eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
246 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 +اومدم کنار امید باشم –امید اگه میخواد مرد بشه و بتونه از تو محافظت کنه باید این روزا رو پشت سر بذاره.برو، بودنت هیچ دردی رو درمون نمیکنه؛فقط به نگرانی های من اضافه میشه. اما این دختر سرتق تر از این حرفا بود: +زنش شدم که تو سختی و آسونی کنارش باشم امید گفت: *‌میدونم نگرانمی ولی بابا اینجاست؛اتفاقی نمی افته.برو سالن تئاتر، من و تو قول دادیم نمایشنامه رو تا ماه دیگه تموم کنیم +تو فکر کردی بدون تو دست و دلم به نوشتن میره؟ *یسنا جان،عزیز من برو خواهش میکنم. با لحن ناراحتی خداحافظی کرد و رفت. وارد حیاط کلانتری شدم ولی پاهام یاری نمیکردن که از اداره بیرون برم. همونجوری که ماتم گرفته بودم به یه دیوار تکیه دادم و تو فکر رفتم.بعد از پنج دقیقه آقا حسین اومد تو حیاط و روی یه نیمکت نشست.به سمتش رفتم و کنارش نشستم؛وقتی منو دید بازم شروع کرد: +تو چرا هنوز اینجایی؟ حالا دیگه آقا حسین پدر شوهرمه و با بابا احمد فرق نداره و من باید با شیرین زبونی دلشو آروم میکردم: –آخه چرا امروز اینقدر بداخلاقین بابا حسین؟ بهم با تعجب نگاه کرد چون انتظار نداشت "بابا" صداش بزنم.به زمین خیره شد و گفت: +ببخش،دست خودم نیست بابت اتفاق امروز ذهنم بهم ریخته. نمیدونم چرا دوست داشتم واسه آروم کردنش هرکاری از دستم برمیاد بکنم.با یه لبخند دست راستشو گرفتم و گفتم: –شما الآن باید از همیشه خوشحال تر باشین.چون پسرتون ازدواج کرده و یه دختر خوب گیرش اومده.شاعر نیستم که هستم،خانم دکتر نیستم که دارم میشم،از هر انگشتمم یه هنر میریزه.یعنی با این وجود خوشحال نیستین؟ از جاش بلند شدو سرمو بوسید و با یه نگاه مهربون گفت: +کی گفته خوشحال نیستم ولی نگران اینم که این ماجرا بیخ پیدا کنه.اگر میخوای بیشتر از این نگران نباشم از اینجا برو. –ولی من میخوام تا اومدن شاکیش بمونم چشم غره رفت: +یسنا برو با لحن بچگونه ای گفتم: –بازم که فلفلی شدین خندید: +از دست تو،خیلی خب بمون ولی وقتی اون دختره بیتا اومد نمیری طرفش –قول نمیدم 🌹 +تو...تو زنشی؟ –آره مثل کسی که یه سطل آب سرد رو سرش ریخته باشن روی صندلی نشست و گفت: +پس چرا وقتی ازش پرسیدم کسی رو دوست داره گفت نه‌؟ –امید آدم بدی نیست اون کارم یه اشتباه بود که با همه وجودش سعی کرد جبرانش کنه.بیتا جان ببخشش،اون واقعا قصد اذیت کردن تو رو نداشته. از جاش بلند شد و گفت: –من آدم بی شرفی نیستم؛اگه میدونستم تو توی زندگیش هستی دیگه کاری به کارش نداشتم. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت82 ✍ #زهرا_شعبانے +اومدم کنار امید باشم –امید اگه میخواد مرد ب
💞 بیتا رضایت دادو با من خداحافظی کرد ولی عجیب این بود که تو تمام این مدت عینکشو از روی چشمش برنمیداشت.خواست از سالن کلانتری بیرون بره که یهو بابا حسین صداش زد: +بیتا خانم برگشت به طرفش: *بله +این عینک دودی رو از روی چشمات بردار *ببخشید نور چشمام رو اذیت میکنه خواست بره که بابا حسین بازم خطاب بهش گفت: +خواهش میکنم برش دار با اکراه عینک رو برداشت ولی صحنه زیر عینک باور نکردنی بود.زیر چشمش به شکل بدی کبود شده بود.رفتم کنارشون وایسادم تا ببینم جریان چیه. قبل از اینکه کسی چیزی بپرسه خودش شروع به توضیح دادن کرد: *کارِ بابامه؛دیشب یه دعوای مفصل با هم داشتیم بابا حسین با این حرفش پوزخندی زد: +به بابات درمورد این کبودی چه دروغی گفتی؟ هم من هم بیتا با چشمای گرد بهش نگاه کردیم و اون ادامه داد: +چیه توقع داری باور کنم یه پدر میتونه همچین بلایی رو سر دخترش بیاره؟ سرشو انداخت پایین و اونقدر نوع نگاهش تیز بود که کم مونده بود سرامیکا سوراخ بشن. خیلی تعجب کرده بودم و میخواستم بفهمم ماجرا چیه: –چی شده عزیزم؟بگو چه اتفاقی افتاده ما کمکت میکنیم و بابا حسین جای اون جواب داد: +من میگم چه اتفاقی افتاده.یه نفر مجبورش کرده که بیاد کلانتری و از امید شکایت کنه. سرشو بالا آورد و گفت: *نه... +بگو کی مجبورت کرده؛اگه نگی امروز تو راه برگشت وقتی بفهمه رضایت دادی که امید بیاد بیرون، بجای اینکه زیر چشمتو کبود کنه جونتو میگیره. بیتا بعد از یه مکث کوتاه گفت: *سردسته یه باند مواد مخدر بزرگه و فکر میکنم یکی از آدماییه که روزبه زیر دستشون بوده و میدونست اگر به تلافی دستگیری روزبه بخواد بلایی سر امید بیاره شما به همین راحتی ولش نمیکنین واسه همین میخواست از طریق قانون امیدو اذیت کنه؛شایدم میخواست به جای پرونده کلاهبرداری بهش هم دستی با باند مواد رو نسبت بده +آدرسی،شماره تلفنی ازش نداری؟ *معلومه که نه، با اینکه تهدیدم کردن ولی حاضرم کمکتون کنم.خودشون میان سراغم اگه تعقیبم کنین میتونین به اونا برسین. بابا که به دو رفت تا این موضوع مهم رو با همکاراش درمیون بزاره و منم با بیتا به حیاط کلانتری رفتم و بهش گفتم: –بیتا جان میشه شمارتو بهم بدی؟ +چرا؟ –دوست دارم باهم دوست بشیم نمیدونم چرا ولی اصلا از بیتا بدم نمیومد و حس میکردم یه چیزی تو وجودش منو جذب میکنه. هفته بعد –زود باش دیگه امید مامان آرامم صداش دراومد: *اگه ندیدی از همه دیرتر برسیم اومد بیرون و گفت‌: +چه خبرتونه اومدم دیگه 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💞 یه کت و شلوار مشکی شیک پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم.یسنا واسم چشمک زد و گفت: +آخه تو چقدر بدتیپی،شوهرم شوهرای قدیم جلو اومدم و جوری که مامان نشنوه گفتم: –در عوض شما خیلی خوش تیپی چون همیشه یه رنگی.مهم چادر سیاه توعه... یه خنده خیلی شیرین کرد که واقعا به دلم نشست: –میدونستی چقدر خنده هاتو دوست دارم؟ +کیه که عاشق خنده های من نباشه؟ یهو مامان گفت: *اگه به اندازه کافی قربون صدقه زنت رفتی؛راه بیفت تا مراسم تموم نشده. سه نفری سوار ماشینِ من شدیم و راه افتادیم.امروز روز تجلیل از سرهنگ فاتح یا بهتر بگم پدرمه چون ظرف یه هفته به کمک دوستاش تو دایره مواد مخدر، با اینکه توی تخصصش نبود تونست یه باند بزرگ مواد رو متلاشی کنه. وارد سالن اجتماعات نیروی انتظامی شدیم و کنار هم نشستیم.مجری مراسم که فکر میکنم یه سروان بود؛چند دقیقه درمورد اقدامات مؤثر پلیس برای تامین امنیت کشور صحبت کرد و بعد گفت: *از سردار شافعی دعوت میکنم تا به جایگاه تشریف بیارن و نشان افتخار رو به سرهنگ حسین فاتح مسئول دایره جرائم مالی و سرگرد خالقی مسئول دایره مواد مخدر، بابت تلاش شبانه روزی در راستای فروپاشی یک باند بزرگ قاچاق مواد اعطا کنن. هر سه نفر به جایگاه رفتن و سردار شافعی، هم به بابا هم به همکارش نشان افتخار و لوح تقدیر رو اهدا کرد و برای هم احترام نظامی گذاشتن. بعد از کلی تشریفات و تموم شدن مراسم، بابا به سمتمون اومد و ماهم بهش تبریک گفتیم. از سالن بیرون اومدیم و خواستیم به خونه برگردیم که گفتم‌: –بابا میشه یکم باهم حرف بزنیم؟ +حتما یسنا و مامان به سمت ماشین رفتن و منو بابا هم تو محوطه نشستیم.بابا گفت: +خب من درخدمتم –خواستم بگم خدا واقعا به فکر بنده هاش هست؛نزدیک بود بخاطر من آبروتون بره ولی با این اتفاق آبروتون که نرفت هیچ، بهش اضافه هم شد. ‌‌+این از لطف خداست.ولی حتی اگه این اتفاق هم نمی افتاد آبرویی از من نمی رفت چون داشتن پسری مثل تو عزته نه ذلت. سرمو پایین انداختم و گفتم: –ای کاش همینطور بود سرمو بالا آورد و گفت: +بعضی وقتا با خودم میگم چطور ممکنه اینقدر آقا شده باشی. با لبخند گفتم: –یعنی تا این حد به جاده خاکی زده بودم که باورِ تحولم ‌اینقدر براتون سخته؟ +خیلی به جاده خاکی نزده بودی فقط سریع وارد صراط مستقیم شدی هردومون زدیم زیر خنده و بابا گفت: +یکی از نشونه هاش انتخاب یسنا واسه زندگیته؛باید بگم خیلی خوشحالم که اون شده همسرت...خیلی خب پاشو بریم تا مامانت تیربارونمون نکرده. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┅═ ☆ 💗 ☆ ═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت84 ✍ #زهرا_شعبانے #امید یه کت و شلوار مشکی شیک پوشیدم و از اتا
💞 به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم.مامان و یسنا عقب نشسته بودن،من پشت فرمون و بابا صندلی شاگرد.خواستم استارت بزنم که یسنا گفت: +خوب با باباحسین خلوت کرده بودیا از اینکه داشت به پدرشوهرش میگفت بابا، لبخند رضایتی زدم و گفتم: –نه که تو با مامان جونت گرم نگرفته بودی مامان گفت: *اوهوی با دختر من درست حرف بزنا به بابا گفتم: –نگاه کن،زنت میخواد منو ترور کنه اونم بخاطر یه دختر بچه لوس بابا ‌اخم کرد: +کی گفته دختر من لوسه؟ بادی به غبغب انداختم و جوابشو دادم: –روزی که ناامید شده بودم این خانم بهم جواب بله بده رفتم سر خاک دایی و داشتم از دست این دخترتون شکایت میکردم.یهو عمو احمد جلوم ظاهر شد و گفت "فکر نمیکردم اینقدر زود تسلیم یه دختر بچه لوس بشی" یسنا خیلی حق به جانب گفت: +نخیرم،اینقدر دروغ نگو،بابای من هیچ وقت از این حرفا نمیزنه –ولی... نزدیک بود دعوا بشه که بابا گفت: +استارتتو بزن بچه و منم ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. 🌹 روز ها از پس هم میگذشت و منو یسنا با همه وجود دنبال کارای عروسیمون بودیم.حتی خرید کوچیک ترین چیزی واسه خونه ای که قرار بود سقف بالای سرِ هردومون بشه؛باعث میشد تا عاشق این دنیای پر از سختی بشیم. بعد از گذشت چند ماه و حاضر شدن خونه و بقیه مسائل بالاخره روز عروسیمون رسید؛البته چون کارای آریا و فاطمه تموم نشده بود نتونستیم این مراسمم باهم بگیریم.ماشینو گل زده بودم و همه چی آماده بود تا برم آرایشگاه دنبال یسنا. به ماشین تکیه زده بودم و منتظرش دم در آرایشگاه وایساده بودم.تو آینه بغل ماشین خودمو برانداز کردم...معمولا مردا به زناشون سفارش میکنن که وقتی قراره جلو نامحرم ظاهر بشن خیلی به خودشون نرسن ولی بین منو یسنا این موضوع برعکسه.اونه که همیشه سفارش میکنه کنار شقیقه هامو کوتاه نکنم چون وقتی موهای جلوم از کناری ها بلند تره خیلی عاشق کش میشم.😄 بالاخره از در آرایشگاه بیرون اومد و منم در ماشینو براش باز کردم.هردومون سوار ماشین شدیم و به سمت تالار راه افتادیم. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💞 یه موزیک بی کلام گذاشتم تا فضای ماشین کمی عوض شه.یسنا یهو شروع کرد به نق زدن: +‌نمیتونستی یه تاج جمع و جور بگیری داره اذیتم میکنه. خندیدم و گفتم: –‌اون موقع که بهت دادمش گل از گلت شکفت چی شده الآن شاکی شدی؟ +خب خیلی خوشگله ولی باور کن ملکه انگلیسم فقط تو روز تاج گذاریش همچین تاجی پوشیده ‌–‌اولا که امروز داری نصف دینتو کامل میکنی و تو هم باید تاج بندگی بذاری.دوما خودتو با اون عجوزه که مثل یه روباهِ هفت خطه مقایسه نکن.واقعا خودمم نمیدونم چرا این تاج رو خریدم ولی موقع خریدش حس خوبی داشتم. بالاخره به تالار رسیدیم و یه دختر بچه که جلوی در ایستاده بود‌؛ دوید و با صدای بلند گفت: *عروس و دوماد رسیدن با صدای اون بچه همه به استقبالمون اومدن و منم پیاده شدم تا درو برای یسنا باز کنم. وقتی درو باز کردم و بیرون اومد؛همونطور که شنلِ زمستونیش رو درست میکرد؛‌ دستشو گرفتم و با استقبال مهمونا وارد سالن شدیم... در طول مراسم به همه خوش گذشت و ماهم خیلی خیلی خوشحال بودیم.جشن ساده ما که هزینه بالایی نداشت؛در نهایتِ بی آلایشی و شعفِ تمام افراد تموم شد و با شور و شوق زیاد به سمت آپارتمانمون حرکت کردیم...آپارتمانی که دیوار به دیوار خونه عمو احمده تا راحت بتونیم بهش سر بزنیم و اون تنها نباشه. وقتی وارد آپارتمان شدیم؛‌‌خونواده ها واسه بدرقمون به خونه بخت اومدن.با اینکه از این به بعد بغل گوش عمو احمد بودیم و فکر میکردم یسنا مثل بقیه عروسا گریه نمیکنه؛ولی همه چی برعکس شد و نزدیک چند دقیقه تو بغل عمو احمد اشک ریخت. و موقع جدا شدن از آرام بانو هم گریه هاشو از سر گرفت؛انگار که داره از مادر خودش جدا میشه... در نهایت با خداحافظی من با بابا حسین و آرام بانو و مرتضی، همه رفتن و فرصتی برای استراحت پیدا کردیم.هردومون روی مبل ولو شدیم و من با آرامش خاصی شروع کردم‌: –هیچ وقت به این اندازه زشت ندیده بودمت +وا!!! من زشتم؟ ‌–اگه ببینی گریه هات با آرایشت چیکار کرده؛حرفمو تایید میکنی ‌‌‌از جاش پرید و گفت: +واقعا؟؟؟ خیلی زشت شدم‌‌؟ خندیدم: –‌آره خیلی +‌‌خیلی خب من میرم یه دوش بگیرم؛تو هم که از ظهر هیچی نخوردی برو تو یخچال یه چیزی بردار و بخور. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت86 ✍ #زهرا_شعبانے یه موزیک بی کلام گذاشتم تا فضای ماشین کمی عو
💞 چمدونم رو جمع کرده بودم و آمادگی کامل داشتم.یه روزی با هزار امید و آرزو وارد این خونه شدم و الآن هم با یه میلیون آرزوی دیگه دارم ترکش میکنم.این خونه پر از خاطره ست برام چون همه روزای خوشم با امید همین جا گذشت.به تک تک دیوارای خونه زل زدم و یکی یکی باهاشون خداحافظی کردم.یهو صدای امید اومد: +حاضری عزیزم؟ –آره بریم میخواست چمدون رو بیاره که گفتم: –کجا تشریف میاری؟ برو مهسا و مهدی رو بیار +حواس منو ببین؛ داشتم بچه هامو جا میذاشتم رفت و بچه ها رو آورد و خواست مهدی رو بده بغل من که گفتم: –‌پسرت ورِ دلِ خودت، مهسا رو بده به من +چه فرقی داره؟ –پسرت خیلی ورجه وورجه میکنه.برعکس...مهسا به شکل عجیبی آرومه +آها چون مهدی خیلی شلوغه،فقط پسر منه رفتم جلو و با مهربونی گفتم: –آخه عشقم، تو مردِ منی اگه بین بازوهات حبسش کنی نمیتونه جُم بخوره.حالا هم بریم و تا دیر نشده بچه هارو بذاریم پیش مامان آرام. ‌+نه اول باید بریم پیش عمو احمد واسه خداحافظی ‌–بابا خونه نیست دیشب ادارشون بوده ولی گفت خودشو میرسونه خونه باباحسین اینا تا خداحافظی کنه. امروز قراره بابت یه جشن بریم لندن،چون بعد از ازدواج کارمون رو توسعه دادیم و تمام شعرامون رو به صورت مشترک گفتیم.توی خیلی از مراسما با همدیگه اجرای مشترک داشتیم و حالا دیگه به زن و شوهر شاعر معروف شدیم.امسال واسه مشاعره بیت رهبری هم دعوتمون کردن و این موضوع قند رو تو دل هردومون آب کرد و الآن هم قراره یه اجرای دونفره تو حسینیه ایرانیای مقیم لندن داشته باشیم.ولی به علاوه اینا خدا دو تا فرشته دوقلو رو بهمون هدیه داد که چهار ماهشونه، ولی خب من خیلی با پسرمون کنار نمیام و بیشتر امید نگهش میداره. سوار ماشین شدیم و من عقب نشستم که حواسم به بچه ها باشه.امید ماشینو روشن کرد تا به سمت خونه مامان اینا حرکت کنیم و مهدی و مهسا رو پیش اونا بذاریم. بعد از ده دقیقه رانندگی تو ترافیک گیر کردیم.امید داشت با گوشیش ور میرفت و منم با بچه ها بازی میکردم.سکوت حکم فرما بود تا اینکه من گفتم: –ترافیکم چیز خوبیه ها امید نفسشو بیرون داد‌: +کجاش خوبه،آدم حوصله اش سر میره –اونجاش خوبه که تو وقت میکنی بگی دوستم داری به سمتم برگشت و گفت: +وا یعنی تو نمیدونی دوست دارم –چرا قبلنا خیلی میگفتی ولی از وقتی بچه ها به دنیا اومدن دیگه نمیگی +من هرکاری میکنم بخاطر اینه که تو خوشحال باشی. با حالت ناراحتی گفتم: –خیلی خب زبونی هم بگو تا بدونم کمربند ایمنیش رو باز کرد و خودشو به سمتم کشید و پیشونیمو بوسید.هولش دادمو گفتم: –چیکار میکنی دیوونه، زشته جلو مردم +تو این آلودگی هوا که از تو ماشین چیزی مشخص نیست.بعدشم خواستم بدونی من مرد عملم و بخاطر این که فکر نکنی مغرورم بهت میگم؛تو بهترین هدیه ای هستی که خدا بهم داده و تا ابد عاشقانه دوستت دارم. لبخندی زدم و بعد از سبک شدن ترافیک حرکت کردیم.تمام مدت باهم گفتیم و خندیدیم تا اینکه بالاخره رسیدیم خونه مامان اینا. زنگ درو زدیم و وارد شدیم.طبق معمول مهدی بغل من بود و مهسا بغل یسنا. آرام بانو و بابا و عمو احمد به استقبالمون اومدن و سلام علیک کردیم.رو به عمو احمد گفتم: –چرا زحمت کشیدین عمو،ما دو سه روزه برمیگشتیم +زحمت چیه وظیفه ست ولی من هرکاری کردم تو به من بگی بابا موفق نشدم سرمو پایین انداختم و گفتم: –تورو خدا این موضوع رو بی احترامی تلقی نکنین.خدا دوتا پدر خوب نصیب من کرد؛ترجیح میدم به عموهام اضافه بشه تا باباهام مامان خواست موضوع رو عوض کنه؛به همین خاطر رو به یسنا گفت: *این مهسا خانمو بده به من ببینم من گفتم: –نه مامان بیا مهدی رو بگیر؛خیلی خسته ام کرده *مهدی رو بده به بابات که نمیتونه از بین بازوهاش فرار کنه نه به من. خندیدم و گفتم: –مادر و دختری خوب به هم شبیه هستینا.قبل اومدن یسنا هم همینو گفت؛آخه پسر من چه گناهی کرده؟ *پسرتم مثل بچگی های خودت خیلی شیطونه. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗✼═┅┄
💞 مامان مهسا رو بغل گرفت و بابا حسین مهدی رو. منم به اتاق سابق امید رفتم تا قبل از راه افتادن به سمت فرودگاه یکم استراحت کنم.چادرمو درآوردم و موهامو باز کردم و رو تخت امید خوابیدم.بالشتش بوی خودشو میداد؛یادش بخیر وقتی دوسه ماهه دوقلوها رو باردار بودم نمیتونستم بوی امیدو تحمل کنم و بیچاره از دستم آسی بود.با همه وجود عطرشو وارد ریه هام کردم و از خدا خواستم اگه دوباره باردار شدم دیگه این اتفاق نیفته چون این عطر همه زندگی منه. داشتم به خواب میرفتم که یهو در اتاق باز شد.بابا احمد بود؛به احرامش نشستم و اونم اومدو کنارم رو تخت نشست.بعد از چند لحظه لبخند زد و گفت: +پشتتو به من کن –چی؟ +گفتم پشت به من بشین بهش پشت کردم و اونم موهامو تو دستش گرفت و شروع کرد به بافتنشون.یه نفس عمیق کشید و گفت: +یسنا نمیدونم متوجهی یا نه ولی یه چیزی هیچوقت یادت نره.توی این دنیا هیچ کس تورو به اندازه من دوست نداره.هر چقدرم که قد بکشی و خودت بچه دار بشی بازم همون دختر کوچولوی خودمی. بافت موهامو تموم کرد و با کش بستشون.به سمتش برگشتم و گفتم: –بابا توی این سالا که مامان نبود شما همه زندگیم بودین.هیچ چیزی نمیتونه عشق منو نسبت به شما کم کنه. بعدش رفتم تو بغلش: –بابا میدونستی بغلت امن ترین جای دنیاست؟ دستشو تو موهام فرو کرد و گفت: +میدونم 🌹 قیافه ام خیلی گرفته بود.امید گفت: +چرا اینقدر ناراحتی؛اگه معذبی چادرتو درنیار –من اگه چادر میپوشم واسه اینه که جلب توجه نکنم؛خب توی اروپا چادر یه چیز معمولی نیست که خیلیا بپوشن.واسه همین بیشتر از اینکه نگاه ها رو دور کنه،جلب توجه میکنه. +خیلی خب پس برو درش بیار وارد سرویس بهداشتی فرودگاه شدم و چادرمو در آوردم.یه مانتو زرشکی پوشیده بودم با روسری کرم، لباسام ساده اما شیک بود.چادرمو گذاشتم تو کیفمو از سرویس بیرون اومدم. امید به سرتا پام نگاهی کرد و گفت: +بریم؟ –بریم پاسپورتامون رو چک کردن و سوار هواپیما شدیم.بعد از هفت ساعت بالاخره هواپیما به زمین نشست و ماهم توی فرودگاه بین المللی "لندن هیترو ایرپورت" چمدونمون رو گرفتیم و راهی هتلی شدیم که رزرو کرده بودیم. یه اتاق دوتخته گرفتیم و رفتیم که بخوابیم.امید که همون اول گرفت خوابید ولی من چمدون رو تو کمد چیدم و بعد از عوض کردن مانتوم با یه لباس راحتی رفتم و خوابیدم. نمیدونم چقدر خواب بودم ولی حس کردم یه نفر داره با دست تکونم میده.چشمامو که باز کردم دیدم امیده،موهامو که روی صورتم پخش شده بودن کنار زد و با لبخند گفت: +خوشگلِ امید پاشو دیگه، پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت88 ✍ #زهرا_شعبانے #‌یسنا مامان مهسا رو بغل گرفت و بابا حسین مه
💞 به سختی از روی تخت بلند شدمو لباس پوشیدم.پا به پای امید راهی رستوران شدم و کنار هم پشت یه میز نشستیم.سفارشامونو دادیم و امید شروع کرد به حرف زدن: +امروز ساعت ۲ بعد از ظهر جشنه.آماده ای دیگه؟ –آره مشکلی ندارم؛فقط هنوز سه روز تا میلاد امام زمان(عج) مونده.چرا میخوان امروز جشنو بگیرن. + نمیدونم،لابد دلیلی داره.آها راستی مهران قراره روز میلاد توی مسجد جمکران با بیتا خانم عقد کنه ها. –واقعا، چه خوب. خندید و گفت: +من هنوزم باورم نشده؛چه اتفاقی افتاد که تونستی این دوتا رو به هم جوش بدی؟ –همون روز که واسه اولین بار بیتا رو دیدم یه مهربونی و ساده بودنِ خاص تو وجودش بود که باعث شد ازش شماره بگیرم.خودت میدونی که، کلی باهم رفاقت کردیم و اون بعد از یه سال گفت که میخواد چادر بپوشه.امید اون توی یه خونواده ثروتمند ولی بدون محبت بزرگ شده بود و این بی مهری مسبب کشیده شدنش به سمت عشقای واهی بود؛وگرنه اون بیچاره خیلی پاک و معصومه.چند وقت پیشم که آقا مهران اومد پیش منو گفت واسه ازدواج یه نفرو بهش معرفی کنم؛بیتا رو باهاش آشنا کردم.با اینکه میدونست گذشته بیتا چطوری بوده ولی متوجه شد که چقدر تغییر کرده و تصمیم گرفت باهاش ازدواج کنه. امید سرشو با رومیزی ترمه که معلوم بود ساخت ایرانه گرم کرد و گفت: +حالا وقتی درمورد کار مهران فکر میکنم؛‌میبینم تو چه هنری داشتی که منو بخشیدی نفسمو محکم بیرون دادم و گفتم: –خواهش میکنم دیگه حرف اون روزا رو نزن صبحونه مونو خوردیم و رفتیم یه چرخی تو لندن بزنیم.کلی گردش کردیم و بعد به هتل برگشتیم تا لباس مناسب بپوشیم.یه لباس ست به رنگ آبی پر رنگ پوشیدیمو راهی حسینیه ایرانیای مقیم لندن شدیم.وقتی رسیدیم سراغ آقای صولتی،مسئول فرهنگی حسینیه رو گرفتیم.وقتی بهمون نشونش دادن دیدیم یه گوشه وایساده و داره با کسی صحبت میکنه.از پشت بهش نزدیک شدیم و من سرفه ای کردم تا متوجهم بشه.به سمتم برگشت و من سریع گفتم‌: –سلام...من امید فاتحم خیلی ذوق زده گفت: +سلام ببخشید معطل موندین آقای فاتح رو به یسنا گفت‌: +شما هم باید همسر آقای فاتح باشین چقدر حس خوبیه به جای اینکه اسمشو صدا بزنن بهش بگن همسر آقای فاتح. . . ⭐دوستان تو قسمت بعدی یه شعر براتون دارم⭐ 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💞 آقای صولتی رو به یسنا گفت‌: +شما هم باید همسر آقای فاتح باشین اونم جوابشو داد: *بله یسنا فاتح هستم...ببخشید دو سه روز دیگه میلاده پس چرا الآن جشن رو گرفتین؟ +راستش چند روز پیش چندتا پلیس اومدن اینجا و گفتن واسه میلادی که تو راهه حق ندارین مراسمی بگیرین؛اینم بدبختی ماست.اونا بیشتر از ما مسلمونا به برگشت حضرت(عج) ایمان دارن و به همین دلیل تا این حد از آگاه کردن مردم توسط ما میترسن.ماهم مجبور شدیم به طور غیر قانونی این مراسم رو قبل از میلاد بگیریم تا متوجه اقداممون نشن.ببخشید شمارو هم به زحمت انداختم و تو این وضعیت کشوندم اینجا...لطفا اگه فکر میکنین ممکنه توی دردسر بیفتین؛ برگردین...من ناراحت نمیشم. خندیدم و گفتم: –انجام کار برای حضرت(عج) وظیفه همه ماست؛دیگه اینقدرا هم ترسو نیستیم. +دور از جونتون،ببخشید من تو حیاط نگهتون داشتم بفرمائید تو قبل از اینکه بریم داخل، یسنا چادرشو از تو کیفش درآورد و پوشید چون همه مهمونا ایرانی بودن و دیگه مشکلی برای پوشیدن چادر نداشت. با آقای صولتی وارد حسینیه شدیم و بعد از نیم ساعت مراسم شروع شد.جمعیت زیادی اومده بود و این باعث شکل گرفتنِ حس شعف، تو وجود منی میشد که فکر میکردم اگه وارد همچین کشوری بشی دین و ایمون واست نمیمونه اما این هموطنا ثابت کردن ایرونی همه جای دنیا ایرونیه.بعد از مولودی خوانی و پذیرایی و چندتا برنامه دیگه، منو یسنا برای خوندن شعرمون باید میرفتیم پشت میکروفون.پا به پای هم رفتیم و قرار بود یه بیت من بخونم و یه بیت یسنا.به هم نگاه محبت آمیزی کردیم و اول من شروع کردم: –بسم الله الرحمن الرحیم...شعرمون تقدیم به وجود مردی که لایق زیباترین هاست: –تو پاک ترین گل، به گلستانِ خدایی شایسته تحسین فراوان خدایی +آنقدر خدا نقش کشیده ست به رویت همچون مه و خورشیدِ درخشان خدایی –در وصف تو لکنت زده، گشته ست زبانم اما تو همان مرغِ غزل خوان خدایی +هر چند که اسطوره لطفی به محبان نسبت به عدو قدرت طوفان خدایی –درد از طرف ما برسد بر دل و جانت اما تو فقط عاشق درمان خدایی +هر کس که بدید آن همه دولت ز تو پرسید: این شوکت از آن است که جانان خدایی؟ –قدت زده بر پیکر ما سایه لطفی چون بر سر ما سرو خرامان خدایی +این خاتم ارباب چه زیباست به دستت شمشیر علی،آیه قرآن خدایی –هرچند غریبیم دراین شهرِ پر از رنگ تو در همه جا یار غریبان خدایی +چون بر سر این مرده رسی،زنده شود باز این خاک بروید که تو باران خدایی –برگرد که این قلب پر از عشق نمیرد آری تو همان یوسف کنعان خدایی +هرجا که تو باشی بشود میهن عشاق ای نرگسِ عاشق کشِ خندانِ خدایی شعرخونی منو یسنا آخرین برنامه بود.وقتی شعر تموم شد؛همه ی مهمونا بدون خواسته ما صلوات فرستادن.تو وجود منو یسنا حس شعفی با این صلوات ایجاد شد که توی تمام عمرمون تجربه نکرده بودیم... از پشت میکروفون پایین اومدیم و کنار هم نشستیم.تو نگاه مردمی که اینجا نشسته بودن؛حسای قشنگ زیادی موج میزد مثل:شادی،عشق و پیدا کردن غیرت ایرانی خودشون توی یه کشورِ غریبه که حتی جشن گرفتن ایرانی ها رو برای میلاد امامشون منع کرده بودن و مجبور بودیم به صورت غیرقانونی این جشن رو بگیریم. بعد از پایین اومدن ما، مجری پشت میکروفون رفت و شروع کرد: *واقعا جای تقدیر و تشکر هست بابت شعری که آقای فاتح و همسرشون برای ما خوندن؛باید بگم خود من برگشتم به روزایی که توی مدرسه شعرای کتاب فارسی رو میخوندیم و لذت میبردیم. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت90 ✍ #زهرا_شعبانے آقای صولتی رو به یسنا گفت‌: +شما هم باید همس
💞 بعد از جشن به هتل برگشتیم تا استراحت کنیم. واسه اینکه ساعت ۲ شب پرواز داشتیم.سفر کوتاه اما پرباری بود چون تونستیم به عنوان شاعر وظیفه مون که شاد کردنِ شنونده هست رو درست انجام بدیم. بالاخره ساعت ۱۲ شب به فرودگاه رفتیم تا برگردیم ایران... بعد از کلی خستگی ‌۹ صبح هواپیما نشست و رفتیم تا ماشینمون رو از پارکینگ فرودگاه امام(ره) برداریم. با اینکه فقط دو روز از کشور دور بودیم؛ هم دلم برای ایران تنگ شده بود و هم برای دوقلوهام. چون ترافیکی نبود سریع به خونه پدری امید رسیدیم و زنگ در رو زدیم و مامان درو باز کرد.همین که وارد خونه شدیم پریدم و بغلش کردم.وارد آغوشی شده بودم که این دو سال مرکز آرامش من بود... همین که خودمو از بغلش بیرون کشیدم دیدم امیدم داره با بابا حسین خوش و بش میکنه به طرف بابا رفتمو باهاش دست دادم و اون گفت‌: +‌به قول قدیمیا رفتی خارجه رنگ و روت باز شده یسنا خانم خندیدم و گفتم: –‌‌کوتاه بود ولی خوش گذشت؛راستی بچه هام کوشن‌؟؟؟ مامان جلو اومد و گفت: *تو اتاق خوابیدن چادرمو درآوردم و وارد اتاق سابق امید شدم.هر دوتاشون رو تخت عین فرشته ها خوابیده بودن. پیشونی مهدی رو بوسیدمو پشت دستمو رو گونه ی تپل مهسا کشیدم. چشمای هردوشون بسته بود ولی با تصور عسلی های خوشگلشون که به امید رفته بود‌‌؛همه حسای قشنگ زندگی تو وجودم سرازیر شد. امید وارد اتاق شد و منو بالا سر بچه ها دید.خندید و گفت: +برگردیم خونه تا استراحت کنی؟ –نه وجودم با دیدن این دوتا وروجک پر از انرژی شد و نیازی به استراحت ندارم...ولی میخوام یه کار دیگه کنم +چه کاری؟ –میخوام مهریه مو ازت بگیرم از تعجب شاخ درآورد: +چی؟؟؟!!! –مهریه مو میخوام +از کجا بیارم ۳۱۳ سکه رو بهت بدم؟ –۳۱۳ تا رو بهم میدی ولی نه از نوع سکه اش پاک گیج شده بود: +چی داری میگی خانم دکتر؟ خندیدم: –باید به جای مهریه ام ۳۱۳ تا بادکنک بگیری؛بادشون کنیم و بدیم به هر بچه ای که دیدیم.البته من یه سری کارت با مقوا درست کردم که مطلبی رو واسه آشنایی بچه ها با امام زمان(عج) توش نوشتم و باید به بادکنکا وصلشون کنیم.من فکر میکنم انجام این کارای فرهنگی برای ولادت حضرت خیلی بهتر از پخش آش و شله زرده. 🌹 +ببین چه اوضاعی واسمون درست کردی؛من تو عمرم اینقدر بادکنک باد نکرده بودم. –میخواستی ۱۴ تا مهرم کنی اونوقت دو سوته اینا باد میشدن خندید و گفت: +فدای سر اماممون...هر کاریم که واسش بکنیم کمه. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗✼═┅┄
💞 خونه پر از بادکنک شده بود و مهدی و مهسا هم همونطور که رو بالشت خوابیده بودن؛ با بادکنکا بازی میکردن و این همه حس خوب کافی بود تا هزاران بار خدا رو بابت خونواده ای که بهم داده شکر کنم. بادکنکا رو باد کردیم و پنجاه تا پنجاه تا تو ماشین جا دادیم و طی چند بار بین بچه های محله پخششون کردیم و همشون خیلی خوشحال شدن. برگشتیم خونه و مفصل خوابیدیم تا بتونیم از فردا به زندگی عادیمون برگردیم. صبح که شد صبحونه خوردیم و بچه ها رو پیش همسایه طبقه پایین که پرستار بچه ست؛ گذاشتیم تا بریم و به کارامون برسیم.امید پشت فرمون بود و باید اول منو میرسوند بیمارستان چون از امسال دوره رزیدنتیم شروع میشد و بعد از رسوندن من، میرفت سالن تئاتر.یهو با آه و ناله گفت: +سخت نیست که هم درس بخونی هم کار کنی؟ –من هم درس خوندن رو دوست دارم هم کار کردن رو، حالا چرا تو به جای من آه میکشی؟ +آخه دوست دارم زودتر خانم دکتر بشی. –من همین الآن هم خانم دکترم بعد از چند لحظه دوباره سکوت رو شکست: +میگم یسنا...نظرت چیه که من ادامه تحصیل بدم؟ خیلی خوشحال شدم: –راست میگی امید؟ +آره خیلی وقته دارم درموردش فکر میکنم. –خب این که خیلی خوبه...حالا میخوای چه رشته ای بخونی؟ +بار قبل که دانشگاه قبول شدم و انصراف دادم؛ مهندسی مکانیک در اومده بودم.اگه الآنم بتونم همین رشته رو قبول شم خیلی عالی میشه. –ان شاءالله قبول میشی. یسنا رو رسوندم و خودمم به سمت سالن تئاتر حرکت کردم.بعد از اتمام نگارش نمایشنامه ای که دستم بود و کمک به کارگردانِ کار برای تمرین با بازیگرا، به سمت بیمارستان حرکت کردم تا به اتفاق یسنا، واسه ناهار بریم خونه عمو احمد... جلوی در بیمارستان ایستادم و یسنا سوار شد.بعد از چند دقیقه رانندگی، ماشین رو جلوی ساختمون پارک کردمو رفتم تا بچه ها رو از دست پرستارشون بگیرم. 🌹 عمو گفت: +میدونستین که عقد مهران و بیتا خانم فردا توی مسجد جمکران برگزار میشه؟ لقمه رو قورت دادمو گفتم: –آره +شما هم میرین؟ –‌نه عمو ما فردا قراره یه جای دیگه بریم خیلی مرموز بهم نگاه کرد و گفت: +‌کجا؟؟؟ –راستش باید به یه موضوعی برای همیشه خاتمه بدیم +چه موضوعی؟‌‌مگه مشکلی دارین؟ –یه مشکل قدیمی...حالا بعدا متوجه میشین. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت92 ✍ #زهرا_شعبانے خونه پر از بادکنک شده بود و مهدی و مهسا هم ه
💞 بعد از خوردن ناهار و خداحافظی از عمو احمد، به خونه برگشتیم تا برای فردا برنامه ریزی کنیم. ‌🌹 –یسنا جان تو راضی هستی دیگه؟ +معلومه...من و بچه هام رو حرف آقامون حرف نمیزنیم بعدش شروع کرد به نوازش کردن لپ مهدی که تو خواب بود؛منم استارت زدمو راه افتادیم به سمت رامسر... بعد از پنج ساعت رانندگی و گذروندن مسیر های زیبای منتهی به این شهر، بالاخره رسیدیم و یه راست به سمت خونه پدربزرگ حرکت کردیم. وقتی به یه در بزرگ قهوه ای رنگ رسیدیم‌؛نگه داشتم و پیاده شدیم.مهدی رو طبق معمول من بغل کردم و مهسا رو یسنا... با زدن زنگ آیفون بلافاصله در باز شد و وارد عمارت بزرگ و پر از درخت پدربزرگ شدیم.از دو ردیف درخت که دو طرف سنگ فرشای ورودی کاشته شده بودن گذشتیم و به در سالن رسیدیم.یهو در باز شد و مادربزرگ به استقبالمون اومد‌: *امید جان، مادر خودتی عزیز دلم؟ دستاشو برام باز کرد و منم با کمال میل پذیرفتم و تو بغلش رفتم.خودشو ازم جدا کرد و رو به یسنا گفت: *خوش اومدی دخترم به مهدی و مهسا که تو بغل ما خواب بودن اشاره کرد و گفت: *همیشه دوست داشتم این فسقلی ها رو ببینم...خیلی خب بیاین تو تا پدربزرگتون رو صدا کنم. وارد شدیم و روی کاناپه های توی سالن نشستیم...بعد از یک دقیقه پدربزرگ درحالی که کت و شلوار توسی پوشیده بود و عصا به دست داشت؛ به سمت ما اومد و خیلی مقتدر سلام کرد.ماهم به احترامش بلند شدیم و جوابشو دادیم.روی مبل رو به روم نشست و رو به یسنا گفت: +خوش اومدی دخترم *‌ممنون پدربزرگ و بعد من شروع کردم: –راستش پدربزگ، ما توی این دو سال نیومدیم به دیدنتون چون خودتون اینطور خواستین و ما رو ببخشین که به حرفتون گوش دادیم.با این حال ممنونم که اجازه دادین ما با هم ازدواج کنیم و متوجه شدم که چرا گفتین باید تو حسینیه عقد کنیم.چون عقد بابا محمدرضا و مادرمم اونجا بوده...از این حرفا که بگذریم باید بگم امروز میلاد حضرت قائم(عج) ‌هست و برای من روز صلح و دوستی محسوب میشه.این بچه هایی که تو بغل ما میبینین؛نتیجه های شما هستن و میخوام از این به بعد سایه شما بالای سرشون باشه. خیلی آروم گفت: +بیارشون ببینم مهدی رو دادم به پدربزرگ و مهسا رو به مادربزرگ...عصاش رو کنار گذاشت و گفت: +پس محمدرضای منم نوه دار شد...راستش پسر یکی از دوستام تو انگلستان زندگی میکنه و فیلم شعری که شما چند روز پیش، تو اون حسینیه خوندین رو برای من فرستاد.میدونم که عاشق حسین فاتح هستی و اونو پدر خودت میدونی؛پس بهتره بگم خوشحالم که میتونی امیدِ داییت باشی تا همیشه بهت افتخار کنه. پ ن: همیشه عشقتون رو به کسایی که دوست دارین ابراز کنین مخصوصا خونوادتون، چون فقط اونا هستن که تا ابد عاشقانه دوستتون دارن... ‌ 🍃🌹به پایان امد این دفتر حکایت همچنان باقیست 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄