💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت78 ✍ #زهرا_شعبانے با سابیدن قند ها بالای سرمون،حاج آقا هم شروع
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت79
✍ #زهرا_شعبانے
با این یه بیت صورتش مثل گوجه قرمز شد و به دوستش گفت:
+خب من آمادم
اون نگاهی گذرا بهش انداخت:
*عزیزم میدونم همین جوریم خوشگلی ولی واسه اینکه عکسا بهتر دربیاد یه چیزی به صورتت بمال.
+آخه...
*سریع باش
به سمت میز دراورش رفت و کمی ریمل زد با یه رژ لب کالباسی...از تو کشوی میز یه تاج گل آبی روی موهاش گذاشت و به دوستش نگاه کرد:
+خوبه؟راضی شدی؟
*عالی شدی دختر
چون هیچ وقت با آرایش ندیده بودمش خیلی تغییر کرده بود.
#یسنا
شاید برای قلب آدمی مثل من خیلی زود بود که با امید تا این اندازه صمیمی بشم اما بابت این شب پر از برکت خیلی خوشحال بودم و حس میکردم که بابا احمد از منم خوشحال تره و این کاملا طبیعی بود.
بعد از تموم شدن عکاسی با لباس حریر صورتیم که دنباله نسبتا بلندی داشت وارد حیاط شدم و روی تاب نشستم.امید گفت که میره تو ماشین که جلوی دره یه چیزی برداره و بیاد.
داشتم به درختای خونمون نگاه میکردم که امید با یه جعبه کادویی طلایی اومد تو.لبخندی زد و گفت:
+این مال شماست
چشمام برق زد؛جعبه رو ازش گرفتم و درشو برداشتم.با دیدن کادوش فقط دوتا بال برای پرواز کم داشتم.یه تاج گرد سلطنتیِ فوق العاده زیبا بود.درش آوردمو با ذوق گفتم:
–وای این تاج با سرویس طلایی که گرفتیم سته
+قابلتو نداره؛برای عروسی بپوشش
–ولی امید این که سلطنتیه
خندید:
+من به عمد اینو گرفتم که بدونی تا ابد ملکه ی منی.فقط یادت باشه "چادرت" از هر تاجی تو رو بیشتر سزاوار "ملکه بودن" میکنه.
تو دلم کیلو کیلو قند آب میشد برای مردی که چادر منو نشونه ارزشام میدید.دوباره لب باز کرد:
+قدر خودتو بدون یسنا خانومم
انگشتای دوتا دستمو بالا آورد و بوسید:
–یه روزی آرزوم بودی خوشحالم که الآن مال منی.
شاید اگه یه دماسنج بهم وصل میکردن...هه!!!بیچاره دماسنجه،بلافاصله میترکید انقدر که داغ کرده بودم.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت88
✍ #زهرا_شعبانے
#یسنا
مامان مهسا رو بغل گرفت و بابا حسین مهدی رو.
منم به اتاق سابق امید رفتم تا قبل از راه افتادن به سمت فرودگاه یکم استراحت کنم.چادرمو درآوردم و موهامو باز کردم و رو تخت امید خوابیدم.بالشتش بوی خودشو میداد؛یادش بخیر وقتی دوسه ماهه دوقلوها رو باردار بودم نمیتونستم بوی امیدو تحمل کنم و بیچاره از دستم آسی بود.با همه وجود عطرشو وارد ریه هام کردم و از خدا خواستم اگه دوباره باردار شدم دیگه این اتفاق نیفته چون این عطر همه زندگی منه.
داشتم به خواب میرفتم که یهو در اتاق باز شد.بابا احمد بود؛به احرامش نشستم و اونم اومدو کنارم رو تخت نشست.بعد از چند لحظه لبخند زد و گفت:
+پشتتو به من کن
–چی؟
+گفتم پشت به من بشین
بهش پشت کردم و اونم موهامو تو دستش گرفت و شروع کرد به بافتنشون.یه نفس عمیق کشید و گفت:
+یسنا نمیدونم متوجهی یا نه ولی یه چیزی هیچوقت یادت نره.توی این دنیا هیچ کس تورو به اندازه من دوست نداره.هر چقدرم که قد بکشی و خودت بچه دار بشی بازم همون دختر کوچولوی خودمی.
بافت موهامو تموم کرد و با کش بستشون.به سمتش برگشتم و گفتم:
–بابا توی این سالا که مامان نبود شما همه زندگیم بودین.هیچ چیزی نمیتونه
عشق منو نسبت به شما کم کنه.
بعدش رفتم تو بغلش:
–بابا میدونستی بغلت امن ترین جای دنیاست؟
دستشو تو موهام فرو کرد و گفت:
+میدونم
🌹
قیافه ام خیلی گرفته بود.امید گفت:
+چرا اینقدر ناراحتی؛اگه معذبی چادرتو درنیار
–من اگه چادر میپوشم واسه اینه که جلب توجه نکنم؛خب توی اروپا چادر یه چیز معمولی نیست که خیلیا بپوشن.واسه همین بیشتر از اینکه نگاه ها رو دور کنه،جلب توجه میکنه.
+خیلی خب پس برو درش بیار
وارد سرویس بهداشتی فرودگاه شدم و چادرمو در آوردم.یه مانتو زرشکی پوشیده بودم با روسری کرم، لباسام ساده اما شیک بود.چادرمو گذاشتم تو کیفمو از سرویس بیرون اومدم.
امید به سرتا پام نگاهی کرد و گفت:
+بریم؟
–بریم
پاسپورتامون رو چک کردن و سوار هواپیما شدیم.بعد از هفت ساعت بالاخره هواپیما به زمین نشست و ماهم توی فرودگاه بین المللی "لندن هیترو ایرپورت" چمدونمون رو گرفتیم و راهی هتلی شدیم که رزرو کرده بودیم.
یه اتاق دوتخته گرفتیم و رفتیم که بخوابیم.امید که همون اول گرفت خوابید ولی من چمدون رو تو کمد چیدم و بعد از عوض کردن مانتوم با یه لباس راحتی رفتم و خوابیدم.
نمیدونم چقدر خواب بودم ولی حس کردم یه نفر داره با دست تکونم میده.چشمامو که باز کردم دیدم امیده،موهامو که روی صورتم پخش شده بودن کنار زد و با لبخند گفت:
+خوشگلِ امید پاشو دیگه، پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄