eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
246 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هجدهم_ناحله🌹 کلافه یه باشه ای گفتمو تلفنو قطع کردم انگار خودم بلد نیسم این کارارو بدون اینکه
🌹 بدون اینکه به من نگاه کنه گف +چه فرقی میکنه ما میریم یا میرسیم یا نمیرسیم دیگه با هم فالِ هم تماشا تا قسمتمون چی باشه آروم گفتم _قسمتُ خودمون میسازیم. انگار که شنید پاشو گذاشت رو گاز و با تمام وجود گاز داد‌ یه لبخند پیروزمندانه نشست رو لبم یه حسی بهم میگفت نمیرسم ولی به قول بابا هم فال بود هم تماشا! بعدِ یه ربع تا بیست دیقه رسیدیم دم هیئت خلوت بودنِ خیابون هیئت نشون از تموم شدن مراسم میداد با حالت اشکبار رو به بابا گفتم _اه دیدین چرا اخه انقدر دیر حالا دیگه ساعت نُهِ! +خب حالا برو ببین شاید کسی باشه _نه دیگه دست شما درد نکنه ممنون لطف کردین تا همینجاشم برگردین خونه لطفا بابا سوییچِ ماشینو زد که دیدم یکی از در هیئت اومد بیرون بلند گفتم _عه نگه دارین یه دقیقه این و گفتمو از ماشین پریدم بیرون دلم یه جورِ خاصی شد . هیچ وقت تو عمرم این حسُ نداشتم ناخودآگاه کشیده شدم سمت در ورودی. به اونی که از هیئت اومد بیرون گفتم _هستن هنوز ؟ سرشو تکون داد و گفت +تو مردونه! ولی مراسم تموم شده کفشمو در اوردم و رفتم قسمت آقایون یه جای خیلی بزرگ بود انتهاش یه سری آدم جمع شده بودن بدون اینکه به دور و برم نگاه کنم اروم قدم بر میداشتم که یه دفعه همه بلند شدن یه صدای آشنا گفت +آروم بچه هآ آروم بلندش کنید! بسم الله یه یاعلی گفتنو تابوتو بلند کردن و گذاشتن رو شونشون ‌حس کردم قلبم داره میاد تو دهنم بی اختیار قدمامو تندتر کردم و رفتم سمتشون ‌اوناهم دیگه حرکت کردن‌ چند قدمِ اخرِ باقی مونده رو دوییدم که همه نگاشون زوم‌شد رو من با هول و ولا دنبال آشنا میگشتم که دیدم محسن زیر تابوتُ گرفته با چشایِ پر اشک نگاهش کردم اونم نگاهم کرد دیگه اشکام سرازیر شد ملتمسانه گفتم _آ...آقا محسن!! اطرافشو نگاه کرد _با شمام میشه خواهش کنم یه دیقه نرید؟ همه با چشایِ گرد زل زدن به من _خواهش میکنم یه دیقه شهیدُ بزارید زمین من به زور خودمو رسوندم اینجا دیگه وایستاده بودن مردد نگام کرد و نگاشو برگردوند یه سمت دیگه که صدای ریحانه رو شنیدم +عه اومدی ؟ چرا انقد دیر؟ _میگم‌برات بعدا میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟ ریحانه با چشاش یه سمتُ نگاه کرد برگشتم طرف زاویه دیدش که دیدم داره به یه پسری که لباس چریکی بسیجی تنشه نگاه میکنه اول نشناختم بعد که بیشتر دقت کردم فهمیدم محمدِ! به محسن نگاه کرد و سرشو تکون داد و خودش رفت محسن اینام که زیر تابوتُ گرفته بودن اروم گذاشتنش زمین و رفتن کنار! به ریحانه گفتم _میشه کنارش بشینم؟ وضو دارم به خدا! +بشین عزیزم بشین فقط یه خورده سریع تر دیرشون شده! _قول میدم یه لبخند به من زد و ازم دور شد ‌ ادمایی هم که اطرافم بودن ازم فاصله گرفتن وایستادم کنارش بهش نگاه کردم همونی که تو خوابم دیدم تو یه تابوت که دورش پرچم ایران پیچیده بود از همونایی که تو تلویزیون نشون میدادنُ تو پیج محمدم دیده بودم روش نوشته بود "شهید گمنام" (۱۸ ساله)ناخوداگاه اشکام میریخت رو گونم شوری اشکمو رو لبم حس کردم نمیفهمیدم چرا گریم گرفته! از همه مهم تر نمیدونستم چرا به این شدت سعی کردم اشکامو پنهون کنم که کسی متوجه نشه به تابوت نگاه کردم اروم گفتم _تو همونی که دستمو گرفتی؟ کمک کردی اره؟تویی پسر حضرتِ زهرا؟تو پستای این بچه ها خوندم تو بچه حضرت زهرایی! اره؟ درسته که میگن آرزوهارو براورده میکنی؟اسمش چی بود اها همون"حاجت" تو منو دعوت کردی مراسمت! منِ بی سروپا من لیاقت داشتم؟ سرمو گذاشتم به حالت سجده رو تابوتُ بوسیدمش دوباره نگاش کردمو دستمو اروم روش حرکت دادم _پس حالا که گرفتی دستمو ول نکن! اینو گفتمو ازش فاصله گرفتم که دوباره اومدن سمت تابوتُ بلندش کردن نشستم گوشه ی هیئت و به رفتنشون نگا کردم پاهامو تو بغلم جمع کردم و اشکامو پاک کردم سرمو برگردوندم گوشه ی دیگه ی هیئت که محمد با ریحانه نشسته بود ریحانه با دیدن من خواست از جاش پاشه که محمد نزاشت گوشه چادرشُ گرفت و بوسید و از جاش پاشد و دنبال تابوت رفت بهش خیره شدم این لباس جذبشو بیشتر میکرد میترسیدم بفهمه دارم نگاش میکنم چقدر خوشگل تر و خوشتیپ تر از قبل انگار میدرخشید داشتم رفتنشو تماشا میکردم که ریحانه صدام کرد +نگفتی دختره؟ چیشد اومدی؟ تو که گفتی نمیای