دوستان به نظرتون هر روز #رمان بزاریم یا #کتابی،#قرآن وو.. بزاریم ؟
نظری دارید بگید
@yarane_emam
منتظرم 🖐🏼
🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦
🌧💦
💦
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#پارت¹
ـ مواظب خودت باش مادر هر روز بهم زنگ بزن از خودت خبر بده
صورتشوبوسیدم و گفتم:
ـ آخه مادرِ من مگه دارم میرم عشق و حال؟ پادگانه ها!... ولی به روی چشم هر وقت امکانش بود حتما تماس میگیرم خیالت تخت!
حمیده رو بهم گفت:
ـ داداش جان توروخدا تو مثل داداش حمید کاری نکنی فرمانده باهات لج بیوفته! دوسال سربازیه بحث یکی دو روز نیست که!
لبخند شیطونی زدم و گفتم: سعیمو میکنم ولی قول نمیدم
حمیده دست به کمر با اخم مصنوعی رو بهم گفت:
ـ رو حرف بزرگتر حرف نزن آقای حامد خان هر چی میگم بگو چشم!
خندیدمو گفتم:
ـ چشم آبجی خانوم!
همون موقع رفیقم رضا که قرار بود با هم بریم با پراید درب و داغونش از راه رسید و برام بوق زد.
سریع از زیر قرآن رد شدمو بعد از اینکه مامان کلی قربون صدقم رفت بالاخره رفتموو سوار ماشین شدم.
مامان سرشو از پنجره داخل آوردو گفت:
ـ دیگه سفارش نکنما! غذاتو خوب بخور حتی اگه دوست نداشتی.
بعد رو کرد به رضا وگفت:
ـ آقا رضا شما حواست به این پسرِ... شما جوونا چی میگید؟ آهان سوسول! مواظب این پسر سوسول من باش!
الکی اخم کردمو گفتم:
ـ عه مامان میخوای همین یه جو آبرو که واسم مونده هم از بین ببری؟
#رمان
💦
🌧💦
🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦
🌧💦
💦
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#پارت²
بالاخره حرکت کردیم و مامان یه کاسه بزرگ آب پشت سرمون خالی کرد که فکر کنم نصفش ریخت رو ماشین!
رو به رضا کردم و گفتم:
ـ رضا من یه حس بدی به این سفر دارم!
رضا: چرا؟
خندیدمو گفتم:
ـ حس میکنم مثل حمید قراره با فرمانده پادگان لج بیفتیم!
رضا: حست غلط کرده با تو! با این کارا ما روهم بدبخت میکنی.
اخمی کردمو گفتم:
ـ ایححح با تو هم که اصن نمیشه حرف زد! بعدشم با من لج بیوفته چرا تو بدبخت میشی؟
رضا خنده ای کرد و گفت:
ـ آخه دیوونه فرمانده خنگ که نیست میفهمه ما با هم رفیقیم خب!
کلافه دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
ـ اصن بیخیال! تا کرمان چقدر راه داریم؟
رضا:یازده ساعت راه داریم حدودا شیش بعد از ظهر میرسیم!
نگاهی به ساعت انداختم شیش و ربع صبح بود! به رضا گفتم:
ـ آخه خل و چل چرا ما انقدر زود راه افتادیم؟ گفتن قبل از ساعت ۹ شب کسیو پادگان راه نمیدن!
رضا: تا ما بریم کار هامونو بکنیم ساعت یازده شب هم به زور میتونیم خودمونو برسونیم! دیگه هم حرف اضافه نزن بگیر بخواب من یه ذره از دستت نفس بکشم!
سرمو به عقب صندلی تکیه دادم و انقدر خسته بودم که خیلی زود چشمام سیاهی رفت.
...
ـ حامد حامد! پاشو.
به زور چشمامو باز کردم. رضا بود! نگاهی به دور و بر کردم و با خواب آلودگی گفتم:
ـ چیشده رضا؟ واسه چی نگه داشتی؟
رضا: برو پایین وضو بگیر نماز بخونیم بعد راه بیوفتیم!
سرمو از روی صندلی برداشتم و نگاهی به ساعت انداختم. دو بعد از ظهر بود!! چقدر خوابیده بودم!
از ماشین پیاده شدم و منتظر وایسادم تا رضا ماشینشو قفل کنه وباهم بریم سرویس بهداشتی. رو به رضا گفتم:
ـ آخه این ماشین قُراضه چی داره که قفلش میکنی؟
رضا: این ماشین به قول تو قراضه چیزی نداره فقط اگه بدزدنش یا باید تا خود کرمان بدو بدو کنی یا واست فرار از سربازی بزنن و گوشه زندان آب خنک بخوری!
با این حرفش دوتایی زدیم زیر خنده!
بعد از اینکه وضو گرفتیم و نماز خوندیم میخواستیم سوار ماشین بشیم که دستمو رو دلم گذاشتمو گفتم:
ـ رضا من گشنمه ناهار بخوریم؟ ساعت سه شد!
رضا که از من گشنه تر بود نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت:
ـ قربون گرسنگیت برم! منم خیلی گشنمه چی بزنیم؟
نگاهی به مغازه ها کردمو گفتم:
ـ اینجا که فقط ساندویچی داره بیا بریم ببینیم چیا داره یه چی بخریم بزنیم بر بدن!
رضا بدون هیچ حرفی دنبالم اومد! وارد مغازه که شدیم گفتم:
ـ آقا سلام! مِنو چی دارید؟
#رمان
💦
🌧💦
🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦