eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
246 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 . به قلم ✍️⁩ (لواسانی) تو صورت من دنبال چی میگردی؟ حرف من رو گوش کن چقدر دلم میخواست بهش بگم، دارم نگاه میکنم ببینم زیگیل داری یا نه، ولی چون شناختی نسبت به عکس العملش نداشتم حرفم رو خوردم، نگاهم رو ازش گرفتم انگشتش رو به تهدید گرفت سمتم، من حرفم رو یک بار میزنم، هم نگاهت رو هم گوشت‌رو، هم حواست‌رو بده به من، شیر فهم شد. فقط نگاش کردم صاف شد تکیه داد به صندلیش _رامت میکنم، سرش رو تکون داد _صبر کن فقط سکوت کردم‌و نگاش کردم دوباره خودش رو داد جلو گذشته‌ات رو با اون ننگی که بالا آوردی، فراموش میکنم، از امروزت برام مهمه، ابروهاش‌رو داد بالا چشماش‌رو ریز کرد اگر یه حرکت، فقط یه حرکتی که نباید انجام بدی، انجامش بدی، بلایی به سرت میارم که مرغهای آسمون به حالت گریه کنند... فقط نگاش کردم پیش خدمت غذا رو آورد، بشقاب غذاش رو کشید جلو شروع کرد به خوردن، دو قاشق خورد، رو کرد به من بکش جلوت بخور سرمو انداختم پایین آروم لب زدم میل ندارم چند قاشق دیگه خورد، سرشو گرفتم بالا، هرچی هم که بشه آدم با شکمش قهر نمیکنه راه طولانی داریم بین راهم دیگه رستوان به این خوبی نیست، بخور غذاتو گرسنم بود قصد خوردن هم داشتم ولی باگفتن کلمه ننگ به دامنت، واقعا اشتهام کور شد، نگاهم رو دادم به میز و سکوت کردم نمیخوری نخور، اونجوریم به من زل نزن اشتهام کور میشه تو دلم گفتم: وا! توهمم میزنه من کی به تو زل زدم صورتم رو دادم سمت راست، دو تا آقا دارن غذا می‌خورن، سرچرخوخوندم سمت چپ یه خونواده نشستن منتظرن غذاشون بیاد، دستم رو گذاشتم روی میز، سرم رو گذاشتم روی دستم، رفتم تو فکر باید یه راهی پیدا کنم خودم رو برسونم خونه خاله کبری، درسته که خاله واقعیم نیست، از دوستان صمیمی مامانم بود، ولی الان برای من تنها راهه، باید خودم رو برسونم کنگاور باید کاری کنم که این تهمت از من برداشته بشه، چطور زن داداشم تونست با من این کارو بکنه چه جوابی برای خدا و روز قیامت داره، واقعا اونهایی که تهمت میزنن حساب کتاب قیامت رو قبول دارن؟ برام جای سواله که این آقا با چه انگیزه ای حاضر شده با من ازدواج کنه، طرز حرف زدنش خیلی ناراحتم کرد، ولی بهشم حق میدم، چون حقیقت زندگی من رو نمی دونه آروم نفس سگنین و طولانی همراه با آه کشیدم، خدایا من خیلی بی پناهم ، جز خودت هیچ کسی رو ندارم خودم رو آیندم رو آبرم رو به تو میسپارم، کمکم کن بتونم بیگناهیم رو ثابت کنم. ایکاش میتونستم همین الان همه چی رو برای این آقا که اسمش رفته تو شناسنامه من بگم، ولی با برخوردی که با من کرد و حرفی که بهم زد، نمی تونم، تنها راهی که برام مونده فقط خودم رو برسونم کنگاور خونه خالم‌ با صدای کشیده شدن صندلی روی زمین به خودم اومدم، سرم رو گرفتم بالا، آقا وحید از پشت صندلی بلند شد، رو کرد به من میرم سرویس یه ظرف یه بار مصرفم بگیرم این غذا رو ببریم تو راه گرسنت شد بخوری. نگاهم رو دو ختم به قدمهاش که داشت به انتهای سالن نزدیک میشد با خودم گفتم الان وقتشه، یه دلم گفت: اما اگر نتونم چی؟ سرم رو گرفتم بالا ، خدای من، بهم جرات بده ، ضربان قلبم رفت بالا، نهیبی به خودم زدم، پاشو دیگه الان میاد ایستادم، با ترس و لرز راه افتادم با شتاب قدمهای بلند و تند بر داشتم به سمت درب سالن، نرسیده به در خروجی برگشتم پشتم رو نگاه کردم، خدا رو شکر هنوز نیومده خدای من انگار قلبم تو حلقمه، از شدت استرس حالت تهوع گرفتم، رسیدم به در بازش کردم موقع بستن در نگاهم رو دادم به انتهای سالن و میزی که سرش نشته بودی نفسی کشیدم، خدارو شکر هنوز نیومده، با عجله خودم رو رسوندم به ایستگاه تاکسی که در پنجاه قدمیه رستوران بود به خاطر تند راه رفتن‌و و استرسی که بهم وارد شده، نفسهام تند شده، نزدیک اولین تاکسی، چند ثانیه‌ای ایستادم تلاش کردم به خودم مسلط بشم که شک نکنه من فرار کردم، دو قدم برداشتم، سرم رو آوردم پایین از شیشه ماشین، رو به راننده ای که حاج اقای مسنی بود گفتم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 https://eitaa.com/Jameeyemahdavi313 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
💖یاران مهدی عجل الله 💖
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_2. #اشتراکی #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا‌ح
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) ببخشید در بست میخوام برم ترمینال باسرش اشاره کرد، سوار شو در ماشین رو باز کردم نشتم. گوشی موبایلش زنگ خورد یا خدا الان میخواد جواب تلفنش رو بده بعد حرکت کنه، نگاهم رو دادم تو آینه ببخشید من دیرم شده میترسم به اتوبوس نرسم میشه زودتر حرکت کنید همون‌طوری که پشت فرمون نشسته بود گفت چشم دخترم، خانمم زنگ زده، الان حرکت میکنم جواب این زنگم نمی‌دم، تو رو که رسوندم خودم زنگ میزنم ببینم چیکار داره _خدا خیرتون بده حرکت کرد، از توی آینه جلوی راننده حواسم به پشت سرمِ، خدای من آقا وحید از سالن غذا خوری اومده بیرون هراسون داره به اطرافش نگاه میکنه... از شدت استرس دستهامو مشت کردم‌و بهم فشار میدم، تو دلم گفتن، برو حاج اقا برو تو رو خدا گاز بده، راننده سمت راست پیچید، دیگه آقا وحیدو ندیدم، نفس عمیقی کشیدم خودم رو رها کردم روی صندلی ماشین، صدای گاز موتور به گوشم رسید، برگشتم از شیشه ماشین دیدم، یه موتور که دو نفر سوارشن، انگار میخواد خودش رو برسونه به ماشینه ما، شک کردم، اونی که ترک موتور نشسته آقا وحیده، چشم دوختم ببینم درست دیدم، موتور از سمت چپ با تاکسی پهلو به پهلو شد، طوری که نزدیکه بخوره به ماشین، حاج اقای راننده شیشه ماشین رو کشید پایین چه خبرته اقا چیکار میکنی؟ آقا وحید با دستش به راننده تاکسی اشاره کرد بزن بغل راننده از توی آینه من رو نگاه کرد دخترم این آقا باشماست؟ نمی‌دونستم چی بگم، با دو دستم صورتمو گرفتم، سرم رو انداختم پایین... اذیتت کرده؟ جواب من رو بده میخوام بهت کمک کنم سرم رو گرفتم بالا بله شوهرم هست ولی نباید دستش به من برسه من باید برم خونه خالم _به دلم افتاده که تو احتیاج به کمک داری سرش رو از شیشه کرد بیرون داد زد رضا دنبال ما نیا برگرد موتور سوار باصدای بلند فریاد زد دایی عباس، این آقا میگه شوهر این خانم هست میخواد برش گردونه هرکی که هست، دارم میگم دنبال ما نیا، بگو خب آقا وحید نعره زد مرد حسابی نگه دار زن من توی ماشین... رضا سرعت موتور رو آورد پایین دیگه بقیه حرفاش رو نشنیدم برگشتم ببینم چیکار میکنه دیدم دستهاش رو به اعتراض رو به رضا بالا و پایین میکنه، _خوبی دخترم؟ _با این کاری که شما کردید، هم منُ، هم آبرو، و حیثیتم رو نجات دادید من خودم زخم خورده از دامادم، دخترم هفده سالش بود که شوهرش دادم با شوهرش هی دعواشون میشد میومد خونه میگفت، من‌و مادرش نصیحتش میکردیم که زندگی بالا پایین داره درست میشه، یه روز خیلی دلم براش سوخت، گفت: بابا شوهر‌ من سر موضوعات مختلف با من یک ماه یک ماه، دوماه دوماه قهر میکنه هر چی هم میرم التماسش میکنم میگم ببخشید اشتباه کردم، روش رو از من برمی‌گردونه میگه هنوز آدم نشدی، منم به دامادم گفتم، تو آدم نیستی و لیاقت دختر من رو نداری، طلاق دخترم رو گرفتم، شوهر تو هم حتما یکی لنگه داماد منه نمی‌خوام حرف بزنم، دوست دارم خیلی سریع برسیم ترمینال، هی بر میگردم پشتم رو نگاه میکنم، ببینم، میاد یا نه رسیدیم ترمینال، دو برابر کرایه رو بهش دادم. از ماشین پیاده شدم سرش رو چرخوند سمت شیشه ماشین دخترم من با تو این‌قدر طی نکرده بودم صبر کن بقیه‌اش رو بهت بدم حلالت حاج آقا، همین که من رو رسوندی ترمینال یه دنیا متشکرم قدمهام رو تند کردم به سمت سالن ترمینال، دل تو دلم نیست، همش فکر میکنم الان از پشت لباسم رو میگیره هی بر میگردم پشتم رو کنترل میکنم، به ذهنم رسید تغییر لباس بدم، ولی چه طوری؟ نزدیک در سالن آقایی یه خورده لباس ریخته، دستفروشی میکنه، رفتم جلوش آقا، سایز سی‌وهشت مانتو داری با دستش لباسهایی رو که فله‌ای روی هم ریخته، نشون میده همینایی که اینجا هست دارم ببین اندازت پیدا میکنی... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 https://eitaa.com/Jameeyemahdavi313 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
💖یاران مهدی عجل الله 💖
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_5 #رمان_آنلاین_حرمت‌عشق به قلم ✍️⁩ #لواسانی
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 حرمت‌عشق به قلم ✍️⁩ من رو کشوند از اتوبوس اومدیم پایین از بس بازوم رو محکم گرفته، بازوم درد گرفته، تلاش کردم بازوم رو از دستش رها کنم، ولی بی‌فایده‌است با ناله گفتم دستم درد گرفته ولم کن کشیدم به سمت خلوتی من رو چرخوند سمت خودش، تو صورتم غرید این چه گ*و*ه*ی*بود که خوردی ساکت نگاهش کردم یه تکونم داد، نعره زد با توام، لالی هیچی نگفتم دستم رو ول کرد، کیفم رو انداخت زمین، گلوم رو گرفت، فشار داد چشم‌هاش رو ریز کرد، تهدید آمیز گفت به خدا وندی خدا اگر یک بار دیگه، فقط یکبار دیگه از این غلط‌ها بکنی، میکشمت تو دلم گفتم، بِکُش به هیچ جایی بر نمیخوره، توی این دنیا یه برادر بی اِراده دارم که مطیع زنشه، خاطرت جمع دنبال جنازه منم نمیگرده نفسم به خِرخر افتاده، به سختی بالا و پایین میشه، ولی حاضر نیستم حتی با اشاره چشمم، تاییدش کنم، گلوم رو ول کرد، دستش رو برد بالا بزنه تو صورتم، چشم‌هام رو بستم، منتظر سیلی شدم، چند لحظه گذشت نزد، چشمم رو باز کردم، دستش رو انداخته پایین، زل زده بهم ریز سرش رو تکون داد، باعصبانیت بهم توپید تو که من رو نمی‌خواستی پس چرا بله گفتی؟؟ داد زدم تو صورتش شما که فکر میکنی من ننگ بالا آوردم، پس چرا من رو گرفتی؟؟ نگاه تامل آمیزی بهم انداخت،گوشه لبش رو گاز گرفت، یه نگاهی به قد و بالای من انداخت، لب زد بیا بریم چاره‌ای جز اطاعت ندارم، روسریم رو که بهم ریخته مرتب کردم، خم شدم کیفم رو برداشتم، چادرم رو در آوردم سرم کردم، دست دراز کرد سمتم که دستم رو بگیره، نگاه اعتراض آمیزی بهش انداختم، دستش رو نگرفتم سر تکون داد گفت خیلی خوب بیا بریم قدم برداشت، منم باهاش هم قدم شدم، تمام حواسش به منه که ازش فاصله نگیرم، منم قصد فرار ندارم، چون فایده‌ای نداره، جایی رو ندارم که برم، تنها امیدم اتوبوس بود که باهاش برم کنگاور خونه دوست مامانم خاله کبری، اونم که نشد یه تاکسی دربست گرفت، هر دو نشستیم عقب ماشین، سرم رو تکیه دادم به صندلی چادر کشیدم تو صورتم، به حال روز خودم، اشگ از چشمانم روان شد. تو حس خودم بودم، چادرم رو از توی صورتم زد کنار، با هم چشم تو چشم شدیم، بعد از چند لحظه دوباره چادرم رو انداختم تو صورتم، رفتم تو فکر، خدایا چیکار کنم، از چاه در اومدم افتادم تو چاله، ایکاش حاضر به ازدواج باهاش نشده بودم... غرق در افکار خودم بودم، صداش رو شنیدم رسیدیم، بیا پایین. از تاکسی پیاده شدم، نگاهم افتاد به همون راننده‌ای که باهاش فرار کردم رفتم ترمینال، اونم با نگرانی من رو نگاه میکنه، سری به تاسف برام تکون داد 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) توی دلم گفتم من از هر کسی که بهم نگاه تهمت داشته باشه هیچ وقت نمی گذرم، و هرگز حلالش نمی کنم، و تو آقا وحید به زودی چنان از این نگاهی که به من داری پشیمون و نادم میشی که عذاب وجدان رهات نمیکنه، منم هیچ وقت بابت این نگاه حلالت نمیکنم، نه تورو، و نه اون آدم هایی که فقط به حرف هم دیگه نگاه کردند بدون اینکه چیزی در مورد من دیده باشند، من و تو محل بدنام کردند. چشمم رو بستم. صورت ماه و معصوم احمد رضارو تجسم کردم، احمدرضا من رو ببخش، تا به امروز رازی که بینمون بود، رو فاش نکردم ولی دیگه نمی تونم این راز و نگه دارم. یعنی نگذاشتند، وگرنه من تا آخر عمرم، به قولی که بهت داده بودم پابند میموندم. نشست روی صندلی روبه روی من، سرت رو بگیر بالا من رو نگاه کن. اهمیتی به حرفش ندادم محکم زرد روی میز صداش رو برد بالا _ با توام از ترس سرم رو گرفتم بالا تو صورتش نگاه کردم _میخواستم مثل آدم باهات حرف بزنم ولی انگار این طوری حرف تو کَت تو نمیره. انگشتش رو به تهدید گرفت جلوی صورتم غرید به نفع هست که روی اعصاب من راه نری، من عادت ندارم یک حرف رو دو بار بزنم تکیه داد به صندلی از امروز یک سری قانون برات میزارم تو هم طبق اون عمل می کنید منم به گذشته‌ات کاری ندارم، خطا هات رو نادیده میگیرم طاقتم از این همه توهین و تحقیر و تهمت تموم شد، نگذاشتم حرفش رو ادامه بده با بی گناهی و خیلی جدی گفتم من خطایی نکردم ابرو داد بالا دستش رو گذاشت روی میز تو صورت من زل زد یعنی برادرت که تو ناموسشی و از خونِ خودتِ، با یه محله دروغ میگن عصبی از حرفش گفتم اگر برادرم و محله در مورد من راست گفتند، تو چرا حاضر شدی با دختری که مُهر بد نامی به پیشونیش خورده ازدواج کنی؟؟ مکثی کرد و گفت چون بلدم چطوری آدمت کنم، من یا تو رو درست می کنم یا میکشمت گوشیش زنگ خورد، دست کرد از توی جیب کتش گوشیش رو در آورد _ الو جانم بفرمایید _ الان میام ایستاد، رو، به روم، کمی نگاهم کرد کلید اتاق رو برداشت رفت تو چهار چوب در ایستاد، گفت کاری برام پیش اومده باید برم وقتی برگشتم نمیخوام این مانتو روسری سرت باشه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) در، رو از بیرون قفل کرد رفت سرم رو گرفتم بالا خدایا من فقط با توکل بر تو جلو میرم اون که گره از کار من باز میکنه فقط خودت هستی. تویی که مشگل گشایی. حتما مصلحتی در کاره که این بار تهمت بر روی دوش من مونده، شاید خواستی به این وسیله ایمان مردمی را که ادعای دیانت می‌کنند، و چیزی از من ندیدن، و گفته‌های همدیگر رو باور کردن بسنجی. من این مدت صبر کردم تو خودت شاهدی که هرگز این اتفاق رو گردان تو ننداختم. هیچ وقت نگفتم که چرا با من اینکارو کردی. نگفتم تو قادره مطلق هستی میتونی با اشاره‌ای واقعیت را بیان کنی اما نکردی. همیشه در وجودم گفتم حتما حکمتی در کاره، و صبر کردم. یاد مامانم افتادم وقتی داشت از دنیا می رفت چقدر سفارش من رو به برادرم کرد، ولی اون خامِ حرفهای زنش شد من رو گناهکار دونست، الانم این ‌طوری بدون هیچ شرط و شروطی من رو مجبور به بله گفتن کرد و به عقد وحید در آورده به کسی بله گفتم که هیچی درمورد گذشته‌اش نمیدونم، فقط میدونم زنش رو طلاق داده، شاید زنش حق داشته است که از همچنین مردِ بد اخلاقی که راحت در مورد من قضاوت میکنه در حالی که چیزی از من ندیده، طلاق بگیره ایکاش در مقابل برادرم مقاومت میکردم، و با همون شرایطم به زندگیم ادامه می‌دادم، ایکاش به این ازدواج بله نمیگفتم، از چاه در اومدم افتادم توی چاله، من باید برای اثبات بی گناهیم حتما برم پیش خاله کبری، اون حتما بهم کمک میکنه. نگاه کردم به در اتاق، این که قفلِ، از اینجا نمیشه رفت، اومدم کنار پنجره در رو باز کردم نگاهی به پایین انداختم دو طبقه است نمیشه پرید، اگر طناب داشتم میتونستم ببندمش به پایه تخت، با طناب برم پایین، برگشتم اتاق را وارسی کردم ببینم میتونم چیزی پیدا کنم. چشمم افتاد به ملافه تخت اگر بتونم ملافه رو به چند قسمت کنم به هم گره بزنم ببندم به پایه تخت، میتونم برم پایین، قیچی و یا چاقو که ندارم، باید با دندون پاره کنم ملافه را از روی تخت برداشتم یادم افتاد، وحید اومد ترمینال پیدا کرد، حتما این بار هم میاد دنبالم، با دربستم که نمیدونم راننده‌ای که باهاش برم تا کنگاور، چطور آدمیِ، منصرف شدم ملافه رو پهن کردم روی تخت، باید یه فکر دیگه ای بکنم، اونم از اینجا نه، انشاءالله که بین راه، راهی پیدا بشه، صدای چرخش کلید در قفل در، من رو از فکر بیرون آورد، در باز شد، وحید اومد تو اتاق، با تشر گفت مگه نگفتم تا من بیام مانتو روسریت رو در بیار سرم رو انداختم پایین سکوت کردم زیر لب زمزمه کرد حالا هی من با تو راه میام هی تو خیره سری کن نشست روی صندلی یه ساندویچ نوشابه که داخل مشما توی دستش بود رو گذاشت روی میز، بیا بخور ناهار نخورد ضعف میکنی با خودم گفتم تهدید و تشرت چیه، ساندویچ خریدن و فکر گرسنه بودن منت چیه؟..‌. 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾