زیر چشمی نگاهش کردم..
طوسی بهش میاومد..
سعی کردم خودمو بزنم به بیخیالی..
گفتم:
- نمیخوای یه تکونی به خودت بدی؟! داری پیر میشیا..
خندید..
+ میگی چیکار کنم مثلاً؟!
شونه انداختم بالا..
- من چه میدونم! زندگی کن! عاشق شو یا....!
پرید وسط حرفمو بیحوصله گفت:
+ همون یبار واسه هفت پشتم کافیه!
دلم نمیخواست نگاه کنم به پوزخند روی صورتش...
- اصلا از کجا میدونی حسی که داشتی عشق بوده؟! تو که دوباره سعی نکردی با آدم درستش عاشقیو تجربه کنی!
معنی آهِ بلندشو میدونستم...
نمیخواست دربارش حرف بزنه..
ساکت شدم...
خودش سکوت طولانی بینمونو شکست و با لحن شاد ساختگی گفت:
+ خب خب! بحثو عوض میکنیم. بیا دربارهٔ یچیز بهتر حرف بزنیم. من کاملاً آماده شنیدنم..
مات فضای خالی روبهروم گفتم:
- بچه که بودم یبار دسته جمعی رفته بودیم باغ دوست بابا. درخت خرمالو داشتن توی باغشون..
طرفای غروب که دور آتیش جمع شده بودیم ،
بابا با ظرف خرمالوهای شسته از راه رسید و جوونترا حمله کردن بهش.
قیافهٔ وسوسه انگیزی داشت اون میوهٔ نارنجی خوشگل..
یکیشو برداشتم و همین که به دندون کشیدمش ، صورتم رفت توهم..
دهنمو بیحس کرده بود..
تلخ بود..
لزج بود..
طعم خوبی نداشت اصلاً..!
وقتی نگاه به قیافهٔ بقیه میکردم ، نمیفهمیدم از چی این میوهٔ وحشتناک و بدمزه خوششون اومده و دارن چجوری میخورنش...
به خاطر همون خاطرهٔ تلخ ، من سالهای سال به خرمالو لب نزدم..!
تا اینکه سال گذشته یکی از دوستام از باغ خودشون یه جعبه خرمالو برام آورد و قسمم داد که حتماً باید امتحان کنم یکیشو و اعتراف کنم که اونایی که همیشه از بازار میخریدم ، خرمالو نیست اصلا..
به حرمت رفاقتمون و زحمتی که کشیده بود ، روم نشد بگم من اصلاً خرمالو نمیخورم و خوشم نمیاد ازش...!
خیلی خوب یادمه..
بعد رفتن دوستم ، وقتی برای زمین ننداختن حرفش و از روی ناچاری یه گاز به خرمالوی توی دستم زدم ، از زور تعجب نمیتونستم قورتش بدم...
شیرین بود..
عطر خوبی داشت..
خیلی خوشمزه بود..!
دقیقاً خلاف واقعیتی بود که این همه سال من از این میوهٔ پاییزی توی ذهنم داشتم...
خشکم زده بود..
چطور همچین چیزی ممکن بود آخه..؟!
وقتی برای اون رفیق باغدارمون قضیه رو تعریف کردم ، خندید و گفت که احتمالا اون خرمالویی که من خوردم ، نارس و کال بوده و از اونجایی که هرگز دیگه امتحانش نکردم ، هیچ وقت متوجه فرق بین رسیده و کال این میوه نشدم و یه عمر خودمو از خوشمزگیای نوبرونهٔ پاییز محروم کردم...!
از اون به بعد ، من و خرمالو دوستای خوبی برای هم شدیم و هربار که طعمش منو تا وسط یه باغ پاییزی میکشونه ،
حسابی خوشحال میشم از اینکه یه فرصت دیگه بهش دادم و بخاطر تجربه تلخ اشتباهم ،
خودمو بینصیب نذاشتم از این نارنجی خوشمزه..!
نگاهش کردم..
به نظر نمیاومد چیزی سر در آورده باشه از حرفام..
نگاه ازش گرفتم و گفتم:
- چقدر هوس خرمالوهای باغ دوستمو کردم...
صداشو کنار گوشم شنیدم..
+ به دوباره امتحان کردنش میارزه...!
چشم دوختم به صورت پر از شیطنتش و با تردید گفتم:
- چی..؟!
بلند زد زیر خنده...
+ خرمالو...!
#طاهرهاباذریهریس
BabakMafi-Fereshteh-128.mp3
3.43M
[ @janan212 ]
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻
4_5947207971724330940.mp3
11.25M
[ @janan212 ]
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻
-شده است تا به حال به رُخ زیبای تو بگویم که تمام من از شب چشم های تو سرزنده است و در میان شالیزار های آغوش تو و سراشیبی رگ به رگ گل سرخ گردن تو نفس میکشد؟
#به_سوی_تو
.͜.
•[~ @janan212 ~]•
حواست به من هست
ڪه هرچه بیشتر
در زندگيام آدم میبینم،
بیشتر عاشقت میشوم...؟! (:
#خبرتهست؟!
همه میگن دورت بگردم..
ولی من بهت میگم دور قلبت بگردم که باعث زنده بودنه توعه
.͜.
•[~ @janan212 ~]•
یه دوستي حرف قشنگي زد گفت:
آدمها بیشتر از حرمت نون و نمکي که با هم خوردن
باید حرمت لحظاتي که کنار هم خندیدن، گریه کردن،
دیوونهبازي درآوردن و خاطرههایي که ساختن رو
نگه دارن... :)
#مۅرفینگرافي
هدایت شده از | تَبَتُّـل |
گاهی اوقات حسرتِ تکرارِ یک لحظه، دیوانه کننده ترین حسِ دنیاست.
#ژوهان_هریس