eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
246 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🧡❣💛❣💚❣💙❣ 🗓 امروز دوشنبه: 1 اردیبهشت 1399 26 شعبان 1441 20 آوریل 2020 ذکر روز: ' " یا قاضی الحاجات " ' 💯📿 🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴 🔺امروز متعلق است به : امام حسن (ع)🌷 امام حسین (ع)🌷 روزمان را با هدیه 5 شاخه گل صلوات به محضر مبارکشان معطر میکنیم🌹 💫🌹✨🌺💫🌸✨🌷 ♦️مناسبت های روز: 🔸آغاز موشک باران شهر دزفول توسط رژیم عراق (۱۳۶۲) 🔹اعلام امادگی شوروی یرای نظارت بر مذاکرات صلح بین ایران و عراق(۱۳۶۴) 🔸رود بزرگداشت سعدی 💖🎄💖🎄💖🎄💖 📆 روزشمار: 🔸5 روز تا ماه مبارک رمضان 🔹25 روز تا شهادت حضرت علی (ع) 🍃🌹🌱🌺🍀🌷 ✔️ @Jameeyemahdavi313
بی بهانه لبخند رو مهمان لبهایتان کنید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کمی بیاندیش... امام صادق(ع) مےفرمایند: مهدی "عج" بین مردم رفت و آمد میکند، در بازارها راه می رود و روی فرشهای آنها قدم میگذارد ولے او را نمیشناسند... 📚[بحارالانوار ج ۵۲ ص ۱۵۴]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ شماره تلفن خدا : 🦋 ۲۴۴۳۴ 🦋 ۲ رکعت نماز صبـــ🌤ــح ۴ رکعت نماز ظهـــ☀️ــر ۴ رکعت نماز عصـــ🌞ــر ۳ رکعت نماز مغــ🌛ــرب ۴ رکعت نماز عشـــ🌝ــاء بیایید خطوط دلهایمان را اشغال نگذاریم خدا پشت خط اســت . 📿 💚 @Jameeyemahdavi313 💚
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 من یه دخترم با خانواده ی مذهبی . میشه گفت آزادی داشتم چون با هر پوششی که دلم خواست بیرون رفتم البته میگم هرپوششی منظور بد نگیرید پوششی که خانوادم راضی بودن.اوایل که به سن تکلیف رسیده بودم پدر و مخصوصا مادرم روی این مسئله که من موهام و درنیارم خیلی حساس بودن و خوب من هم موافق بودم. گذشت چند سال که تقریبا آخرای دبستانم بود که یه بار برای چندبار من موهام و در آوردم وباخودم میگفتم این همه دخترا موهاشون و میریزن بیرون مگه چه لذتی داره خوب بزار منم امتحان کنم😊 چندبار که موهام و در آوردم گفتم که الان خانوادم برخورد بدی میکنن ولی درکمال تعجب دیدم که کوچکترین اعتراض لفظی به من نکردن. خلاصه گذشت تا تقریبا ۱۵روزی گذشت و من از بی حجاب بودنم بدم آمد و دوباره حجابم و درست کردم البته اینو مدیون مادرم هستم که بارفتارش بهم فهموند. اون سال من وارد مقطع راهنمایی شدم.من معمولا دختر آرومی هستم و برخلاف ظاهری که بعضی دوستان خیلی نزدیک از من دیدن خجالتی هستم.خوب یه دختر باکلی افکار که تو سن نوجوونی قرارداره.بین ایمان و حجاب و خدا و هزارتا سوالی که ممکن برای یه شخصی که هم سن و سال من باشه پیش بیاد. خلاصه سال تحصیلی اول راهنمایی با کلی سختی تموم شد گذشت و گذشت تا اینکه بین خانواده صحبت مسافرت مشهد شد.حالا موندم من و اون اراده ی قلبی بسیار خاصی که به امام رضادارم.توی اون مدت خیلی باخودم و امام رضا صحبت میکردم تو کوچیکترین فرصتی با خدا دردو دل میکردم. چندباراتفاقاتی می افتاد که ممکن بود سفر کنسل بشه .منم گفتم یا امام رضا اگه واقعا میفهمی که چی میگم اول حاجتم و بده و بطلب بیام. 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 زیارتت.قول میدم برگشتنی خودم تغییر بدم.خلاصه شب نشده تاریخ رفتن اوکی شد و قرار گزاشته شد برای دو.سه روز بعد.سه روز بعد رفتیم ۱۰روزشد واما شب برگشتن هرکسی تویه حالی بود منم باخودم گفتم امام رضا توکه به قولی که دادی وفا گردی منم گفتم برگشتنی خودم و تغییر میدم پس چه تغییری بهتر از محجبه شدن و چادر پوشیدن. .منم برای رضای تو وخدااز همین الان چادری میشم.وخداحافظی من با امام رضا این طوری بود .الان من ۱سال و ۲ماهه که چادری ام و تابستون امسال با هدیه ی خود اقا که همون چادر بود رفتم.پابوسش .بهش گفتم ببین هنوز سر قولم هستم نه فقط الان تا آخر عمر پاش هستم.اینم بگم که برخلاف تصوری که خیلی هااز محجبه ها دارن دوستای صمیمی من بی حجاب اند. به قول مامانم ما کلا مخالف همدیگه هستیم.ومن چادرم و اول از لطف و عنایت امام رضا و بعدشم از مادرم دارم.چونکه اون با اینکه همیشه بهم میگفت من از اول دوست داشتم دخترم چادری باشه ولی هیچ وقت اجبار به پوشیدنم نکردکه زده بشم. @Jameeyemahdavi313 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت80 ✍ #زهرا_شعبانے امید برگشت خونه شون و منم لباسام رو عوض کردم
💞 بعد از توضیح همه ماجرا به آقا حسین، خودمو به کلانتری رسوندم و وارد سالنش شدم. به سمت چپم که نگاه کردم دیدم یه افسر داره به سربازی که کنار امید ایستاده میگه: *‌بذار همین جا روی این صندلی بشینه؛سرهنگ فاتح زنگ زد گفت سریع خودشو میرسونه. امید روی صندلی ای که گوشه راهرو بود نشست و اون سرباز بالای سرش ایستاد.وقتی اون افسر رفت دویدم و کنار امید نشستم: –سلام امید جان +سلام...تو اینجا چیکار میکنی؟ –دلم طاقت نیاورد +‌از دست تو خیلی نگران امید بودم و دلشوره داشتم.ماشینو تو حیاط کلانتری پارک کردمو به سمت سالن دویدم.امید و یسنا تو راهرو نشسته بودن و باهم صحبت میکردن.نزدیکتر که شدم سرگرد خالقی و دوست صمیمیش رو دیدم که به شکل نامحسوسی به امید و یسنا نگاه میکردن و درموردشون حرف میزدن: +تورو خدا میبینی؟ دختره چه خنگیه، با این همه خوشگلی و خانومی هنوز پای این پسره هوس باز مونده. *اگه به خوشگلیه که پسره هم چیزی کم نداره ولی واقعا واسه سرهنگ فاتح برای داشتن همچین پسری متاسفم. از پشت سر بهشون نزدیک شدم و گفتم: –هوس باز اونیه که به دختر شوهر دار میگه خوشگل به سمتم برگشتن و همونطور که هول کرده بودن؛ احترام نظامی گذاشتن و منم ادامه دادم: –پسر من هرچی که باشه واسه خاطر پول اینکارو کرد و بعدم پشیمون شد.فکر میکنم شماهایی که این شکلی عروس منو دید میزنین؛ بیشتر لایق لقب هوس بازین. سرشونو پایین انداختن و سرگرد خالقی گفت: +ببخشید ما قصدِ... –واقعا که!!! اگه من مافوقتون نبودم بازم بابت حرفی که زدین پشیمون میشدین؟ معلومه که نه.نترسین قصد ندارم بازداشتتون کنم؛الآنم با خیال راحت پشت سر منو خونوادم حرف بزنین. از کنارشون رد شدم و به سمت امید و یسنا رفتم.وقتی روبه روشون وایسادم؛هردوشون بلند شدن و سلام کردن.ولی امید سرشو کرده بود تو سرامیکای کف سالن و تو چشمام نگاه نمیکرد.با یه لحن خشک و جدی گفتم: –به من نگاه کن همچنان سرش پایین بود. –گفتم به من نگاه کن وقتی سرشو بالا آورد با اینکه چشماش پر از شرم بود ولی نمیدونم چرا با بیرحمانه ترین کلمات شروع به حرف زدن کردم: –برای آخرین بار بهت میگم؛وقتی بابت اشتباهی که کردی تاوان دادی و همه چیز تموم شده دیگه سرتو پایین ننداز. تا کسی نتونه متهمت کنه به هوس... چشمم به یسنا میوفته.عین بره ای که میخوان سرشو ببرن داشت به ما نگاه میکرد.ولی عجیب بود که اینقدر سنگدل شده بودم: –تو اینجا چیکار میکنی؟ خیلی مظلوم گفت: +اومدم کنار امید باشم 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗✼═┅┄