💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_چهارم_ناحله🌹 شام و تو آرامش بیشتری خوردیم همش داشتم فکر میکردم فرداشب ک مادرم نیست من چجوری
#پارت_پنجم_ناحله🌹
+دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن
_واقعا؟
+بله موردیه؟
_نه نه نه اصلا
+چیزی شده ؟
_نه فقط مامانم امشب هست بیمارستان
+میخای من نرم؟
_نه نه حتما برین
+پس اگه ترسیدی زنگ بزن به عمه جون بگو بیاد پیشت
با هول ولا گفتم
_نههههه من میخام درس بخونم عمه جون که میان حرف میزنیم باهم
+باشه پس درا رو قفل کن و همه ی چراغا رو روشن بزار
_چشم باباجون
+کت و شلوار منم بیار دم در یکی و فرستادم بیاد بگیره ازت
_چشم
+مراقب خودت باش. کاری نداری؟
_نه باباجون
+پس خداحافظ
خداحافظی کردم و تلفن و قطع کردم
کت و شلوار و از تو کمد در آوردم و گذاشتمش تو کاور
چادر گل گلی مامانم و گرفتم و رفتم پایین.
به محض پایین اومدن از پله ها آیفون زنگ خورد پریدم تو حیاط و چادرو سرم کردم
سعی کردم یقه لباسم که خیلی باز بود رو بپوشونم
درو باز کردم و یه آقایی و دیدم
سلام کردم و گفتم
_بابام فرستادتون؟
+سلام بله
کت شلوار و دادم دستشو محکم درو بستم نمیدونم چجوری راه حیاط تا اتاقمو طی کردم میدوییدم و تند تند خدا رو شکر میکردم همینکه در اتاقمو باز کردم صدای اذان مغرب و از مسجد کنار خونمون شنیدم
در اتاق و بستم و تند رفتم سمت دسشویی.
وضو گرفتم و دوباره رفتم تو اتاق سجاده رو پهن کردمو با همون چادر مامانم خیلی زود نمازمو خوندم قلبم تند میزد .
چراغ اتاقمو روشن کردمو نشستم رو صندلی جلوی میز آرایش. کرم پودرمو برداشتمو شروع کردم به پوشوندن جوشای رو صورتم .با اینکه زیاد اهل آرایش نبودم ولی نمیتونستم از جوشام بگذرم به همونقدر اکتفا کردم.
موهامو باز کردمو شونه کشیدم بعدشم بافتمشون
از رو صندلی پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام.
درشو باز کردمو بهشون خیره شدم دستمو بردم سمت مانتو مشکی بلندم و برش داشتم . یه شلوار کتان مشکی لول هم برداشتم و پوشیدم و مشغول بستن دکمه های مانتوم شدم همینجور میبستم ولی تمومی نداشت . بلندیش تا مچ پام بود برا همین نسبت به بقیه مانتوهام بیشتر دکمه داشت.
بعد تموم شدنشون رفتم سمت کمد روسریها و یه شال مشکی خیلی بلند برداشتم رفتم جلو آینه و با دقت زیادی سرم کردم همه ی موهامو ریختم تو شال .
بعد اینکه لباسامو پوشیدم رفتم سمت کتابخونه ؛قرآن عزیزی که مادرجونم برام خریده بود و برداشتم و گذاشتمش تو کوله مشکیم و همه وسایلای توشو یه بار چک کردم .
کیف پول، قرآن ،آینه و...عطر و یادم رفته بود. از رو میزم ورداشتم و ب مچ دستام زدم و بعد دستم و روی لباسام کشیدم عطرم انداختم تو کوله ام اوممم گوشیمم نبود رفتم دنبال گوشیم بگردم که یه دفعه متوجه صدای زنگش شدم
رفتم سمت تخت و موبایلمو برداشتم به شماره ای که تو گوشیم سیو کرده بودم نگاه کردم نوشته بود مصطفیِ عزیزم ....پوفی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم .
_همینو کم داشتیم با بی میلی تلفن و جواب دادم _الو سلام +بح بح سلام عزیزِ دل سرکار خانوم فاطمه ی جآن . خوبیییی؟( تو اینه برا خودم چش غره رفتم )
_بله مرسی . شما خوبی؟ +مگه میشه صدای شما رو شنید و خوب نبود ؟
(از این حرفاش دیگه حالم بهم میخورد)
_نه نمیشه +حالت خوبه؟چرا اینطوری حرف میزنی؟
_دارم میرم جایی میترسم دیر شه
میشه بعدا حرف بزنیم؟
+کجا میری؟بیام دنبالت؟
(ایندفعه محکم تر زدم تو سرم)
_نه بهت زحمت نمیدم خودم میرم .پ
+چه زحمتی اتفاقا نزدیکتم الان میام
تا اومدم حرف بزنم از صدای بوق متوجه شدم که تلفن و قطع کرده..دلم میخواست یه دست خوشگل خودمو بزنم از اولم اشتباه کردم که بهش رو دادم زیپ کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم از اتاق اومدم بیرون و اروم درشو بستم از جا کفشی کفش مشکی بندیمو در اوردمو نشستم رو پله و مشغول بستن بنداش شدم که صدای بوق ماشینشو شنیدم کارم که تموم شد با ارامش مسیر حیاطو طی کردم درو باز کردمو با دیدنش یه لبخند مصنوعی زدم و براش دست تکون دادم در خونه رو قفل کردمو نشستم تو ماشینش ....تا نشستم خیلی گرم بهم سلام کرد منم سعی کردم گرم جوابش و بدم
سلام کردم و لبخند زدم ک گفت :خوبی خانوم خانوما ؟ _خوبم توچطوری؟_الان که افتخار دیدن شمارو خداوند ب من حقیر داده عالی در جوابش خندیدم ماشین و روشن کرد و گفت : خب کجا تشریف میبردید ؟
+هیئت تا اینو گفتم با تعجب برگشت سمتم گفت :کجا!!!!!؟
+هیئت دیگه هیئت نمیدونی چیه ؟
_چرا میدونم چیه ولی آخه تو ک هیئت نمیرفتی!
+خو حالا اشکالی داره برم ؟شهادته یهو دلم خواست ایندفعه جا مسجد برم هیات
_نه جانم اشکالی نداره. کدوم هیات میری آدرسش و بگوگوشیم و از کیفم برداشتم و آدرس و خوندم براش با دقت گوش داد و گفت:خب ۲۰ دیقه ای راهه
اینو که گفت حدس زدم شاید اونقدر وقت نداشته
_نه بابا چ زحمتی پیش بابا بودم کارم تموم شد در حال حاضر بیکارم
+خوبن عمو و زن عمو ؟
_خوبن خدا رو شکر
پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره.عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من ی بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم.
من و مصطفی هم از بچگی با هم بزرگ شدیم
۵ سال ازم بزرگتره از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام ولی پدرش بخاطر علاقه اش ب من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتاد و منم موندم تو منگنه البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون، با اراده، محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز ب چشم ی برادر بهش نگاه کنم.
برگشتم سمتش حواسش ب رو به روش بود .
موهای خرماییش صاف بود و انگاری جلوی موهاشو با ژل داده بود بالا چشمای کشیده و درشت مشکی داشت
بینیش معمولی بود و ب چهره اش میومد
فرم لباش تقریبا باریک بود
صورتشم کشیده بود
چهارشونه بود با قد بلند.
یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ایم تنش بود
رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت از بچگی دوست داشت وکیل شه فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود یه ساعت شیک نقره ایم دستش بود که تیپش و کامل کرده بود
همینطور ک مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم
دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش ک دیدم بعلهه با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بی عقلی خو آخه دختره ی خل تو هرکی و اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چ برسه مصطفی ک...
لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی ک ته صدای بم و مردونه ی قشنگش حس میشد گفت
+ به جوونیم رحم کن دختر جان
نگاهم و ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم
ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالا ها محو نمیشه سرم پایین بودکه ماشین ایستاد با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین و کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم
چسبیدم ب صندلیم
از اینکارم خندش گرفت زد زیرخنده و شیطون گفت
+آخییی
خم شده بود ک داشپورت و باز کنه داشت توش دنبال ی چیزی میگشت تو این فاصله بوی عطر خنکش باعث شد ی نفس عمیق بکشم از موهای لخت خیلی خوشم میومد ناخودآگاه جذبشون میشدم.
بی هوا ی لبخند زدم و مثه گذشته ها دستم و گذاشتم تو موهاش و تکونشون دادم. از اینکه بخاطر لختیشون ب راحتی با یه فوت بالا و پایین میشد ذوق میکردم
محکم فوتشون کردم و وقتی میومدن پایین میخندیدم
یهو فهمیدم مصطفی چند ثانیست که ثابت مونده .
خجالت کشیدم و صاف نشستم سرجام .
ایندفعه بلند تر از قبل خندید کیف پول چرمش و از داشپورت ورداشت و دوباره نشست رو صندلی
برگشت سمتم و به چشمام زل زد
از برقی ک تو نگاهش بود ترسیدم چیز بدی نبود ولی من دلم نمیخواست وقتی از احساسم بهش مطمئن نبودم اینو ببینم نگاهم و ازش گرفتم از ماشین خارج شد و رفت بیرون مسیرش و با چشمام دنبال کردم
در یه فست فودی و باز کرد و رفت داخل
ب ساعت نگاه کردم ۱۵ دیقه ای مونده بود تا شروع مراسم تقریبا ۳ دقیقه بعد با یه ساندویچ برگشت تو ماشین گرفت سمتم. ازش گرفتم داغ بود و بوش تحریکم میکرد برای خوردنش
پرسیدم :این چیه ؟
داشت کتش و در میاورد
وقتی در اورد و گذاشتش رو صندلیای عقب گفت
+اگه گشنته بخورش اگه نه ک نگه دار با خودت گشنت میشه تا تموم شه مراسمشون
ازش تشکر کردم که گفت
+نوش جان
یخورده ک از مسیر و گذروندیم دستش و برد سمت سیستم و یه اهنگ پلی کرد
تقریبا شاد بود ابروهام بهم گره خورد و رو بهش گفتم
شهادته خاموشش کن
دوباره با همون لحن مهربونش گفت:
شهادت فرداعه بابا
+کی گفته فرداست؟ فاطمیه دو تا دهس
الان دهه دومشه حداقل وقتی خودمون داریم میریم هیئت رعایت کنیم دیگه.
_سخت نگیر فاطمه جان ملت عروسی میگیرن ک
+اولا اینکه مردم مرجع رفتارای ما نیستن و ما از اونا الگو نمیگیریم
دوما اینکه اصن اینا هیچی میگم حق با تو و وارد بحث اعتقادات بقیه نمیشم فقط اینو خیلی خوب میدونم خوشی هایی که وقت غمِ خدا باشه مونگار نیست و میشه بدبختی...
دهنم کف کرده بود انقدر که تند حرف زدم
مصطفی که دید دارم تلف میشم گفت :باشه بابا بااشهه غلط کردممم تسلیمم
آروم باش عزیزم
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است
✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور
@Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
آفـــــریدگارم...
اگه تو نبودی
ما بی دلیل ترین اتفاق زمین بودیم…
تو هستی!
و ما محڪمترین بهانه خلقت شدیم
دوستت داریم وسپاس...
🆔 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۶ شهریور ۱۳۹۹
میلادی: Sunday - 06 September 2020
قمری: الأحد، 17 محرم 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️18 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️33 روز تا اربعین حسینی
▪️41 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️42 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
✅ @Jameeyemahdavi313
☀️ #حدیث_مهدوی ☀️
💎امام باقر علیه السلام فرمودند:
⛅️« هنگام ورود حضرت مهدی به کوفه، ایشان شروع میکنند به سخنرانی، مردم از شدّتِ اشتیاق به آن حضرت آنگونه گریه می کنند که سخنان مهدی [علیه السلام] شنیــده نمی شود و مردم نمی فهمند چه می گوید.»
📚الغیبه،ص۴۶۸
@Jameeyemahdavi313
🥘شامی سیبزمینی هندی
مواد لازم:
🥔سیب زمینی ۳ عدد
🥔آرد نخود ۸۰ گرم
🥔زرده تخم مرغ ۱ عدد
🥔لپه پخته ۱ پیمانه
🥔نعناع و جعفری
🥔تخم مرغ کامل ۱ عدد
🥔نمک و فلفل
🥔زیره سبز ۱ قاشق
طرز تهیه:
🥙سیب زمینی و لپه را پخته و بهم اضافه می کنیم و میکس می کنیم. سپس زرده را اضافه کرده و سبریجات معطر و آرد نخود بعلاوه ادویه جات را باهم مخلوط میکنیم. به اندازه یک کلوچه برداشته داخل تخم مرغ و آرد نخود زده و داخل روغن سرخ می کنیم. این شامی با سس تمبر هندی هم قابل سرو است.
@Jameeyemahdavi313
🔸پوستر | خدا هر دو بهترین را به شهید سلیمانی داد
@Jameeyemahdavi313
•🖤•
•| #شهید_ابراهیم_هادی
چادر برای زن یک حریمه💫
یک قلعه ویک پشتیبان است...
از این حریم خوب نگهبانی کنید✨...
همیشه میگفت: به حجاب
احترام بگذارید که حفظ آرامش
و بهترین امر به معروف برای شماست🍃.
@Jameeyemahdavi313
✨شکر خدا را که در پناه حسینم
✨عالم از این خوب تر پناه ندارد
#پروفایل
#ما_ملت_امام_حسينيم
@Jameeyemahdavi313