلی الله علیه و آله و امامان معصوم علیهم السلام، هم صدای ما را می شنوند و هم ما را می بینند. ⚠️پس با احتیاط و با ملاحظه رفتارکنیم⚠️ ❌ تا باعث ناراحتی آنها نشویم ❌ @Jameeyemahdavi313
🌱🌻 ‏ ✅شخصی از امام علی(علیه السلام) پرسید بزرگترین گناه ڪبیره ڪدام استـــــ؟ آن حضرت در پاسخ فرمودند: ناامید شدن از رحمتـــــ الهی 📚میزان الحکمه ، ج3، ص 462 ✅از امام صادق علیه‌السلام پرسیدند بهترین دیدنے در بهشتـــــ چیستـــــ؟ ☀️امام صادق علیه‌السلام فرمودند: تماشا ڪردن حسین ما لذتـــــ بخش‌ترین دیدنیِ بهشتـــــ اسـتـــــ. 📚«مقتل الحسین ابن عثم ڪوفے ج1ص98» ✅ 🌸استاد فاطمی نیا : 💠حرفـــــ زدن پشتـــــ سر مردم، قلبـــــ را تیره می کند، توفیق را از آدم سلب می ڪند، ونشاط عبادتـــــ را می گیرد. @Jameeyemahdavi313
🔔 ثواب گره گشایی از کار مردم ✍حضرت رسول اکرم علیه السلام فرمودند: «کسی در راه حاجت مؤمن تلاش کند، گویا نُه هزار سال خدا را عبادت کرده است؛ در حالیکه روزها را روزه و شبها را در حال قیام (نماز) بوده است» 📚بحارالانوار،ج۷۱،ص۳۰۲،ح۴۰ 💢این ثواب عجیب یعنی تا میتوانی دست گیر مردم باش نه مچ گیر @Jameeyemahdavi313
🔺️روزی مردی داخل چاله ای افتاد و مجروح شد. بزرگی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای! یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت! یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد! یک یوگیست به او گفت: این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند! یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت! یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد! یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند! یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است! یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی! سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...! زيادى مسائل را پيچيده جلوه ندهيد و از تفاسير بپرهيزيد ، گاهى فقط يك اقدام ساده لازم است. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هفتاد_و_چهار #عبور‌_زمان‌_بیدارت‌_می‌کند💗 پرسیدم: –می‌ترسی؟ تاملی کرد و با احتیاط و آرام گفت
💗 گفتم: –هم خدا رحم کرد هم تو به موقع بیهوش شدی. پری‌ناز وقتی دید افتادی کلا آتیشش خاموش شد. انگار یه پارچ آب روی یه زبانه‌ی آتیش ریخته باشی. گذاشت رفت. آهی کشید و سرش را به علامت تاسف تکان داد رفتارش خیلی غیر عادیه، انگار خودشم نمی‌دونه چی میخواد. –اینجوری نبود. دنبال یه چیزهاییه که اونا تو مخش کردن. برای رسیدن بهشون خودش رو نابود کرد ولی هنوزم نفهمیده. البته در هر صورت راضی نیست. نه اون موقع رضایت داشت نه حالا. زانوهایش را در آغوشش گرفت و گفت: –آدمیزاد همینه دیگه، به قول امیرمحسن، اگه از ترمز عقلمون استفاده نکنیم کم‌کم میریم ته دره، اگه سرعتمون زیاد باشه همونجا می‌رسیم به آخر خط، اگرم با سرعت کم سقوط کنیم امید هست به خوب شدن، ممکنه فقط دست و پامون بشکنه. پاهایم را دراز کردم و دستهایم را روی سینه‌ام جمع کردم. –پری‌ناز که انگار دیگه اصلا عقلی نداره که بخواد ترمزی هم داشته باشه، کارای امروزش رو که دیدم شک کردم. انگار چیزی مصرف می‌کنه به قول تو، کارهاش غیر‌عادی بود. یه آدم دیگه شده، باورم نمیشه اینقدر راحت اسلحه دست می‌گیره‌ و تهدید می‌کنه. –جوری رفتار می‌کرد که انگار بار اولش نیست. براش عادی بود. به طرفش رفتم و چهار زانو روبرویش نشستم و نگران گفتم: –با این حساب اونا کلا آدمهای خطرناکی هستن. ندیدی چه وحشیانه همه جا رو آتیش میزدن، اینام لنگه‌ی اونان، نشنیدی گفتن فردا اینام میرن که همون کارهارو انجام بدن؟ –آره، شنیدم. کاش میشد یه جوری لوشون بدیم. –اول باید یه فکری برای فرار کنیم. –چه فکری؟ –رفته بودم وضو بگیرم دیدم اونجا یه پنجره کوچیک رو به دیوار حیاط داره. شاید بشه هواکش رو دربیارم و از اونجا تو رو فراری بدم. –من‌ رو؟ پس خودتون چی؟ –من مهم نیستم. باید هر طور شده تو رو نجات بدم. –ولی من بدون شما جایی نمیرم. –الان وقت این حرفها نیست. فکری کرد و گفت: –البته می‌تونم برم براتون کمک بیارم، یا به یکی خبری چیزی بدم. –آفرین دختر خوب. صورتش گل انداخت. بلند شد و به سرویس بهداشتی رفت. نگاهی به پنجره‌ی کوچکش انداخت. –من از اینجا رد نمیشم. کوچیکه، با نگاهم براندازش کردم. –به نظرم جا میشی، ممکنه سرشونه‌هات به سختی بگذره ولی باید تلاشت رو بکنی، اگرم نشد حداقل دست روی دست نذاشتیم. –چطوری می‌خواهید بازش کنید؟ اینجا هیچ ابزاری نیست. فکر کنم فنسش رو پیچ کردن. –فنس چیه؟ باید کل پنجره رو دربیارم تا بتونی رد بشی. بعد به طرف کمد رفتم. –شاید تو این بشه چیزهایی پیدا کرد. وقتی قفلش کردن یعنی چیزهای به درد بخوری توش هست. مأیوسانه گفت: –اگه با سختی بازش کردید و چیزی توش نبود چی؟ –امیدوار باش ما تلاشمون رو می‌کنیم، نتیجه با خداست. من که خیلی امید دارم، بخصوص که می‌خوام واسه بیرون بردن تو از اینجا تلاش کنم. لبخند پهنی زد و غمش سبک شد. –حالا همین در کمد رو چطوری باز کنیم؟ کمد را بررسی کوتاهی کردم. –خوبیش اینه که قدیمیه می‌تونم لولاهاش رو باز کنم. یا قفلش رو بشکنم. فقط یه چیزی مثل چکش یا گوشت‌کوب لازمه. با ذوق گفت: –جلوی آینه‌ی دستشویی چندتا شیشه عطر خالی هست با چند تا مسواک و چیزای دیگه. به دقیقه نرسید هر چه داخل سرویس بود را جلوی پایم ریخت. –اینم جعبه ابزار، ببینید میشه کاری کرد. خندیدم. –آفرین، عجب جعبه ابزار مدرنی برام آوردی، فقط اونقدر به روز هستن که طرز کار باهاشون رو بلد نیستم. دفترچه راهنما ندارن؟ خندید. گفتم: –تا حالا با شیشه‌ی عطر چیزی رو نکوبیدم. یکی از شیشه ‌عطرها را برداشت. –من گاهی که حال ندارم برم گوشت کوب بیارم با شیشه عطرهام تو اتاقم بادوم می‌شکنم، جواب میده خیلی سفتن. فقط ببینید با انتهاش که سفت تره باید بکوبید. –پس تنبلیتون فقط واسه ناهار آوردنتون نیست. شنیده بودم تنبلا خیلی خلاقن ولی در این حدش رو فکر نمی‌کردم. مسیر نگاهش را تغییر داد و گفت: –این نشانه تبلی نیست نشانه‌ی استفاده بهینه از وقته. لبهایم را جمع کردم. –بله ببخشید، پس با یه حرفه‌ایی سر و کار دارم. حالا بادومها با اینا می‌شکستن؟ –معلومه، اگه نمیشکستن که الان بهتون پیشنهاد نمی‌دادم. –اهوم، البته امتحانش مجانیه. فقط تو می‌تونی جلوی در کشیک بدی؟ اگر صدای پایی شنیدی زود خبرم کن و خودتم زود بیا کمک کن این بساط رو جمع کنیم. –حتما. نگاهی به مسواکها انداختم. –اینا رو واسه چی آوردی؟ آخه با یه مسواک چیکار میشه کرد؟ حق به جانب گفت: –گاهی به جای اهرم میشه استفاده کرد. مثلا مسواک رو بزارید زیر لولا بعد با شیشه‌ی عطر از پشتش بزنید، بلندش می‌کنه. خندیدم. –به‌به خانم حرفه‌ایی، تجربه این کارم داری؟ –نه، الان یهو به ذهنم رسید. –این مسواکها که واسه این کارا دوامی ندارن، حالا ببینم چیکار میشه کرد.
برایم عجیب بود که شیشه عطرها همه یک شکل و یک برند بودند. شکلشان شبیهه بطری آب معدنی بود و اتفاقا برای گوشت‌کوب شدن جواب می‌دادند. یکی از شیشه‌های عطر را برداشتم و شروع به کار کردم. یک ساعتی کار کردم یکی از لولاها لق شد. اُسوه آمد و سرکی کشید و به لولا نگاهی انداخت. با خوشحالی گفت: –کارتون عالیه. بعد نگاهی به صورتم انداخت. –شما خسته شدید، حسابی عرق کردید منم میخوام کمک کنم. بعد شیشه‌ی عطر را از دستم گرفت. –شما بگین چطوری باید بزنم، بعد برید سر پُست من. –کارش برای تو سخته... –می‌خوام امتحان کنم. چند دقیقه که می‌تونم کار کنم تا شما یه کم استراحت کنید. ساعتم را نگاه کردم ظهر بود. گفتم: –به نظرت الان کسی تو شرکت نگران ما شده؟ –نگران من که نه، ولی احتمالا آقا رضا نگران شما شده باشه. خانواده‌هامونم که الان فکر می‌کنن ما سر کاریم. خندیدم. –سرکار که هستیم. اُسوه نگاهی به شیشه‌ها انداخت. –میگم طرف چه علاقه‌ایی به نگه داشتن شیشه‌های عطرش داشته، بعد شیشه عطر را بویید. –احتمالا خیلی خوش بوئه که همش رو از یه مارک خریده. نگاهی به شیشه‌ها انداختم. –شاید برای کاری نگه میداره. –بوی خوبی هم نمیده. نیم ساعتی اُسوه مشغول بود که صدایی از بیرون توجهم را جلب کرد. به اُسوه اشاره کردم که وسایل را جمع کند. بعد دوباره به طرف در رفتم و گوشم را به در چسباندم. صدای سیا بود. انگار با تلفن حرف میزد. می‌گفت: –آره بابا حله، به پری‌ناز گفتم امروز راه افتادم باهات امدم باید دختره رو بدی به من، اون پسره رو می‌خواست دیگه، البته دختره شانسی شدا، از خوش شانسی من بود که یهو اونجا سبز شد. .... نمیشه، یه چند روزی اینجا کار داریم. سه چهار روز دیگه برات میارمش. با شنیدن هر جمله‌اش حالم بدتر و بدتر میشد. او در مورد اُسوه حرف میزد؟ صدایش نزدیک‌تر و نزدیک‌تر میشد. صدای پایش را می‌شنیدم که از پله‌ها پایین می‌آمد. همینطور آخرین جمله‌اش. –ولی اول باید پولش رو به حسابم بریزیها. وگرنه معاملمون نمیشه. اُسوه مدام اشاره می‌کرد و بال بال میزد که از پشت در کنار بروم و روی مبل بنشینم. ولی من می‌خواستم از چیزهایی که شنیده‌ام مطمئن شوم. می‌خواستم بیشتر بشنوم. ناگهان پشت پیراهنم کشیده شد. اُسوه بود. –بیایید بشینید دیگه، الان میاد می‌بینه اینجایید شک می‌کنه. از حرفهایی که شنیده بودم شوکه بودم. خودم را روی مبل انداختم و سرم را در دستهایم گرفتم. در باز شد و مردک با لبخند چندشی وارد شد. یک کیسه دستش بود که دو پرس غذا داخلش به چشم می‌خورد. تا چند دقیقه پیش خیلی گرسنه بودم ولی حالا با شنیدن آن حرفها اشتهایم کور شد. مردک روبروی اُسوه ایستاد و نگاهش کرد. اُسوه حتی سرش را بالا نیاورد. گفتم: –چی‌میخوای؟ بیا برو کنار. پری‌ناز چرا نیومد؟ نیشخندی زد و گفت: –اون از وقتی امده بالا تو هپروته، چی بهش گفتی؟ بهش گفتم فقط چند روز دیگه صبر کنی خود این آقا پسر سینه‌خیز میاد طرفت. این را گفت و به طرف در رفت. خیلی دلم می‌خواست یک روز به آخر عمرمم که مانده باشد به جای کیسه بوکس از این مردک استفاده کنم. فقط به درد همان می‌خورد. بعد از رفتنش اُسوه برای نماز خواندن به اتاق رفت. من هم به همان کُنج سالن رفتم و با خدای خودم خلوت کردم. دوباره به اشتباهاتم فکر کردم و آنها را با خدا در میان گذاشتم. یاد بعضی از حماقتهای خودم می‌افتادم و از خودم و رفتارهایی که داشتم تعجب می‌کردم. بعد از نماز به خدا التماس کردم که بلایی سر اُسوه نیاید. –بیایید دیگه، غذاتون سرد میشه. با شنیدن صدایش بلند شدم و گفتم: –اشتها ندارم، تو بخور. من باید زودتر کارم رو تموم کنم. با تعجب نگاهم کرد. نایلون غذاها را بست و بلند شد. –باشه، کارمون رو انجام می‌دیم. غذا خوردن بمون برای وقتی که شما اشتهاتون باز شد. –تو بیا بخور، همینجوری هم رنگت پریده. –حالا عجله‌ایی نیست. نوچی کردم و به طرف غذاها رفتم. –باشه، بیا غذا بخوریم بعد. غذا زرشک پلو با مرغ بود. حین خوردن غذا به حرفهای سیا فکر می‌کردم. خدایا اگر بلایی سر این دختر بیاید من چه کنم؟ خودت نجاتش بده. او هم غرق فکر بود و مثل آدم آهنی فقط قاشقش را بالا و پایین می‌برد. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی امام زمان عج سلامتی کادر درمان 599 @Jameeyemahdavi313
اول_هر_سپیده سلام_امام_زمانم بہ وقت صبح قیامت ... ڪہ سر ز خاڪ برآرم بہ گفتگوے تو خیزم ... بہ جستجوے تو باشم سلام آرزوی قلبم✋ 🤲🏻«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج» 🌻🌻🌻🌻🌻 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۲۰ شهریور ۱۴۰۰ میلادی: Saturday - 11 September 2021 قمری: السبت، 4 صفر 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️16 روز تا اربعین حسینی ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
❤️ تشنگان عشق رابا مُشٺ آبے جان بده ڪربلا دورسٺ،ماراباسرابے جان بده زندگے یعنے سلام ساده‌اے سمٺ شما ایها الارباب ماراباجوابے جان بده ❣اَلسلام علی الحسین ❣وعلی علی بن الحسین ❣وعلی اولاد الـحسین ❣وعلی اصحاب الحسین
روز ♥ 🌻خوشبخت ترین مردم کسی است که لذت گذرا را به خاطر لذت ماندگار ترک کند. 📒میزان الحکمه ج ۵ @Jameeyemahdavi313