من ابر شدم گریه شدم شانه شدي تو؟!
یک شانهي بی منت و مردانه شدي تو؟!
آشفتگیِ خاطرِ من هیچ، اقلاً...
گیسوي پریشانِ مرا شانه شدي تو؟!
مجنون نشدي، هر چه که لیلا شدم از عشق
آوارهي شهرِ تو شدم؛ خانه شدي تو؟!
حوّاي تو بودم نشدي آدم من، حیف...
از شوق شدم بلبلِ تو، دانه شدي تو؟!
تاریک شدي، نور شدم هر شبِ ابري...
شمعت شدم و ماهِ تو، دیوانه شدي تو..؟!
من شانه شدم تا تو بباري غم خود را
آن وقت که من گریه شدم شانه شدي تو..؟!
#طاهرهآباذریهریس
پیامش روی صفحهي گوشي بالا اومد
- جلوی در دانشگاه منتظرتم؛
تموم شدي بیا!
یه کم خیره به صفحهی گوشي موندم،
با مکث تایپ کردم:
- کلاس دارم..
فوري جواب داد:
+ یکشنبهها تا سه کلاس داري!
انگشتامو رو کیبورد به دروغ لغزوندم
- جبراني انداخته استاد هماتولوژی...
یه دقیقه نگذشت که پیامش رسید:
+ همکلاسیات دارن میرن همه؛ منتظرتم!
از روي نیمکت جلوي دانشکده بلند شدم و
بي عجله و قدم زنون رفتم تا دربِ فنی..
اونور خیابون با همون استایل همیشگیش وایساده بود؛
دست به جیب، با لبخند یه وری مغرورش!
خیابونو رد کرد و رسید کنارم..
فکر کردم قدم به زور به بازوش میرسه!
دستشو که تکون داد سمتم، هر دوتا دستامو
فرو کردم تو جیبامو نگاهمو دوختم به کفشام..
آروم زمزمه کردم:
- هوا یهویي خیلي سرد شد!
جرئت نکردم دیگه نگاهش کنم..
صداي خندهي زورکيشو شنیدم
+ بریم آب هویج بستني؟!
آهسته گفتم:
- سرده هوا! قهوهي تلخو ترجیح میدم
دیگه نخندید؛
سرماي هوا دلیل خوبي نبود برای رد کردن پیشنهاد بستني
از طرف منی که بستنی به قول خودش دینم بود!
دستاشو برد توو جیبش..
قبلنا بهش گفته بودم این ژاکتتو دوست دارم،
جیباش اندازهي دستاي جفتمون جا دارن..
اما این بار دیگه حسرت نخوردم به گرمای دستایي که...
دستشو حائل کمرم کرد و راه افتادیم..
زیادي جنتلمن بود مرد من، گویا براي همه!
توو کافيشاپ همیشگي،
کنار شیشهي بخار گرفتهي
رو به شلوغیِ خیابونِ دم غروب نشست جلوم..
با انگشت اشاره خط انداختم رو بخار شیشه،
یه کم که گذشت شیشه به گریه افتاد..
پرسید:
+ مطمئني بستنی نمیخوري؟!
باید از یه جایي شروعش میکردم که تمومش کنم...
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
- میدونے؟!
وقتایي که توي برف و کولاک زمستون مےاومدیم و
بستنے میخوردیم و مےخندیدی بهم و
مےگفتي دختر تو دیوونهاي، دیوونه نبودم،
دلم گرم بود...
دستامو که مےگرفتي و مےذاشتي توو جیب خودت،
دستام گرم مےشد و سلول به سلول جون مےگرفت و
راه مےگرفت تا دلم...
بعد دلم گامب گامب مےزد
واس عشقي که مال من بود..
الآن سردمه، شاید یه فنجون قهوه گرمم کنه..
نمےدونم چقدر توو سکوت گذشت، به حرف اومدم دوباره:
- دیروز با لیلـا رفتیم تا ولیعصر...
دستش روي میز مشت شد..
چقد رگاي برجستهش بهش میومد
- من به دلم نبود بریم، لیلـا اصرار کرد؛
بعد نمےدونم کجا بود که لیلـا گفت:
هے! اونجارو! این پسره رو، چقد شبیه آقاتونه!
بعدم خندید، من بازم به دلم نبود نگاهش کنم
هیشکیو جز تو نگاه نمےکنم آخه!
بعد که لیلـا گفت: این....
این همون دستبندي نیس که تو براش گرفته بودي؟!
نگاهش کردم.. شبیه تو نبود، همه چیز همون بودا!
همون قد و بالا، غرور، پالتوي مشکي،
دستبند چرم مشکي، همچنین دستاي مردونه با رگاي برجسته
که قفل شده بود توو دستاي هرکي غیر از من،
خودت بودیا...
اما تو نبودي!
خواست حرفی بزنه
که انگشتمو گرفتم جلو بینيم:
- هیس!
یادته مےگفتم هیشکي مثل تو نیست؟!
از دیروز هر مردي که دیدم و دست دختریو گرفته بود
شبیه تو بود،
نمےخوام بعد از این با دیدن دستاي توو هم قفل شدهي دونفر
دلم بلرزه که شاید تو....!
صداشو به زور مےشنیدم:
+ تو عشقي...
اون فقط...
یعني من...
کیفمو چنگ زدم و بلند شدم، بازم نگاهش نکردم:
- اگه عشق بودم
چشمات جز من کس دیگهاي رو نمےدید..
اگه عشق بود،
گرمي دستاتو حروم هر رهگذری نمےکردی،
اگه عاشق بودي، اگه بودي...!
یه قطره اشکي رو که میومد راه بگیره رو گونهم پاکش کردم
- کاش حدااقل نمےبردیش پاتوق همیشگےمون..
دستشو دراز کرد دستمو بگیره،
اما وسط راه پشیمون شد انگار
مشتش کرد و محکم کوبید رو میز..
بےصدا از کنارش گذشتم:
شنیدم یه بیت از شعرامو که زیر لب زمزمه میکرد:
'چقدر ساده از دست دادم تو رو...'
#طاهرهآباذریهریس
وسط دعوا و بگو مگو یهو مےگفت:
- دستامو بگیر!
عادتش بود،
تا مےدید بحث داره بالا مےگیره،
همین بساط بود...
فرقے نمےکرد پشت گوشي باشه
یا وسط چت باشیم یا اینکه رو در رو،
مےگفت دستامو بگیر و
بعد خودش زودتر دست به کار مےشد و
دستامو مےگرفت میون گرمي دستاش و
بعدش انگار دلمون قرصتر مےشد،
آرومتر مےشدیم،
یادمون مےرفت
سر چی حرفمون شده بود اصلاً...
یه بار که اصلاً قصد کوتاه اومدن نداشتم،
سرش داد زدم و
گفتم بس کنه این بازي تکراري مزخرفو،
مثلاً چي میخواد حل بشه با گرفتن دستاش!
یادم نمیره هیچوقت جوابشو...
گفت:
- ببین! توي هر رابطهاي
بحث و اختلاف نظر و سلیقه و دعوا هست..
ولي مهمتر و قویتر از همهی اینا
عشق و محبتیه
که دلارو وصل مےکنه به هم..
یه وقتایي اونقدر پُریم
از گلایههاي ریز و درشت که یادمون میره
این آدمي که جلوي رومونه عشقمونه،
اگه بحث و احیاناً دعوا و جدلیم هست
بخاطر حل شدن مشکلات یه رابطهست،
نه منحل کردنش!
یه وقتایی که حس مےکنم
داره اون نخ اتصاله پاره میشه،
حرمتا توی مرز شکسته شدنه،
داریم مےرسیم به جایي که نباید
همون موقع میگم دستمو بگیر و
محکمم بگیر که نه ترس رفتن تورو داشته باشم
و نه فکر رفتن به سر خودم بزنه...
میگم بگیري دستامو که یادمون بیفته
ما وصلیم به هم نباید از این فاصله دورتر شیم
نمےتونیم که دورتر شیم...
«دستاتو مےگیرم
که یادم بیاد کجاي زندگیمے،
که یادت بیاد کجاي زندگیتم،
دستاتو مےگیرم که یادمون بیاد
این جنگا براي باهم بودنمونه،
قرار نیست که باهم بجنگیم...»
وقتي انگشتامو گره مےزنم
لابهلاي انگشتات، ' تازه یادم میفته
که این دستا قرار نیست بذارن زمین بخورم
و اگه زمین خوردم بلندم مےکنن...'
یادم میاد که قرار نیست وقتے دستمون
توی دست همه زمین بخوریم
و هنوز زوده براي از پا افتادن...
یه وقتایي که حس مےکنم
دیگه آخر راهیم، میگم
دستامو بگیر تا دوباره و
از نو شروع کنیم، درست از سر خط...
حالا یه وقتایي
من به جاي اون میگم
ولش کن اصلاً این حرفارو،
بیا این راهو هم با هم و
شونه به شونهي هم بریم و
این جریانارم باهم بگذرونیم از سر،
دستامو بگیر لطفا...!
#طاهرهآباذریهریس
یادم رفت به سمت اون روزي که سرما خورده بودي و نمےذاشتي ببوسمت...
یادته؟!
از این ماسک یه بار مصرفا زده بودي و
با فاصله ازم نشسته بودي که سرما نخورم...
تا بیام نزدیکت شم مےگفتي نکن!
مےگفتي اگه مریض بشي نمےبخشم خودمو!
مےگفتي اگه سرما بخورم ازت،
مےکُشي خودتو!
من چیکار کردم؟!
وقتے که حواست نبود
ماسکو زدم کنار و بےهوا بوسیدمت؛
عمیق، طولانے، دلتنگ...
به خودت که اومدي کنارم زدي؛
گفتے اگه مریض بشم مےمیري،
گفتے با این کارام مےکُشَمت آخر سر...
اون روز مثل خیلے روزاي دیگه گذشت و
نه من سرما خوردم و نه تو مُردي برام!
یه روزي هم به جایي رسیدیم
که دیگه باهم نتونستیم؛
تو از من رفتے و
من از تو گذشتم و
گذشتیم از هم براي همیشه...
اما بذار حالا که نیستے،
یه چیزیو بهت بگم...
سرماخوردگے تا حالا کسیو نکُشته،
سرطان هم یه وقتایے کشنده نیست،
حتی گلوله هم
خیلے موقعا آدمو نمےکُشه...
امّا خاطرهها...
این خاطرههاي لعنتے
کشندهترین بیماريِ بشریتن...
باور کن....!
#طاهرهآباذریهریس
داشتم فکر میکردم که هیچ مهم نیست که قد یه مرد ، یک و نود باشه یا یک و هفتاد یا هرچی..
چاق و لاغر و یکم زشتتر و یهذره خوشگلتر و بیریش و با ریشش هم مهم نیست..
مهم هم نیست که اینکه چقدر جذاب و دختر کُشه و دستاش چقدر استخونی و کشیدهست و عطر مارک فلانش تا چندتا خیابون اون طرفتر میپیچه و نمیپیچه و صداش چقدر بم و شاعرانهست..
حتی اینکه داراییش چقدره و مدل ماشین امروز یا آیندهش چیه و چی نیست و یه کوچه اینورتر یا اونورتر بودنِ خونهٔ داشته یا نداشتهٔ خودش و خونهٔ قدیمیِ پدرش زیاد اهمیت نداره..
مهم ؛
شونههای مردونَشه...!
مهم ؛
امنیتِ شونههاشه...!
مهم اینه چقدر و تا کجا میشه بیدغدغه زن بود و با خیالِ راحت ، تکیه کرد به کوهِ شونههای یه مرد و از جا زدن و شونه خالی کردن و نامردی و رِفیقِ نیمهراه بودن نترسید...!
از تمامِ وجود و بودنِ یه مرد ، مهم اون حس آرامش و امنیتیه که به زنی که پا میذاره توی زندگیش هدیه میده...!
از بین داشتههای یه مرد ، مهمترین داراییش شونههاشه...!
شونههاش...!
#طاهرهاباذریهریس
همهي ما
گاهي نیاز داریم بدانیم کسي هست
که در دور دست ها
جایي میان خلوت عاشقانهي بي تکلفش
به ما مےاندیشد و دوستمان دارد
فرقے نمےکند چقدر دور
چقدر دست نیافتنے
چقدر محال
دوست داشتن و دوست داشته شدن
- همین حواشي پررنگ تر از متن-
حتی اگر دور از دسترس هم باشند،
آدم را دلگرم مےکنند براي ادامه دادن،
براي بودن،
براي زیستن،
و این قدرت عشق است...
#طاهرهآباذریهریس
به قول بابام
عشق آینه نیست که طرفت خندید
تو هم بخندي،
اخم کرد
تو هم سگرمههاتو بکشي توي هم..
رابطه آینه نیست
که خوب بود خوبي کني،
بد اگه بود
تو بدتر بشي....
عشق یعني ایثار، یعني فداکاري،
عاشق که باشي
باید یاد بگیري
یه جایي اگه اون کوتاه اومد،
یه جایي هم تو وایسي کوتاه بیاي...
دو تا من با هم نمیشن ما؛
یه وقتایي لازمه اگه اون من بود،
تو بشي نیم من،
جاي دوري نمیره!
#طاهرهآباذریهریس
نشسته بود خیره شده بود به دستاش..
گفتم: "باز چه مرگته؟!"
نفس عمیقي کشید، با بغض گفت:
- یه بار که دستامون چفتِ هم بود
بهم گفت میدوني چقدر دوسِت دارم..؟!
اندازهٔ انگشتاي دستاي همهي آدماي دنیا...
میدوني چقدر میشه؟!
هشت میلیارد آدمه و
دو تا دست و ده تا انگشت و اووووووو....
اصلاً حد و حساب نداره که،
بي حدّ و حساب دوستت دارم دیوونه...!
موقعي که داشت میرفت
نگفتم کاري به اون همه آدم و دستاي غریبهشون ندارم، ببین منو!
اگه بري این دستا اونقدري خالي میشن که هیچکس از بین این هشت میلیارد نفر نمیتونه کاري براي حسرتشون کنه!
نگفتم و رفت!
گفتن و نگفتنم فرقي هم نداشت..
رفتني رو غل و زنجیرشم کني یه راهي براي نموندن پیدا میکنه...
گاهي وقتا که حرفاشو یادم میفته
زل میزنم به دستایي که براي بار آخرم نشد که دستاشو بگیره...
با خودم فکر میکنم
یعني از بین اون آدمایي که میگفت،
الآن دستاش قفل شده توو دستاي کي و
داره توو گوش کے از دوست داشتني میگه که حدّ و حساب نداره..؟! :)
#طاهرهاباذريهریس
من تو را آنگونه دوست داشتم
که مجنون لیلایش را
آنگونه چشم به راه بودم
که یعقوب یوسفش را
آنگونه میپرستیدم
که عرب لات و عُزایش را
آنگونه باور داشتم
که محمّد خدایش را
تو مرا اما...
چنان نمیخواستی،
که آدمی گناهانش را..!
#طاهرهاباذریهریس
بی بی خدا بیامرزم همیشه میگفت آدمِ عاشق، کم توقع میشه...
بچه بودم، حالیم نمیشد حرفاشو،
تا اینکه تو سر و کلهت پیدا شد...
یهو به خودم اومدم دیدم ای دلِ غافل!
کار از کارم گذشته دیگه؛
خیلی عاشق شدم، خیلی کم توقع شدم...
اونقدری که تو غذا میخوری، من سیر میشم،
تو میخندی، دلِ من شاد میشه،
تو گوشهی چشمات تَر میشه، من مُردنم میاد...
از خدا که پنهون نیست، از تو چه پنهون، این روزا به جایی رسیدم که توقعی از زندگی ندارم دیگه، چیز زیادی هم از دنیا نمیخوام، به جز یه لبخندِ از تهِ دلت، حتی اگه برای کسِ دیگهای باشه، حتی اگه بخاطر من نباشه...
چیه این عشق آخه دورت بگردم...؟!
#طاهرهاباذریهریس
گفتم:
+ دیدی هوا چه دونفره شد یهو؟!
نشست روی جدولای کنار خیابون و دستاشو بغل گرفت و مچاله شد توی خودش و خیره شد به کفشاش و انگار که با خودش حرف بزنه گفت:
- این هوا دو نفره نیست، هوای یه نفرههاست...
هوای اونایی که کسی رو ندارن شب قبل از خواب بهشون بگه فردا بیرون رفتنی لباس گرم بپوشیا، هوا سرده...
اونا که کسی رو ندارن که مچاله شن توی گرمای آغوشش و سرمای هوا یادشون بره و دلشون گرم باشه به بودنش...
همونا که کسی نیست که اگه سرما خوردن دعواشون کنه بخاطر سهل انگاریشون و کلی نازشونو بکشه بعدش...
هوای کسایی که یه خاطرهای، یه خوابی، یه بغضی بیچتر میکشوندشون زیرِ بارون...
هوای اونایی که یه عمریه جا موندن توی رفتن یه نفر که یه لحظه رو هم بی اون تصور نمیکردن...
آره رفیق! پائیز فصل آدمای تنهاست، این هوا هوای تنهائیهاست، این روزا کل شهر پره از آدمائیه که هوای پائیزو بهونه میکنن تا تنهائی و غربتشونو قدم بزنن روی برگایی که خورد شدنشون یاد خودشون میندازدشون...
کل سال برای دونفرههای عاشقونهست اما...
این فصل و این بارون و این هوا،
دو نفره نیست...
هوای تنهائیه
هوای یه نفرههاست!
#طاهرهاباذریهریس
جوراباشو درآورد و گوله کرد توی هم و پرتشون کرد یه گوشه. میشناختمش؛ پر بود، حرف داشت، خیلیم حرف داشت...
- میدونی نهنگا چجوری همو پیدا میکنن؟!
تعجب نکردم از سوال بی ربطش. سکوت کردم، نمیدونستم!
- صدا میزنن همدیگه رو! اونا که اهل همن و مثل هم، میشنون اون صداهه رو، میفهمنش، میرن پِیِش، پیدا میکنن همو...
چیزی از "تنهاترین نهنگ دنیا" شنیدی؟!
سر تکون دادم، نشنیده بودم!
- بهش میگن نهنگِ پنجاه و دو هرتز! صداش مثل صدای بقیهی نهنگا نیست، فرکانسشو بلد نیستن نهنگای دیگه، نمیشنونش، نمیفهمنش، تنهاست، همیشه تنهاست، خیلی وقته که تنهاست...
کلافه دست کشید به صورتش.
- میدونی؟!
این روزا حس میکنم یه نهنگم وسطِ اقیانوس که صداش رو فرکانس ۵۲ هرتزه!
دور و برم شلوغه اما گیر کردم توو تنهایی، هیشکی نیست صدامو بشنوه، هیشکی نیست حرفامو حالیش شه، هیشکی نیست بفهمدم، هیشکی نیست دستمو بگیره و نجاتم بده از خودم...
میدونی؟!
گفتنش خیلی سخته اما این روزا حس میکنم یه نهنگم وسطِ اقیانوس که صداش رو فرکانس ۵۲ هرتزه، رو فرکانسِ تنهایی...
کلافهتر چنگ زد به موهاش و بلند شد که بره. توی سکوت خیره شدم به مسیرِ رفتنش، کوه روی دوشش بود انگار!
فکر کردم همهی ما آدما، این روزا شبیه نهنگیم! شبیهِ یه نهنگ، که خیلی وقته توی تنهاییِ بیرحمِ خودش گیر افتاده...!
#طاهرهاباذریهریس