📿🕌📿🕌📿🕌📿🕌📿
☀️ صـــــــ📿ـــلوات خاصه ی حضرت علی بن موسی الرضا به نيت خشنودي آن حضرت و بر آورده شدن حاجــــــــــات.☀️
⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی⚜ الامامِ التّقی النّقی ⚜ و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ⚜ و مَن تَحتَ الثری⚜ الصّدّیق الشَّهید ⚜صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً⚜ زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه⚜ کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜
َ
✍ترجمه:
☀️خدایا رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا☀️ امام با تقوا و پاک ☀️و حجت تو بر هر که روی زمین است ☀️و هر که زیر خاک، ☀️رحمت بسیار و تمام با برکت ☀️و پیوسته و پیاپی و دنبال هم چنان ☀️بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی☀️
💫زیــــ🕌ــــــارتش در دنیا و شفاعتش در عقبی نصیبمان بگردان💫
الهـــــــــــــے آمیݧ
التمــــــــــاس دعــــــــــا
✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨
📿🕌📿🕌📿🕌📿🕌📿
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت84 ✍ #زهرا_شعبانے #امید یه کت و شلوار مشکی شیک پوشیدم و از اتا
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت85
✍ #زهرا_شعبانے
به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم.مامان و یسنا عقب نشسته بودن،من پشت فرمون و بابا صندلی شاگرد.خواستم استارت بزنم که یسنا گفت:
+خوب با باباحسین خلوت کرده بودیا
از اینکه داشت به پدرشوهرش میگفت بابا، لبخند رضایتی زدم و گفتم:
–نه که تو با مامان جونت گرم نگرفته بودی
مامان گفت:
*اوهوی با دختر من درست حرف بزنا
به بابا گفتم:
–نگاه کن،زنت میخواد منو ترور کنه اونم بخاطر یه دختر بچه لوس
بابا اخم کرد:
+کی گفته دختر من لوسه؟
بادی به غبغب انداختم و جوابشو دادم:
–روزی که ناامید شده بودم این خانم بهم جواب بله بده رفتم سر خاک دایی و داشتم از دست این دخترتون شکایت میکردم.یهو عمو احمد جلوم ظاهر شد و گفت "فکر نمیکردم اینقدر زود تسلیم یه دختر بچه لوس بشی"
یسنا خیلی حق به جانب گفت:
+نخیرم،اینقدر دروغ نگو،بابای من هیچ وقت از این حرفا نمیزنه
–ولی...
نزدیک بود دعوا بشه که بابا گفت:
+استارتتو بزن بچه
و منم ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
🌹
روز ها از پس هم میگذشت و منو یسنا با همه وجود دنبال کارای عروسیمون بودیم.حتی خرید کوچیک ترین چیزی واسه خونه ای که قرار بود سقف بالای سرِ هردومون بشه؛باعث میشد تا عاشق این دنیای پر از سختی بشیم.
بعد از گذشت چند ماه و حاضر شدن خونه و بقیه مسائل بالاخره روز عروسیمون رسید؛البته چون کارای آریا و فاطمه تموم نشده بود نتونستیم این مراسمم باهم بگیریم.ماشینو گل زده بودم و همه چی آماده بود تا برم آرایشگاه دنبال یسنا.
به ماشین تکیه زده بودم و منتظرش دم در آرایشگاه وایساده بودم.تو آینه بغل ماشین خودمو برانداز کردم...معمولا مردا به زناشون سفارش میکنن که وقتی قراره جلو نامحرم ظاهر بشن خیلی به خودشون نرسن ولی بین منو یسنا این موضوع برعکسه.اونه که همیشه سفارش میکنه کنار شقیقه هامو کوتاه نکنم چون وقتی موهای جلوم از کناری ها بلند تره خیلی عاشق کش میشم.😄
بالاخره از در آرایشگاه بیرون اومد و منم در ماشینو براش باز کردم.هردومون سوار ماشین شدیم و به سمت تالار راه افتادیم.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت86
✍ #زهرا_شعبانے
یه موزیک بی کلام گذاشتم تا فضای ماشین کمی عوض شه.یسنا یهو شروع کرد به نق زدن:
+نمیتونستی یه تاج جمع و جور بگیری داره اذیتم میکنه.
خندیدم و گفتم:
–اون موقع که بهت دادمش گل از گلت شکفت چی شده الآن شاکی شدی؟
+خب خیلی خوشگله ولی باور کن ملکه انگلیسم فقط تو روز تاج گذاریش همچین تاجی پوشیده
–اولا که امروز داری نصف دینتو کامل میکنی و تو هم باید تاج بندگی بذاری.دوما خودتو با اون عجوزه که مثل یه روباهِ هفت خطه مقایسه نکن.واقعا خودمم نمیدونم چرا این تاج رو خریدم ولی موقع خریدش حس خوبی داشتم.
بالاخره به تالار رسیدیم و یه دختر بچه که جلوی در ایستاده بود؛ دوید و با صدای بلند گفت:
*عروس و دوماد رسیدن
با صدای اون بچه همه به استقبالمون اومدن و منم پیاده شدم تا درو برای یسنا باز کنم.
وقتی درو باز کردم و بیرون اومد؛همونطور که شنلِ زمستونیش رو درست میکرد؛ دستشو گرفتم و با استقبال مهمونا وارد سالن شدیم...
در طول مراسم به همه خوش گذشت و ماهم خیلی خیلی خوشحال بودیم.جشن ساده ما که هزینه بالایی نداشت؛در نهایتِ بی آلایشی و شعفِ تمام افراد تموم شد و با شور و شوق زیاد به سمت آپارتمانمون حرکت کردیم...آپارتمانی که دیوار به دیوار خونه عمو احمده تا راحت بتونیم بهش سر بزنیم و اون تنها نباشه.
وقتی وارد آپارتمان شدیم؛خونواده ها واسه بدرقمون به خونه بخت اومدن.با اینکه از این به بعد بغل گوش عمو احمد بودیم و فکر میکردم یسنا مثل بقیه عروسا گریه نمیکنه؛ولی همه چی برعکس شد و نزدیک چند دقیقه تو بغل عمو احمد اشک ریخت.
و موقع جدا شدن از آرام بانو هم گریه هاشو از سر گرفت؛انگار که داره از مادر خودش جدا میشه...
در نهایت با خداحافظی من با بابا حسین و آرام بانو و مرتضی، همه رفتن و فرصتی برای استراحت پیدا کردیم.هردومون روی مبل ولو شدیم و من با آرامش خاصی شروع کردم:
–هیچ وقت به این اندازه زشت ندیده بودمت
+وا!!! من زشتم؟
–اگه ببینی گریه هات با آرایشت چیکار کرده؛حرفمو تایید میکنی
از جاش پرید و گفت:
+واقعا؟؟؟ خیلی زشت شدم؟
خندیدم:
–آره خیلی
+خیلی خب من میرم یه دوش بگیرم؛تو هم که از ظهر هیچی نخوردی برو تو یخچال یه چیزی بردار و بخور.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄