eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
245 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
💔ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ📱 ﻭ ﭘﺎﮎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ، ﺗﻘﻮﺍﯼ ﺩﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ... 👈ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ، ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﯾﮏ ﻻﯾﮏ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ...💧 👈💦 ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ ، ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ 📱ﻫﻢ " ﻣﺤﻀﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ ..."💞 🍃💔ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺣﺴﺎﺏ ، ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ🗣 ، ﮔﻮﺍﻫﯽ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ... ﻧﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ... 😢😢 😓 ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﻏﻔﻠﺖ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﺳﺖ👀 ﻭ ﺑﺲ !... 😓 👈 ﮔﺎﻫﯽ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻧﯿﺘﻮﺭ ﺑﭽﺴﺒﺎﻧﯿﻢ : "ﻭﺭﻭﺩ 👺 ﻣﻤﻨﻮﻉ " 🚫🔥 🍃💔ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺩﺳﺘﯽ✋ ﮐﻪ ﮐﻠﯿﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ، ﭼﺸﻤﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ👀 ، ﻭ ﮔﻮﺷﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻨﻮﺩ👂 ﺑﺎﺷﯿﻢ ... ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ... " ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺍﺳﺖ "☝️
8.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥آموزش کاردستی خونه 🏚🏡 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅─✵💚✵─┅┄ @Jameeyemahdavi313
🖤 آقام مهدی عج داره میاد 🖤 🔰 خواص: روغن تخم شاهی ✅ رشد مو و محاسن ✅ درمان ریزش سکه ای مو ✅ شفاف کننده صورت ✅جلوگیری از دانه ها ولکه های پوستی ✅مفید برای بیماریهای پوستی 💠 طریقه مصرف: بعد از حمام روی صورت بمالید و ماساژ بدهید. @Jameeyemahdavi313
🖤آقام مهدی عج داره میاد🖤 ☝️❌ هدف ما در دنیا، رسیدن به و نیست. 👌 خدا زندگیِ ما رو با سختیها و مشکلات گِره زده. این آیه رو ببینیم:↶ 🕋 لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی كَبَدٍ. (بلد/۴) 💢 ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻧﺞ ﺁﻓﺮﻳﺪﻳﻢ، ﻭ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻭ ﻣﻤﻠﻮّ ﺍﺯ ﺭﻧﺠﻬﺎ ﺍﺳﺖ. ⚡️ و در سوره انشقاق می‌فرماید: 👥 ای انسانها! تا روزی که خدا رو ملاقات نکردید، این رنج‌ها و سختی‌ها ادامه داره...↶ 🕋 یٰا أَیُّهَا الْإِنْسٰانُ إِنَّکَ کٰادِحٌ إِلیٰ رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاٰقِیهِ (انشقاق/۶) 💢 ای انسان! تو با تلاش و رنج و زحمت به سوی پروردگارت پیش می‌روی، و سرانجام او را ملاقات خواهی کرد. ⚡️ در همین رابطه امام سجاد (ع) فرمود: 👈 «راحتی و آسایش، در دنیا و برای اهل دنیا وجود ندارد، راحتی و آسایشِ واقعی تنها در بهشت، و برای اهل بهشت است!» 📚 "خصال صدوق"،جلد ۱، باب الدنیا و الآخرة، حدیث ۹۵. ☝️❌ پس هدفِ ما در دنیا، رسیدن به راحتی نیست. 👈 هدف ما رسیدن به جائیست که بتونیم به راحتی، از راحتی‌های دنیا بگذریم.👉 👆 رو این جمله فکر کنیم. @Jameeyemahdavi313
^^ ٺو....♡︎ دسٺ نیافٺنےٺرین آرزوےِ قلــبِ عاشقِ منـــے.. 🤎🕊 ••࿐ @Jameeyemahdavi313
میگویند: با هر کس باید مثل خودش رفتار کرد! شما‌گوش ‌‌نکنید،چون اگـر چنین بود از منش و شخصیت هیچ‌کس،چیزی باقی نمیماند. هر که هر چه سرت آورد،فقط خودت باش نگذار برخورد نادرست آدمها،اصالت و طبیعت تو را خدشه دار کند اگـر جواب هر جفایی،بدی بود که داستان زندگی ما خالی از آدمهای خوب میشد اگر برای یاد دادن همان خوبیهایی که خودت بلدی،ناتوان هستی... اگر خوب کردی و بدی دیدی... کنار بکش اما بد نشو این تنها کاریست که از دستت بر می آید... تو آدم خوبه ی زندگی خودت باش... 💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌بازی کثیف سلبریتی ها و دولت برای فشار حداکثری به مردم!!! 🔥از اعدام نوید افکاری تا قتل رمینا اشراقی تا بقیه اتفاقات فضای مجازی، یک هدف را دنبال می کنند!!! 🎥استاد پورآقایی @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هجدهم_ناحله🌹 کلافه یه باشه ای گفتمو تلفنو قطع کردم انگار خودم بلد نیسم این کارارو بدون اینکه
🌹 بدون اینکه به من نگاه کنه گف +چه فرقی میکنه ما میریم یا میرسیم یا نمیرسیم دیگه با هم فالِ هم تماشا تا قسمتمون چی باشه آروم گفتم _قسمتُ خودمون میسازیم. انگار که شنید پاشو گذاشت رو گاز و با تمام وجود گاز داد‌ یه لبخند پیروزمندانه نشست رو لبم یه حسی بهم میگفت نمیرسم ولی به قول بابا هم فال بود هم تماشا! بعدِ یه ربع تا بیست دیقه رسیدیم دم هیئت خلوت بودنِ خیابون هیئت نشون از تموم شدن مراسم میداد با حالت اشکبار رو به بابا گفتم _اه دیدین چرا اخه انقدر دیر حالا دیگه ساعت نُهِ! +خب حالا برو ببین شاید کسی باشه _نه دیگه دست شما درد نکنه ممنون لطف کردین تا همینجاشم برگردین خونه لطفا بابا سوییچِ ماشینو زد که دیدم یکی از در هیئت اومد بیرون بلند گفتم _عه نگه دارین یه دقیقه این و گفتمو از ماشین پریدم بیرون دلم یه جورِ خاصی شد . هیچ وقت تو عمرم این حسُ نداشتم ناخودآگاه کشیده شدم سمت در ورودی. به اونی که از هیئت اومد بیرون گفتم _هستن هنوز ؟ سرشو تکون داد و گفت +تو مردونه! ولی مراسم تموم شده کفشمو در اوردم و رفتم قسمت آقایون یه جای خیلی بزرگ بود انتهاش یه سری آدم جمع شده بودن بدون اینکه به دور و برم نگاه کنم اروم قدم بر میداشتم که یه دفعه همه بلند شدن یه صدای آشنا گفت +آروم بچه هآ آروم بلندش کنید! بسم الله یه یاعلی گفتنو تابوتو بلند کردن و گذاشتن رو شونشون ‌حس کردم قلبم داره میاد تو دهنم بی اختیار قدمامو تندتر کردم و رفتم سمتشون ‌اوناهم دیگه حرکت کردن‌ چند قدمِ اخرِ باقی مونده رو دوییدم که همه نگاشون زوم‌شد رو من با هول و ولا دنبال آشنا میگشتم که دیدم محسن زیر تابوتُ گرفته با چشایِ پر اشک نگاهش کردم اونم نگاهم کرد دیگه اشکام سرازیر شد ملتمسانه گفتم _آ...آقا محسن!! اطرافشو نگاه کرد _با شمام میشه خواهش کنم یه دیقه نرید؟ همه با چشایِ گرد زل زدن به من _خواهش میکنم یه دیقه شهیدُ بزارید زمین من به زور خودمو رسوندم اینجا دیگه وایستاده بودن مردد نگام کرد و نگاشو برگردوند یه سمت دیگه که صدای ریحانه رو شنیدم +عه اومدی ؟ چرا انقد دیر؟ _میگم‌برات بعدا میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟ ریحانه با چشاش یه سمتُ نگاه کرد برگشتم طرف زاویه دیدش که دیدم داره به یه پسری که لباس چریکی بسیجی تنشه نگاه میکنه اول نشناختم بعد که بیشتر دقت کردم فهمیدم محمدِ! به محسن نگاه کرد و سرشو تکون داد و خودش رفت محسن اینام که زیر تابوتُ گرفته بودن اروم گذاشتنش زمین و رفتن کنار! به ریحانه گفتم _میشه کنارش بشینم؟ وضو دارم به خدا! +بشین عزیزم بشین فقط یه خورده سریع تر دیرشون شده! _قول میدم یه لبخند به من زد و ازم دور شد ‌ ادمایی هم که اطرافم بودن ازم فاصله گرفتن وایستادم کنارش بهش نگاه کردم همونی که تو خوابم دیدم تو یه تابوت که دورش پرچم ایران پیچیده بود از همونایی که تو تلویزیون نشون میدادنُ تو پیج محمدم دیده بودم روش نوشته بود "شهید گمنام" (۱۸ ساله)ناخوداگاه اشکام میریخت رو گونم شوری اشکمو رو لبم حس کردم نمیفهمیدم چرا گریم گرفته! از همه مهم تر نمیدونستم چرا به این شدت سعی کردم اشکامو پنهون کنم که کسی متوجه نشه به تابوت نگاه کردم اروم گفتم _تو همونی که دستمو گرفتی؟ کمک کردی اره؟تویی پسر حضرتِ زهرا؟تو پستای این بچه ها خوندم تو بچه حضرت زهرایی! اره؟ درسته که میگن آرزوهارو براورده میکنی؟اسمش چی بود اها همون"حاجت" تو منو دعوت کردی مراسمت! منِ بی سروپا من لیاقت داشتم؟ سرمو گذاشتم به حالت سجده رو تابوتُ بوسیدمش دوباره نگاش کردمو دستمو اروم روش حرکت دادم _پس حالا که گرفتی دستمو ول نکن! اینو گفتمو ازش فاصله گرفتم که دوباره اومدن سمت تابوتُ بلندش کردن نشستم گوشه ی هیئت و به رفتنشون نگا کردم پاهامو تو بغلم جمع کردم و اشکامو پاک کردم سرمو برگردوندم گوشه ی دیگه ی هیئت که محمد با ریحانه نشسته بود ریحانه با دیدن من خواست از جاش پاشه که محمد نزاشت گوشه چادرشُ گرفت و بوسید و از جاش پاشد و دنبال تابوت رفت بهش خیره شدم این لباس جذبشو بیشتر میکرد میترسیدم بفهمه دارم نگاش میکنم چقدر خوشگل تر و خوشتیپ تر از قبل انگار میدرخشید داشتم رفتنشو تماشا میکردم که ریحانه صدام کرد +نگفتی دختره؟ چیشد اومدی؟ تو که گفتی نمیای
حرفشو قطع کردمو _خیلی سخت اومدم ریحانه خیلی! +عه پس خوشا به حالت چقدر قشنگ طلبیده شدی تو دختر بهت حسودیم‌شد تک و تنها آرزوم بود اینجوری _فقط همین تعداد اومدن ؟ +اووو نه بابا خدا رو شکر خیلی زیاد بودن مراسم تموم شده الان! _اره میدونم +نبودی که اصلا جا نبود واسه نشستن هم اقایون هم خانوما اصلا یه سریا بیرون واستاده بودن به لطف داداشم مراسم وداعشونو اینجا گرفتیم خیلیم باشکوه شد. _نامرد چرا نگفتی تشیعشون کیه؟ بهت زده نگام کرد +تو که همینشم نمیخواستی بیای! _خب بابام متوجه شد منظورمو برا همین دیگه ادامه نداد‌ مشغول صحبت بودیم که از تو جیبش یه شیشه ای در اورد و سمتم دراز کرد +بیا عزیزم‌ اینو برا مهمونا درست کردیم فقط یه دونه موند گفتم یادگاری نگه دارم ولی مث اینکه قسمتِ تو بود ازش گرفتمو عجیب نگاش کردم که با صدای بابام وحشت زده برگشتم سمت در ابروهاش به هم گره خورده بود +اومدی شهید ببینی یا..؟ نمیخاستم بیش تر از این آبروم بره _اومدم پدرجان اومدم اینو گفتمو از ریحانه خداحافظی کردم و پشتِ بابا رفتم بیرون سوار ماشین شدمو رفتیم تو راه شیشه رو باز کردم که ببینم چیه یه نامه پیچیده که با یه خط خیلی کوچولو نوشته بود "به حرمتِ خونِ این شهید !تو امانت داری خیانت نکن! تو نزار چادرِ مادرش ایندفعه تو کوچه ها خاکی شه! تو زمینه ی حضور گلِ نرگسُ فراهم کن!" آخی چه متن قشنگی! ولی چادرِ مادرش؟امانت؟ شیشه رو سروته کردم یه کاغذ دیگه ازش افتاد تو بغلم خیلی کوچیکتر از قبلیِ بود بازش کردم نوشته بود "به نیت شهید ۱۰۰ صلوات سهمِ شما" مشغول فرستادن صلواتام بودم که رسیدیم خونه! محمد: _ بچه ها اروم اروم بلندش کنید! بسم الله یاعلی گفتنو پاشدن که یه صدای دوییدن توجه همه رو جلب کرد همه برگشتیم سمت صدا دقت که کردم دیدم همون دوست ریحانس واسه چی اومده اینجا الان؟ اگه واسه مراسم میخواست بیاد که تموم شده تازه ریحانه هم گفته بود که نمیاد کلا روشو کرد سمت محسن حس کردم حالش بده به اسمِ کوچیک صداش زد. +آقا محسن؟هممون تعجب کردیم این بچه سرجمع یه بار با محسن بیشتر هم کلام نشد چرا انقد گرم گرفته؟ +ببخشید با شمام میشه خواهش کنم یه دقیقه نرید؟ با محسن چیکار داره! میخواستم ریحانه رو صدا کنم بیاد دوستشُ جمع کنه که ادامه داد. +میشه یه دیقه شهیدُ بزارید زمین؟من به زور خودمو رسوندم اینجا ریحانه بهش نزدیک شد +عه اومدی؟ چرا انقدر دیر؟ سرشو برگردوند سمتش _میگم برات بعد. الان میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟ریحانه برگشت سمت من و سرشو تکون داد به معنی اینکه بگو شهیدُ بزارن زمین با تردید نگاشون کردم و به محسن اشاره زدم همین کارو کنن و خودم رفتم گوشه ی انتهایی هیئت و نشستم سرم از شدت درد در حالِ انفجار بود اما دلم میخواست ببینم این دختره چه واکنشی نشون میده بچه ها تابوتُ آروم گذاشتن روزمین و یه خورده ازش فاصله گرفتن دیدم زانو زده جلوش به شدت گریه میکرد بعدِ چندثانیه سرشو گذاشت رو تابوت دلم میخواس بزنم تو سرم واسه قضاوت عجولانم! از کنار شهید بلند شد با انگشتم به محسن اشاره زدم که برن دوباره همه نشستن و با بسم الله و یاعلی شهیدو بلند کردن و بردنش بیرون تو جیپ گذاشتن خیلی خسته بودم حتی نمیتونستم از جام پاشم ولی به حال این دختره غبطه میخوردم همچین یه بارَکی اومد یه بارکی با شهید تنها خلوت کرد. ریحانه اومد کنارم نشست برگشتم سمتش و _چیه؟ چرا اومدی پیش من؟ چرا نگفتی به دوستت داره میاد چادر سر کنه؟ این که خوبه که خب پس حتما میدونه شهید حرمت داره بسته فرهنگیمونو دادی بهش؟ چش غره دادو +چقد که تو حرف میزنی اه باشه بعد تعریف میکنم برات از جاش پاشد و میخاست بره که صداش کردم. _ریحانه برگشت طرفم +باز چیشده؟ پَرِ چادرشو گرفتمو بوسیدم _مرسی که انقد گُلی! یه لبخند عمیق نشست رو لباش به همون اکتفا کرد و رفت سمت دوستش که حالا تقریبا به موازات ما اون طرف حسینه نشسته بود از جام پاشدم و رفتم سمت در که دیدم محسن منتظر نشسته +کجایی حاجی بیا دیگه اه این دختره آبرومونو برد. کج و کوله نگاش کردمو و با خنده گفتم _چیزی نگفت که بیچاره این و که گفتم با مشتش زد رو بازوم‌ بچه ها دورِ جیپ جمع شده بودن تک تک همشونو به گرمی بغل کردمو ازشون به خاطر زحمتایِ امروز تشکر کردم به راننده ی جیپ هم دست دادم و سلام علیک کردیم. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰ ⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است ✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا