#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت92
✍ #زهرا_شعبانے
خونه پر از بادکنک شده بود و مهدی و مهسا هم همونطور که رو بالشت خوابیده بودن؛ با بادکنکا بازی میکردن و این همه حس خوب کافی بود تا هزاران بار خدا رو بابت خونواده ای که بهم داده شکر کنم.
بادکنکا رو باد کردیم و پنجاه تا پنجاه تا تو ماشین جا دادیم و طی چند بار بین بچه های محله پخششون کردیم و همشون خیلی خوشحال شدن.
برگشتیم خونه و مفصل خوابیدیم تا بتونیم از فردا به زندگی عادیمون برگردیم.
صبح که شد صبحونه خوردیم و بچه ها رو پیش همسایه طبقه پایین که پرستار بچه ست؛ گذاشتیم تا بریم و به کارامون برسیم.امید پشت فرمون بود و باید اول منو میرسوند بیمارستان چون از امسال دوره رزیدنتیم شروع میشد و بعد از رسوندن من، میرفت سالن تئاتر.یهو با آه و ناله گفت:
+سخت نیست که هم درس بخونی هم کار کنی؟
–من هم درس خوندن رو دوست دارم هم کار کردن رو، حالا چرا تو به جای من آه میکشی؟
+آخه دوست دارم زودتر خانم دکتر بشی.
–من همین الآن هم خانم دکترم
بعد از چند لحظه دوباره سکوت رو شکست:
+میگم یسنا...نظرت چیه که من ادامه تحصیل بدم؟
خیلی خوشحال شدم:
–راست میگی امید؟
+آره خیلی وقته دارم درموردش فکر میکنم.
–خب این که خیلی خوبه...حالا میخوای چه رشته ای بخونی؟
+بار قبل که دانشگاه قبول شدم و انصراف دادم؛ مهندسی مکانیک در اومده بودم.اگه الآنم بتونم همین رشته رو قبول شم خیلی عالی میشه.
–ان شاءالله قبول میشی.
#امید
یسنا رو رسوندم و خودمم به سمت سالن تئاتر حرکت کردم.بعد از اتمام نگارش نمایشنامه ای که دستم بود و کمک به کارگردانِ کار برای تمرین با بازیگرا، به سمت بیمارستان حرکت کردم تا به اتفاق یسنا، واسه ناهار بریم خونه عمو احمد...
جلوی در بیمارستان ایستادم و یسنا سوار شد.بعد از چند دقیقه رانندگی، ماشین رو جلوی ساختمون پارک کردمو رفتم تا بچه ها رو از دست پرستارشون بگیرم.
🌹
عمو گفت:
+میدونستین که عقد مهران و بیتا خانم فردا توی مسجد جمکران برگزار میشه؟
لقمه رو قورت دادمو گفتم:
–آره
+شما هم میرین؟
–نه عمو ما فردا قراره یه جای دیگه بریم
خیلی مرموز بهم نگاه کرد و گفت:
+کجا؟؟؟
–راستش باید به یه موضوعی برای همیشه خاتمه بدیم
+چه موضوعی؟مگه مشکلی دارین؟
–یه مشکل قدیمی...حالا بعدا متوجه میشین.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄