eitaa logo
«ج‌َـنَتْ»
13 دنبال‌کننده
741 عکس
43 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
📖」 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ما تمام ِ دارایۍمان را تمام و ڪمال، بۍچشم‌داشت و توقـ؏ در راھ خدا مثل ِ اهل‌بیٺ دادھ‌ایم؟! دستِ بابرڪت مۍخواهے دلٺ را بدھ دست ِ فاطمھ و دنیایٺ را وقف ِ فاطمھ👀! 📘کتاب: مادر ✍🏻: نرجس شَڪوریان فرد - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ๑| @Janat_writer |Ꮺ
📖」 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - مادر، تازه فهمید ڪجا ایستاده، چھ مۍبیند و چھ مۍشنود. چرخید بہ سمت مسجد و سر بالا گرفٺ سمت ِ گنبد. دوباره رو برگرداند سمٺ ِ سعید. جلو آمد و دست ڪشید بر سر و صورتش، بر قد و بالایش، بر چشمان خودش ڪھ آیا درست مۍ‌بیند نوجوان ِ رو به مرگش روۍ پا ایستادھ و غرق در نور اسٺ! 📘کتاب: سعید ✍🏻: نرجس شَڪوریان فرد - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ๑| @Janat_writer |Ꮺ
📖」 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - استادمان هم گفتھ؛ دلیلۍ ندارد ڪھ عمرتـٰان را بگذارید براے قانع ڪردن ِ دیگران. چون دیگران بیشتر مۍخواهند شما را شبیھ خودشان ڪنند تا این‌ڪہ شما را دࢪک ڪنند و کمکۍ باشند براے بہتر شدن‌تان و یا دوستۍ باشند برای رفـ؏ عیوب شما! مردم تا وقتۍ ڪہ مثل خودشان نشوۍ، مدام نقدت می‌ڪنند و چپ و راست براۍ تو سلیقہ به خرج مۍدهند🤦🏻‍♀! 📘کتاب: من نھ ما! ✍🏻: نرجس شَڪوریان فرد - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ๑| @Janat_writer |Ꮺ
📖」 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - فڪر ڪن خدا بخشش رو بہانھ آشتۍ قرار دادھ. تو گناھ مۍڪنے و فرار، اون دنبال آشتیھ. این ادبیات خداست؛ من غفور ڪھ هستم، مہربان هم هستم و نمۍتونم تو رو توے این وضعیت ببینم. خدا عہد ڪرده ، گناھ افرادۍ را ڪہ از صمیم قلب ایمان میارن و بہ سوۍ اون بر مۍگردن رو ببخشہ و گذشتہ‌شون رو پاڪ ڪنھ.... 📘کتاب: رازتنہایۍ! ✍🏻: نرجس شَڪوریان فرد - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ๑| @Janat_writer |Ꮺ
📖」 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - بھ ام‌البنین ڪہ خبر شہادت حُسین را دادند، گفت: - باور نمۍڪنم... مگر عباسم زندھ نبود... گفتند: - عباست را شہید ڪردند. گفت: - باور نمۍڪنم، مگر دستان عباسم... گفتند: - اول دستانش را قطع ڪردند...! 📘کتاب: امیرمن ✍🏻: نرجس شَڪوریان فرد - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ๑| @Janat_writer |Ꮺ
📖」 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - رفتیم توۍ اتاقش. جلوۍ آینہ ڪاغذی گذاشتہ بود. خودڪار را از روۍ ڪاغذ برداشتم. دست‌هایم مۍلرزید. لاۍ برگہ را باز ڪردم. می‌دانست وقتش رسیدھ، نوشتہ بود: - الهۍ لاتڪلنۍ... الحمدالله رب العالمین. خداوندا مرا بپذیر! خداوندا عاشق دیدارتم؛ همان دیدارۍ ڪه مویۍ را ناتوان از ایستادن و نفس ڪشیدن نمود. خداوندا، مرا پاڪیزه بپذیر. ڪنار آن نوشتھ، تسبیح و انگشتر شہیدۍ را هم براۍ تبرڪ گذاشتھ بود. 📘کتاب: سلیمانۍ عزیز ✍🏻: عالمھ‌طہماسبۍ؛ لیلا موسوۍ، مہدی‌قربانۍ - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ๑| @Janat_writer |Ꮺ
📖」 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - یڪۍ از هم‌رزمانِ ابراهیم پرسید: - چرا در هرموقعیتۍ حتے در زمانۍ ڪہ در محاصرھ هستیم، اذان می‌گویۍ؟ گفت: - مگر در ڪربلا امام‌حسین محاصرھ نشده بود؟ چرا اذان گفت و جلوۍ دشمن نماز خواند؟ ما براۍ همین اذان و نماز با دشمن مۍجنگیم! 📘کتاب: شناسنامھ‌ۍابراهیم‌هادے ✍🏻: معصومھ ملاعلۍ - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ๑| @Janat_writer |Ꮺ
📖」 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - از تیپش خوشم نمی‌آمد. دانشگاھ را با خط مقدم جبهہ اشتباھ گرفتہ بود. شلوار شش جیب پلنگۍ گشاد مۍپوشید با پیراهن بلند یقھ‌گرد سه‌دڪمھ و آستین بدون مچ ڪه می‌انداخت روۍ شلوار. در فصل سرما با اورڪت سپاهۍاش تابلو بود. 📘: قصھ‌دلبرے ✍🏻: محمدعلےجعفرۍ - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ๑| @Janat_writer |Ꮺ
📖」 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ایرینا لبخند زد و گفت: - این‌که چه می‌شود مهم نیست؛ مهم این است که تو الان صاحب یک کتاب بسیار قدیمی و با ارزش هستی. شاید بتوانی آن را به یک مبلغ بسیار خوبی به یکی از موزه‌های اروپا به فروشی. شاید مسلمانان لبنان نیز طالب آن باشد‌! کشیش گفت: - من نمی‌خواهم آن را بفروشم. باید رابطه‌ای بین این کتاب و رویایی که دیشب دیدم وجود داشته باشد. می‌خواهم هر چه زودتر این رابطه را کشف کنم. 📘: ناقوس‌ها به صدا در می‌آیند ✍🏻: ابراهیم حسن بیگی - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ๑| @Janat_writer |Ꮺ
📖」 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - سرم را تکان دادم. بابا هم سرش را پایین انداخت و با آهی طول و دراز گفتم: - ها عامو نامش مفصل و برام ای‌میل کرده. خیلی هم سلام رسونده. با پدر و مادر و شوهرش تو یکی از شهرهای امارات زندگی می‌کنه. حرفم تموم نشده بود که دیدم دلم لرزیدو با پاهای لرزونی نشست روی ردیف کتاب دست دوم قدیمی. صدای خشکش پرده‌های گوشم رو لرزوند: - همینه می‌خواستی دختر؟ و پیشونیش رو گذاشت روی آرنجش: - پاشین برین خونه‌تون پاشین.... دیگه نمی‌خوام چیزی بشنفم... همه چیز تمام شد. 📘: این وبلاگ واگذار می‌شود ✍🏻: فرهاد حسن زاده - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ๑| @Janat_writer |Ꮺ
📖」 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - رای همدل خود لازم نیست همه چیز را بگویی تا او اندکی از تو را بفهمد، بلکه کافی است اندکی بر زبان بیاوری تا او همه‌ی تو را دریابد. 📒: نون نوشتن ✍🏽: محمود دولت آبادی - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ๑| @Janat_writer |Ꮺ
📖」 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - عرض ڪرد: - آقا چہ وقت قیام مۍفرمایید؟ فرمودند: - در همان سالۍ ڪہ راه حج را بر روۍ شما بستند. خورشید و ماھ در یڪ‌جا جمع شدند و نجوم و ستارگان در اطراف آن بھ گردش در آمدند. حال ِ علۍ با شنیدن این ڪلام تغییر ڪرد و عرض ڪرد: - یابن‌رسول‌الله این ڪجا و چہ زمانۍ خواهد بود؟ لبخند امام تمامۍ نداشت: - در همان سال ڪہ دابة‌الارض، در بین صفا و مروھ قیام ڪند... 📒: سفربیستم ✍🏽: نرجس شکوریان فرد - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ๑| @Janat_writer |Ꮺ