🔻 تا ابد مدیون شما هستیم!
🔸توی این روزهایی که بیشتر ماها حوصلمون از قرنطینه و خونهنشینی سر رفته، یادمون نره که یه عده برای دفاع از خاک وطن، سالهای ساله که خونهنشین شدند و بیرون نرفتند...
🔸 شهید سید حسین آملی جانباز قطع نخاع که سی و شش سال بعد از مجروحیتش را به سینه بر روی تخت بود و تمام دوران مجروحیت و جانبازیاش را با زخم بستر به همراه درد و رنج جسمی گذراند، در تمام لحظات فقط شکرگزار خدا بود.
💚شهید سید حسین آملی💚
#جانباز
#شهادت
#شهدایی
#کرونا_را_شکست_میدهیم
#در_خانه_بمانیم
@Jameeyemahdavi313
🔸 برخی رسانهها خطرناکتر از کرونا هستند؛ مراقب خبرهای آلوده باشیم!
#کرونا
#کرونا_را_شکست_میدهیم
@Jameeyemahdavi313
#سه_شنبه دلم در آرزوی دیدنت گیرد بهانه🌸
به سوی جمکرانت میشود هر دم روانه🌸
چه میشد که ز کویت یابن الزهرا🙏
تو میدادی به ما قدری نشانه🌸🌺
#امام_زمان
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت4 ✍ #زهرا_شعبانے –چی داری میگی؟مگه چیکار کرده که از دستش کفری
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت5
✍ #زهرا_شعبانے
حالم داشت از این قیافه جدید و این دختره و لحنش بهم میخورد ولی گفتم:
–لطف داری اسمت چیه؟
با ناز گفت:بیتا
یه ساعتی دور زدیم؛منم هر چقدر تونستم دروغ تحویلش دادم.بعد رفتم پیش آرش.وقتی منو دید گفت:
+میبینم که پیراهن سیاه پوشیدی
–محرمه خب
+این چه محرمیه که با یه دختر شروعش کردی؟
–مشکل من اینه که از دین فقط ظواهرش و یاد گرفتم؛از پیرهن سیاه تا حسینیه رفتنی که نتونست بهم یاد بده دارم اشتباه میکنم
+چی داری میگی امید؟محرم چیه؟۱۴۰۰سال پیش...
و حرفشو قطع میکنم:
–دست از سر این ۱۴۰۰سال بردار؛من الان مشکلم اینه که دلم نمیخواد برم هیئت ولی میدونم فردا هرکی تو محل ببینتم میگه چرا دیشب نیومدی؟
+به نظر من برو اینطوری هیچ کس کاری به کارت نداره؛باباتم بیخیالت میشه
–راست میگی...باید برم آماده شم
داشتم بیرون میرفتم که گفت:
+چرا دلت نمیخواد بری حسینیه؟
–چون یادم میاره دارم چه غلطی میکنم
🌹
+امید!
صدای بابا بود؛در اتاقمو باز کردمو گفتم:
–بله بابا
+اون پیرهن سیاهه منو که دکمه نداره ندیدی؟
–چند روز پیش ختم بابای دوستم بود از تو کمدتون درش آوردم ببینم اندازمه یا نه که نبود بعدش یادم رفت بزارم توکمد
–الان پیشته؟
+آره تو اتاقمه
اومد تو اتاقو پیرهنو بهش دادم؛پوشیدو آستیناشو تا آرنج داد بالا،خواست از اتاق بره بیرون که صداش زدم:
–بابا،یه لحظه صبر کن...از توی کمدم یه سربند که"یاحسین(ع)"روش نوشته شده بود رو در آوردم و کنار بابا ایستادم؛آستینشو زدم بالا و دور بازوش بستمش.اسمش سربند بود ولی فعلا شده بود بازوبند،بعد از بستنش آستینشو زدم پایین و شونشو بوسیدم.حتی خودمم نمیدونستم چیکار دارم میکنم.باباهم چند لحظه به حرکاتم خیره شدو ترجیح داد حرفی نزنه و بره.
بعد از چند دقیقه باباو مامان و مرتضی خونه رو به مقصد حسینیه ترک کردن و من موندمو دلی که نمیدونست این طرفی باشه یا اون طرفی.تهش لباس پوشیدمو منم راهی حسینیه شدم.
🌹
الان دم در حسینیم،خطاب به امام حسین(ع) گفتم:من که روم نمیشه بیام تو ولی تو میتونی کسی رو تو خونت راه بدی که...و دستمو به نشونه ی کلافگی کشیدم رو صورتم و رفتم داخل حسینیه.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت6
✍ #زهرا_شعبانے
همه داشتن سینه میزدن و مداح میخوند؛از دور صورت بابا رو دیدم که عرق کرده بود و پراز اشک بود.رفتم و کنارش برا خودم جا باز کردم وقتی منو دید صورتشو لبخند زیبایی گرفت.منم گوش به صدای مداح سپردم و شروع کردم به سینه زدن.بعد از حدود یه ساعت عزاداری همه رفتن و منو باباهم داشتیم به سمت ماشین میرفتیم که حاج یوسف،رئیس هیئت امنای حسینیه بابا رو صدا زد:
*آقا حسین
بابا سرشو برگردوند و گفت:
+جونم حاجی
*این امیدِتو چند ساعت به ما قرض میدی؟
+امیدو؟واسه چی؟
*امشب،شب اول بود واسه فردا کارا خیلی زیاده.تعدادمون هم کمه امید باید ظرفارو بشوره
با تعجب گفتم:
–من؟ولی...
*ولی نداره ظرفا امشب رو دوشته
بابا گفت:
+تا کی طول میکشه؟
*ظرفا باید شسته شه چندتا پرچم جدید باید نصب شه و جارو کردن و خلاصه کارا خیلی زیاده احتمالا تا ساعت۳–۴صبح طول بکشه
بابا تو گوشم گفت:
+بمون ولی به محض تموم شدن کارا برگرد خونه
–چشم
و رو کرد به حاجی وگفت:
+امید میمونه ؛تا میتونین بدین ظرف بشوره
بعدش خندید و رفت.حاج یوسف رو کرد سمتمو گفت بیا.همینم کم بود؛انگار هرچقدر که من میخوام از امام حسین(ع)دوری کنم بیشتر به سمتش کشیده میشم.
رفتم کنار شلنگ آب که ظرفا دورش چیده شده بود وشروع کردم به شستنشون،آریا که یکی از بچه های هیئت بود اومد کنارم نشست و میخواست تو شستن ظرفا کمکم کنه.داشتم به همه چیز فکر میکردم به محرم به اعتماد بابا که نمیدونم جلب شده یا نه به بیتا که فکر میکنه من چشمام آبیه به روزبه و دار و دسته و باندش،که یهو آریا صدام زد:
+امید
–چیه؟
+از چشمت داره اشک میاد.
دست میزنم به گونه ام،راست میگه خیسه.حتی چشمام هم میخوان ضعف منو نشون بدن.یه استکان تو دستم بود که از شدت عصبانیت پرتش کردم رو سرامیکای حیاط؛آریا با تعجب گفت:
+امید!!!!!!
توجه بقیه هم به سمت من جلب میشه؛بلند میشم و میرم سرمو میکنم تو حوضِ وسط حسینیه.حاج یوسف میاد سمتم:
*امید خوبی؟
#ادامہ_دارد....
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═┅┄