eitaa logo
کانال جانبازِ شیمیائی
574 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
28 فایل
ثواب بازنشر مطالب (بدون ذکر منبع)،هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است ادمین: جانباز شیمیایی بهروز بیات @janbaz_shimiaee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه میهمانی خدا ماه مبارک رمضان بر مسلمانان و بندگان خوب خدا مبارک باد🌸 انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است @janbaz_shimiaee
داستان جذاب و آموزنده از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسیجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان خط شکن کمیل ل ۲۷ شعر من ۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت هشتاد و ششم ۰۰۰ لوطی صالح با دقت داشت به تکون خوردن لوستر نگاه می کرد ، گفتم محمد جان ؟ میشه پرده ها رو تکون بدی ، چند لحظه گذشت ُ و پرده ها شروع کرد به حرکت کردن ، یه هو بی بی با سینی چایی وارد شد ُ و گفت اینم یه چایی لب سوز ِ لب دوز واسه عزیزای خودم بعد یه نگاه به لوطی صالح انداخت ُ و گفت : لوطی بازم که گریه کردی مگه دکتر نگفت گریه واسه چشم هات ضرر داره ، عزیز من تو تازه آب مروارید چشمت رو عمل کردی ، یه کمی مراعات کن ، بعد یه نگاه انداخت به میثم ُ و گفت : آقا میثم ، پسرم مثل اینکه تو هم لوطی صالح رو همراهی کردی ، چشم های تو هم که بارونیه ، بعد یه نگاه به من کرد ُ و گفت از آقای عبدی یاد بگیرید ، ببینید چطور خوب می تونه احساساتش رو کنترل کنه مثل من ، بعد بی بی بغضش ترکید ُ و زد زیر گریه ، یه جوری گریه می کرد که من رو یاد گریه های مادرم تُو روضه انداخت من هم زدم زیر گریه ُ و شروع کردم یکی از نوحه های شهید احمد رشیدی رو خوندن ، فضای عجیبی شد ، یه هو مملی از بیرون داد زد مامان بزرگ اون توپ چهل تیکه من رو ندیدی ؟ وارد اطاق شد ُ و یه نگاهی به تک تک ما انداخت گفت : اِ ِ ِ ، شما چرا دارید گریه می کنید ؟ یه نگاهی هم انداخت به سمت پرده ها ُ و گفت : دایی محمد ، تو چرا گریه می کنی ؟ مگه اتفاقی افتاده ، تو که هر وقت من رو می دیدی می خنددی ، ما چهار نفر داشتیم به پرده که تکون می خورد نگاه می کردیم ُ و به حرف های مملی گوش می دادیم ، مملی گفت : مامان بزرک ؟ دایی محمد میگه غصه نخور به همین زودی ها میاد پیشت ، بابا بزرگ دایی محمد میگه مراقب چشم هات باش ، بی بی راست میگه گریه واست ضرر داره ، عمو میثم دایی محمد میگه بهت بگم دعای بابا بزرگ به خواست خدا مستجاب شده سال بعد همین موقع دوتا بچه خوشگل خواهی داشت،بعد مملی رو کردبه من وگفت:عمو حسن ؟دایی محمد میگه نمی خای ازعمو میثم بپرسی که اون خانمی که جلوی درب خونه دیدی کی بود؟ خشکمون زده بود،مملی پیش ما نبود ولی همه حرف هایی که زد درست بود،مملی رو کردبه بی بی وگفت:مامان بزرگ بلاخره میگی توپ چل تیکه من کجاست ،توپمون موقع بازی افتاد روپشت بوم مسجد توپ نداریم واسه فوتبال بچه منتظرن ،بی بی خندیدگفت:عزیزم،گُلم،توپ تُوانباریه گوشه حیاطه،مملی بلنددادزدممنون بی بی جون و عین قرقی ازاطاق دویدبیرون،همگی زدیم زیرخنده،چایی رو خوردیم و مشغول تمیز کردن شدیم،دیدن پیرزن و پیرمرد خسته شدن،گفتم بی بی جان ؟شماولوطی صالح بریدکمی استراحت کنید،من و میثم کارو رو تموم می کنیم،لوطی صالح گفت :آره بَبَم بیاما بریم این جووناخودشون بَلَدن چیکار کنن بیاما بریم توحیاط یه کم با هم اختلاط کنیم وبه یادقدیما گُل بگیم و گُل بشنویم ، بی بی بازاز خجالت روش روبرگردوند،عاشق این شوخیهای لوطی صالح بودم،یادشوخی های بابام افتادم،وقتی شروع میکردبه شوخی کردن بامادرم اونم وقتی ماهشت نه تابچه نشسته بودیم،مادراز خجالت بلند می شد و می گفت : بِرم ، بِرم یه چیزی بیارم بخوریم بعد می رفت خوردنی هایی رو که از ما پنهان کرده بود می آورد ُ و می داد به بابام می گفت تقسیم کن ، بیچاره بابام یه جوری تقسیم می کرد که آخرش به خودش ُ و مادرم چیزی نمی رسید بعد دوتایی شروع می کردن به ناخونک زدن به سهم ما یکی نبود بگه خُوب بابا جون اول سهم خودتون رو بردارید بعد سهم بچه هارو بدید ، چرایی این سوال رو وقتی متوجه شدم که خودم پدر شدم دیدم این خصلت هر پدر مادریه که دوست داره خوردن بچه هاشو رو ببینه ُ و لذت ببره ، واسه همین بود که مادرم و پدرم سر سفره غذا به جای اینکه غذای خودشون رو بخورن دائم حواسشون به ما بچه ها بود تا کسی غذاش کم نباشه یا گرسنه نمونه ، اَگه یکی از بچه ها قبل غذا خوابش می برد و موقع غذا سر سفره نبود بابا ُ و مامانم انقدر ناز ُ و نوازشش می کردن تا بیدارش کنن ُ و بهش غذا بِدن ، یادش بخیر ، خدا رحمتشون کنه بعضی وقت ها به خودم می گفتم اون ها هم پدر مادر بودن ما هم پدر مادر شدیم ، نمی دونم چرا عاطفه ما ها نسبت به اونا کم شده ، داشتم به این حرف ها فکر می کردم که میثم پرسید حسن جان ؟ خیلی ساکتی چرا چیزی نمی گی ؟ گفتم هان ؟ هیچ چی داشتم به پدر مادرم و قدیما فکر می کردم ، راستی میثم ؟ وقتی رسیدم درب خونه لوطی صالح ، یه خانمی پشت درب بود ُ و وایساده بود اول فکر کردم داره درب رو می زنه ولی بعد دیدم داره یه چیزی رو روی درب خونه لمس می کنه ، تو اون خانم رو می شناسی ، خندید ُ و گفت : خُوب آره می شناسم ، یعنی تازگی ها شناختم ، گفتم کیه ؟ گفت چطور مگه ؟ گفتم واسم عجیب بود تا من رو دید مثل آدمی که ترسیده باشه فرار کرد، گفت دوست داری بدونی ، گفتم آره ،گفت پس باید شعر من رو در باره محمد بخونی ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
اوقات شرعی ماه مبارک رمضان سال ۱۴۰۲ انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است @janbaz_shimiaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخوای یا نخوای... ما را دارن میبرن مهمانی خدا... ما نمی‌رویم میبرن... 🤲 اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ (ره) انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است @janbaz_shimiaee
📃نامۀ عرفانی حضرت امام خمینی قدس‌سره در افسوس و اندوه از تمام شدن ماه شعبان، و عدم آمادگی برای ضیافت‌الله ماه مبارک رمضان. امام خمینی در نامه‌ای که به درخواست بانو فاطمه طباطبایی ـ عروسشان ـ خطاب به او نوشته‌اند، اندرزهایی عرفانی و اخلاقی را یادآوری کرده‌اند. در این نامه که در اردیبهشت سال ۶۶ مطابق با شعبان ۱۴۰۷ قمری نگارش شده است، به پایان یافتن روزهای ماه شعبان و آماده نبودن برای ورود به ضیافت الهی اشاره شده و اینکه با همۀ این اوصاف، نباید از رحمت الهی ناامید بود. متن نامه به شرح زیر است: بسم الله الرحمن الرحیم‌ فاطى دختر عزیزم، از من مى‌خواهى براى تو چیزى بنویسم؛ چه بنویسد کسى که خود، مبتلاىِ به نفسِ امّارۀ بالسوء است و هرگز نتوانسته، بلکه نخواسته این بت بزرگ را بشکند! اکنون در آستانۀ شهرالله و مقام ضیافت‌الله هستیم و من خود اقرار دارم که لایق این ضیافت نیستم. شهر شعبان‌المعظم که شهر امامان است در شُرف گذشتن و ما خود را نتوانستیم مهیا کنیم برای شهرالله. دعاها را گاهی با لقلقۀ لسان خواندم و از آنها چیزی حاصل نشد در این آخر شهر عرض می‌کنم: اللهُمَّ انْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیِما مَضی‌ مِنْ شَعبانَ فَاغْفِرْلَنا فِیما بَقِیَ مِنهُ‌. از رحمت حق تعالی مأیوس نیستم و مباش، در دنیا [مباد] روزی که گناهان به آنجا رسد که از رحمت حق مأیوس شویم. دخترم این چند روز خواهد گذشت چه با عیش و نوش و چه با رنج و تعب؛ چه با غفلت از فطرت و چه با توجه به آن. عزیزم، خداوند ـ جل و علا ـ نور هدایت را در همۀ مخلوقات خصوصاً انسان نهفته است. فطرت‌الله، ما را خواهی‌نخواهی به او متوجه کرده و همۀ مخلوقات در هر حدی که هستند و به هر مذهبی که گراییده‌اند، جز به حق تعالی و کمال مطلق به هیچ‌چیز توجه ندارند به حسب فطرت؛ گرچه خود ندانند و معتقد به غیر آن باشند. انسان کمال مطلق را می‌جوید و می‌خواهد چه آنان که به توهّم بت را می‌پرستند و چه آنهایی که حق ـ جل و علا ـ را منکرند و به دنبال ریاست. ملحدها گمان می‌کنند متوجه به دنیا و خواستار ریاست و زعامت هستند، لکن به‌حسب واقع متوجه و خواهان قدرت مطلقه هستند و در جست‌وجوی کمال مطلق و خود گمان خلاف می‌کنند و شاید عذاب و عقاب برای همین جهل و توهّمات باشد. تو که مثلاً دنبال لباس خوب هستی و زینت بهتر، دنبال حق می‌گردی و کاخ‌نشینان نیز دنبال قدرت مطلق هستند؛ وَانْ مِنْ شَیءٍ إلّایُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبیحَهُمْ. وَقَضی‌ رَبُّکَ ا لّاتَعْبُدوا ا لّاایَّاهُ. بنابر وجهی این کلام دامنه دارد. بهتر آنکه درز بگیرم و تو را و خود و همگان را به خدای تعالی بسپارم. والسلام علیک و علی عبادالله الصالحین. روح‌الله الموسوی الخمینی‌ 📚 صحیفۀ امام، ج۲۰، ص۲۵۳ـ۲۵۴. انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است @janbaz_shimiaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمامی اعمال ماه مبارک رمضان را فقط به نیت سلامتی وتعجیل در امر فرج امام زمان روحی فدا انجام میدهیم انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است @janbaz_shimiaee
🔴 دعای روز اول ماه مبارک رمضان انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است @janbaz_shimiaee
جزء+اول+قران+.mp3
41.1M
جزء اول قرآن کریمmp3 با صدای استاد محمد صدیق منشاوی انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است @janbaz_shimiaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جهت سلامتی بیماران و ادای قرض بدهکاران رفع گرفتاری از شیعیان و محبین اهل بیت پیامبر اکرم صلوات الله علیهم و تعجیل در ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف با هم بخوانیم: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است @janbaz_shimiaee
داستان جذاب و آموزنده از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسیجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان خط شکن کمیل ل ۲۷ می کُشمت ۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت هشتاد و هفتم ۰۰۰ گفت پس بایدشعر من رو درباره محمد بخونی،گفتم:کدوم شعر،مگه توشعرهم میگی ؟گفت: اِی ی ،گَه گوداری یه چیزایی می نویسم،گفتم چه خوب خیلی دلم می خواد اونهارو بخونم ،گفت از طریق تلفن همراه واست می فرستم،بعد سکوت کرد ، چندلحظه گذشت بعدخودش سکوت رو شکست وگفت یه روزازمحمدپرسیدم،محمد تُو تاحالاعاشق شدی؟خندیدوگفت خوب آره خیلی زیاد،بااشتیاق پرسیدم کِی؟کجا؟گفت اولش عاشق خداشدم،بعدش عاشق خودم شدم،بعد عاشق غذاشدم،بعد عاشق بازی شدم،گفتم:نه ازاون عشقا،ازاون یکی عشقا پرسیدازکدوم یکی از عشقا،گفتم : منظورم عشق به یه نفردیگه اس ، گفت : خوب آره من عاشق یه رفیق خوب مثل تو شدم ، گفتم : نه منظورم آینه که مثلا" عاشق یه زن ، خندید گفت خُوب زودتر می گفتی ، آره من عاشق یه زن هستم ُ و خیلی هم دوستش دارم ، عاشقانه می پرستمش ، با عجله پرسیدم : کیه ؟ کیه ؟ زود باش بگو ، بگو ، زود بگو ، گفت : یه زن ِ که من بغلش می کنم ، می بُوسمش ، همین حالا هم واسش نامه می نویسم ، بهش میگم : عزیزم ، اون هم به من میگه عزیزم ، گفتم : محمد دیگه این خیلی زشته ، از تو بعیده ، یعنی تا اینجا پیش رفتی ؟ گفت : بله کجاش رو دیدی ، جلوتر هم رفتم ، همین چند وقت پیش واسش با پس اندازم یه انگشتر خریدم ، گفتم : بَه بَه چشم ما روشن ، این هم از بچه حزب الهی ما ، این هم از بچه رزمنده ما ، از تو بعیده ، اصلا " فکر نمی کردم تو یه همچین آدمی باشی ، گفت : چرا ؟ مگه من حق عاشق شدن ندارم گفتم : نه ولی خیلی شورش رو درآوردی ، حالا بگو کیه ، گفت : خُوب تو او رو می شناسی ، با تعجب پرسیدم : می شناسم ؟ یعنی می خای بگی : من او رو دیدم ، گفت : آره خُوب دیدی ، اونم چند بار ، پرسیدم ؟ کِی ، کُجا ؟ گفت : تهران باغ بریانک ، خونه بابام لوطی صالح ، گفتم : یعنی بابات هم می دونه که تو اون رو خیلی دوست داری ؟ گفت خُوب آره می دونه ، بابام بیشتر از من دوسش داره ، با تعجب پرسیدم ، اون کیه ؟ خندید ُ و گفت : خُوب مادرم ، بی بی دیگه ، وای انگاری زمین رو زدن رو سرم ، گفتم گرفتی من رو ؟ سر کار گذاشتی من رو ؟ منظور من مادرت نبود ، خندید ُ و گفت : پس منظورت چی بود ؟ گفتم : منظورم عشق به یه دختره ، دختر ، گفت : آهان خُوب از اولش می گفتی ، منظور تو ، عشق به یه دختر ِ ، گفتم : بله حضرت آقا ، فکر نمی کردم انقدر مشنگ باشی ، آخه‌ بچه ها می گفتن تو نُخبه ایی ، شاگرد ممتازی ، ولی فکر کنم واسشون خالی بستی ، مگه نه ؟ باز خندید ُ و گفت : خُوب راستش رو بگم من عاشق یه دخترم ُ و خیلی دوسش دارم ، گفتم خُوب ، خُوب ، واسم تعریف کن ، بیشتر بگو ، محمد خودش رو جمع ُ و جور کرد ُ و گفت : جونم برات بگه : که من یه دل نه صد دل عاشق این دخترم ، یه صورت ناز قشنگی داره ، اُبروهای پیوندی ، لب های قُچمه ایی ، موهای مشکی بلند ُ و لطیف ، تازه یه خال هم گوشه لبش داره ، با عجله گفتم : چشمم روشن ، دیگه چی ؟ یعنی جنابعالی بَر ُ و روش رو هم دیدی ؟ گفت هم دیدم هم بارها بوسیدم ، گفتم : محمد ؟ تو از من خجالت نمی کشی اینجوری رُک و راست اعتراف می کنی از تو بعیده لابُد می خای باهش ازدواج کنی ، زد زیر خنده ُ و گفت : نه نمی شه قراره در آینده با شخص دیگه ایی ازدواج کنه ، گفتم : وای پس رقیب عشقی هم داری ، گفت : آره ولی هنوز او رو نمی شناسم ، گفتم : یه موقع بچه نشی بلایی سر رقیب عشقیت بیاری ، گفت : نه اَگه بدونم کیه تازه بغلش می کنم ُ و خیلی بهش احترام می زارم ، گفتم خُوب ، خوبه که تحملت زیاده ، حالا بگو اون دختر کیه ، گفت : نمی تونم اسمش رو بگم ، غیرتم اجازه نمی ده ، گفتم : محمد ؟ خودت رو لوس نکن ، تو گفتی من دیدمش و میشناسمش ، گفت آره درسته تو دیدیش هم انقدر بهت بگم که از فامیل نزدیکه ، گفتم از فامیل نزدیک ؟ یعنی کِی ؟ یا الله بگو ، یا الله زود باش ، گفت : اَگه بگم قول میدی سه وعده دِسر کمپوت گیلاست مال من باشه ، گفتم قول میدم ، قول مردونه ، گفت باشه ، پس چند قدم برو عقب تر ، گفتم : واسه چی ؟ گفت ممکنه از تعجب وَر بیفتی ، می خام رو من وِلو نشی ، بی تاب شده بودم ، چند قدم رفتم عقب ، گفت : بازم عقب تر ، چند قدم عقب تر رفتم ، یه دفعه داد کشید : اون دختر آبجی کوچیکمه که تو تهران دیدی ، این ُ و گفت ُ و فرار کرد ، گفتم : می کُشمت محمد ، این همه وقت من رو سر کار گذاشتی دنبالش کردم ، دور معقر از لای سنگرهافرار می کردومی خندیدوبلند می گفت:خُب خودت اصرار کردی بگم، وقتی رسیدبه فرمانده مقر:پشت فرمانده قائم شدوباخنده گفت:حاجی منو ازدست میثم نجات بده ، حاجی با تعجب به ما نگاه می کرد وقتی دید محمد می خنده یه کمی خیالش راحت شد ، گفتم : حاجی تُو رو خدا ولش کن می خام پوستش رو بِکَنَم ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌷 مناجات فوق العاده زیبای امام خمینی رحمت الله علیه با خداوند متعال انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است @janbaz_shimiaee
🔴 دعای روز دوم ماه مبارک رمضان انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است @janbaz_shimiaee
mp3.mp3
40.07M
جزء دوم قرآن کریم با صدای استاد محمد صدیق منشاوی انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است @janbaz_shimiaee
❣ 🌱ستون خیمه ایمان تو هستی یگانه منجی دوران تو هستی... 🌱 فراقت آیه‌ها را هم خزان کرد بهارِ اصلی قرآن تو هستی... 🤲 ارواحنا فداه انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است @janbaz_shimiaee
🌷 از حضرت صادق (علیه السلام) نقل شده است : 👌 هر کس سوره قدر را در وقت سحر و افطار بخواند در بین این دو حالت ثواب کسی را دارد که در راه خدا شهید شده و در خون خود غلطیده است. 📚 زادالمعاد علامه مجلسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تفاوت‌ نگاه ولایت فقیه با نگاه مرعوب کدخدا درباره عقلانیت. انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است @janbaz_shimiaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشا به سعادت هر دوستان دو شهید دو مرد میدان مراد و مرید فرمانده و سرباز ان‌شاءالله ما هم مشمول این دعای زیبای ولایت فقیه بشویم. الهی آمین انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است @janbaz_shimiaee
داستان جذاب و آموزنده از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسیجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان خط شکن کمیل ل ۲۷ خواستگاری۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت هشتاد و هشتم گفتم حاجی تُو روخدا ولش کن می خوام پوستش رو بِکَنم،حاجی پرسیدواسه چِی ؟ گفتم:حاج آقادوساعته من و سرکارگذاشته ازش یه سوال جدی پرسیدم،بعد دوساعت صُغری' کُبری' کردن تازه فهمیدم که سرکار بودم،محمدخندیدوگفت حاج آقاخودش هی اصرار کردوعین سِیریش چسبیده بود ُ و ول نمی کرد،گفتم حاجی می بینی این یه الف بچه چقدرپر روعه،ولش کن تایه درس حسابی بهش بدم،حاجی خندیدگفت :کاک میثم خُب آقامحمدما هم دیده بانه هم بیسیمچی اصلا" آموزش دیده که چطوری دیگران وسرکار بزاره وگرنه دشمن وبعثی ها سریع متوجه کارهای مامیشدن،تاحاجی این وگفت انگار آب سردریختن رو سرم به خودم گفتم حاجی راست میگه من اصلا" به این فکرنکرده بودم که محمدبااین سن کمش یه دیده بان وبیسیمچی آموزش دیده ونُخبه اس بغلش کردم بوسیدمش وگفتم اولش ازاینکه سرکارم گذاشتی ناراحت شدم ولی بعدش قانع شدم که روش توروش درست یه نیروی اطلاعات وعملیاته،آفرین به تُوفردای اون روزتُو سنگرنمازخونه نشسته بودم دیدم محمداومدنشست کنارم وگفت: میثم !می خپام یه چیزی بهت بگم,با خنده گفتم چیه بازم میخوای مَچَلم کنی،خندید و گفت:نه به خدا ایندفعه دیگه قضیه جدیه جدی جدی،گفتم:لابدمثل عاشق شدن جنابعالی؟گف: میثم توخودت گفتی نامزد کردی وچندوقت دیگه قراره ازدواج کنی, گفتم خُوب آره کاملا"درسته و من تُو رو سر کار نگذاشتم,خندیدوگفت:میثم!تو اصلا" ماجرای دیروز روفراموش کن,اون یه شوخی بودمی خواستم کمی شادت کنم,گفتم باشه منم بخشیدمت,حالا موضوع چیه؟گفت آدم چطوری بایدازیه کسی خواستگاری کنه، گفتم :بله ؟تُو روچه به این حرفا،تُو دهنت بوی شیرمیده،برو بچه،بروتفنگ بازیتوبکن ، هنوز به بربری میگی پَپِه ، ادعای آدم بزرگ ها رو در نیار ، اَخم شیرینی کرد ُ و گفت : میثم جان ؟ عزیز دلم ، خوشگل من ، بابای تو رفیق قدمیه بابای من بوده ، این یعنی تو حکم فامیل منو داری ، میشه راهنماییم کنی ، خندیدم ُ و گفتم : پاشو ، پاشو خودت رو لوس نکن بعد پشت گوشام بهش نشون دادم ُ و گفتم ببین پشت گوشای من مخملیه ، محمد خندید ُ و گفت ، میثم جان ؟ تُو رو خدا میشه واسم توضیح بدی ، گفتم آخه بچه جون جریان خواستگاری به چه درد تُو می خوره تو هنوز سوم دبیرستانی ، هنوز دیپلم هم نگرفتی آخه کِی به تو زن می ده ؟ خندید ُ و گفت من که نمی خام زن بگیرم ، گفتم : پس چی ؟ پس این سوال ها واسه چیه ؟ خیلی جدی گفت : من می خام از یه دختر خانم خواستگاری کنم ، دستم رو بُردم بالا بزنمش ، زودی بغلم کرد ، گفتم : مگه قول ندادی دیگه من رو سر کار نزاری ، گفت اَگه بهت راستش رو بگم ، تو هم نحوه خواستگاری کردن رو واسم میگی ، خوشحال شدم پَر و بال باز کردم دستش رو گرفتم تُو دستم ُ و گفتم آره اَگه تو راستش رو بِگی منم واست توضیح میدم که چطوری از یه دختر خانم خواستگاری کنی ، اونجا بود که محمد اصل ماجرا رو واسم تعریف کرد ، من غرق صحبت های میثم شده بودم ُ و با اشتیاق داشتم به حرف هاش گوش می کردم ، گفتم : خُوب تازه رسیدیم به اصل داستان بقیه اش چی شد ، یه دفعه بی بی با سینی چایی اومد داخل اطاق گفت : بچه ها تموم شد ، بعد یه نگاهی به اطاق انداخت گفت : تا حالا چیکار می کردید ؟ لوطی صالح از بیرون داد زد میثم داشت قصه حسین کُرد شبستری واسه آقا عبدی تعریف می کرد ، وای مثل اینکه لوطی صالح همه حرفهای میثم رو شنیده بود ، میثم گوشه لَبش رو گاز گرفت ُ و گفت بی بی ؟ نیم ساعته تمومش می کنیم ، اول بزار این چایی دیشلَمه رو بخوریم ، لوطی صالح داد زد آره بزار چایی رو بخورن بعدش قضیه خواستگاری رو تعریف می کنن ، بی بی با اشتیاق پرسید ، خواستگاری ؟ خواستگاری از کِی ؟ واسه کِی ؟ میثم دو دستی زد تُو سرش ُ و گفت : وای آبروم رفت لوطی صالح همه رو شنیده ، گفتم نگران نیاش یه جوری راست و ریستش می کنیم ، غصه نخور ، سریع گفتم : بی بی جان ؟ قضیه ، خاطره خواستگاری یکی از رزمنده ها و دوستای قدیمیه من و آقا میثم تُو چهل ساله قبل تُو جبهه اس که آقا میثم داشت واسه من تعریف می کرد ، بی بی گفت : اما انگاری این دوست مشترک شما رو لوطی صالح هم میشناسه ، میثم دستپاچه گفت : آره آخه من یه کمیش رو قبلا" واسه لوطی تعریف کرده بودم ، بعد با صدای بلند گفت : مگه نه لوطی صالح ؟ لوطی از اون اطاق داد زد ، هان ؟ آره آره بی بی من میدونم از کِی صحبت می کردن یادم بنداز بعدا" واست تعریف کنم ، من یه نگاه به میثم انداختم ُ و آروم گفتم : انگار اوضاع بدتر شد ، ولی خدا بزرگه نگران نباش تازه حرف بدی که نزدی حتی' ممکنه شنیدنش بی بی رو خوشحال کنه ، میثم یه کمی آروم شد نزدیک اذان مغرب کارمون تموم شد خداحافظی کردیم که بریم ، لوطی صالح خندید ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️دفع بلا با دعا 🔹حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: یک روایت از حضرت سجاد علیه‌السّلام است که میفرماید: «الدّعاء یدفع البلاء نازل و ما لم ینزل.» هم بلایی که به سوی شما آمده است با دعا دفع میشود و هم بلایی که نیامده است. یعنی اگر دعا نکنید، آن بلا متوجّه شما خواهد شد. ✅ @mirsayar
🔴 کاخ سفید نوروز رو جشن گرفت، روزنامه عربستانی نوروز رو تبریک گفت، لندن هم به مناسبت ماه رمضان، چراغونی شد 🔹‌ دیگه مطمئن شدم کار خودشونه! انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است @janbaz_shimiaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نماینده پارلمان بلژیک به دولت این کشور: مکرون با باتوم کارگران شجاعی که به خیابان آمدند سرکوب می‌کند چرا هر گوشه‌ای از دنیا سرکوب رخ می‌دهد اعتراض می‌کنید اما در برابر فرانسه ساکت هستید؟ انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است @janbaz_shimiaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شلیک ۵ موشک به سمت پایگاه غیرقانونی آمریکا در میدان گازی کونیکو‌ نیروهای اشغالگر آمریکایی مواضع مقاومت در شهر دیرالزور را هدف قرار دادند تبادل آتش میان نیروهای مقاومت و اشغالگران آمریکایی در دیرالزور انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است @janbaz_shimiaee
دعای روز سوم ماه رمضان بسم الله الرحمن الرحیم ‏‏اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی فِیهِ الذِّهْنَ وَ التَّنْبِیهَ وَ بَاعِدْنِی فِیهِ مِنَ السَّفَاهَةِ وَ التَّمْوِیهِ‏وَ اجْعَلْ لِی نَصِیباً مِنْ کُلِّ خَیْرٍ تُنْزِلُ فِیهِ بِجُودِکَ یَا أَجْوَدَ الْأَجْوَدِینَ‏ خدایا در این روز مرا هوش و بیداری نصیب فرما و از سفاهت و جهالت و کار باطل دور گردان و از هر خیری که در این روز نازل می فرمایی مرا نصیب بخش به حق جود و کرمت ای ای بخشنده‌ترین بخشندگان انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است @janbaz_shimiaee
ترتیل+جزء+سوم+قران+مجید+.mp3
14.87M
جزء سوم قرآن کریم با صدای استاد محمد صدیق منشاوی انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است @janbaz_shimiaee
داستان جذاب و آموزنده از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسیجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان خط شکن کمیل ل ۲۷ جعفر طیّار۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت هشتاد و نُهم ۰۰۰ خداحافظی کردیم که بِریم،لوطی صالح خندیدوگفت:خداحافظ،حیف شدمیثم جان خیلی دوست داشتم ادامه قصه روبشنوم ، یه هو بی بی پرسیدقصه،ادامه کدوم قصه رو ؟لوطی صالح خندیدوگفت :ادامه قصه خواستگاری دوست مشترک این دوتا بزرگواررو،داستان خواستگاریه رزمنده جبهه جناب آقای ۰۰۰،یه دفعه میثم انگشتش رو گذاشت جلوی دهنش وبه علامت هیس باعجله پریدوسط حرف لوطی وگفت:جریان خواستگاریه یکی ازرزمنده هاکه دیده بان و بیسیچی بود،بعدروکردبه من گفت:مگه نه حاج حسن آقا؟دستپاچه وباعجله گفتم هان ،چی ؟آره آره راست میگه جریان خواستگاری یکی از دوستان که بیسیمچی بود،بی بی مثل کسی که حدس هایی زده باشه خندیدوبه یه حالتی که بخادبِگه خودتونید منو سیاه نکنید یه نگاه عاقل اندر صفیه به ما انداخت ُ و رفت داخل اطاق محمد ، سریع با میثم از خونه بی بی داشتیم می زدیم بیرون که لوطی صالح بلند خندید و گفت : میثم جان وقت کردی فردا بیا ُ و بقیه داستان رو واسمون تعریف کن خیلی دلم می خاد بدونم چه کسی قرار بوده عروسم بشه ، میونه راه گفتم میثم بقیه داستان خواستگاری رو واسم تعریف می کنی ، گفت : آلان که وقت نمی شه نزدیک اَذان ُ و نمازه باشه یه وقت دیگه ، دیدم راست میگه قصه ممکنه نیمه کاره بمونه قبول کردم رفتیم داخل وضوع خونه مسجد تا وضوع بگیریم ، داشتم وضوع می گرفتم که آقای باصری وارد شد سلام کرد ُ و پرسید ، برادر عبدی ، برادر افکاری رو ندیدی ؟ گفتم : نه چند روزی هست که ندیدمش چطور اتفاقی افتاده ، برادر باصری یه کمی عصبی بود گفت هان ؟ نه نه باهاش کار داشتم ، می خواستم یه چیزی رو براش توضیح بدم ، پیش خودم حدس زدم که برادر باصری چه چیزی رو می خاد واسه آقای افکاری توضیح بده حتما " قضیه اون دوهزارتا عکس شهید سردار سلیمانیه که بدون اطلاع آقای افکاری که معاون حوزه بود تحویل گرفته و تُو محل پخش کرده ، میثم پرسید قضیه چیه ؟ گفتم یه سوء تفاهم بین آقای افکاری معاون فرهنگی حوزه بسیج منطقه و برادر باصری فرمانده بسیج مسجد پیش اومده که یه کمی عجیبه ، میثم پرسید کجاش عجیبه ؟ گفتم آقای باصری رفته بدون اطلاع آقای افکاری دوهزارتا عکس رنگی و بزرگ شهید سردار سلیمانی رو از منطقه تحویل گرفته و بدون اجازه آقای افکاری اون رو تُو محل پخش کرده ، بعدش مساجد دیگه اومدن حوزه بسیج واسه گرفتن عکس شهید سلیمانی ولی آقای افکاری بی اطلاع بوده و این موضوع آقای افکاری رو خیلی ناراحت کرده تا اونجا که می خاد از معاونت حوزه استعفاء بده ، میثم پرسید خُوب چیش واس تو عجیبه ؟ گفتم : این موضوع نمی تونه بدون اطلاع دکتر فروزنده دوست فرمانده حوزه منطقه باشه ، حتما " اون در جریان بوده ، وگرنه منطقه به این راحتی دو هزارتا عکس پوستری رنگی رو که هر کدوم چهار پنج هزار تومن قیمتش بدون معرفی نامه کتبی به کسی تحویل نمی ده ، یا باید نامه کتبی داشته باشی یا باید توسط فرمانده بالا دستی سفارش یا معرفی بشی ، میثم گفت آره درسته ، سلسله مراتب هم این رو میگه ، یعنی می خای بگی دکتر بدون توجه به جایگاه معاونش آقای افکاری خودش اجازه این کار رو واسه آقای باصری صادر کرده ، گفتم ببین میثم جان دو حالت داره ، یا دکتر خودش این اجازه رو صادر کرده یا اینکه آقای باصری با توجه به رفاقتش با بعضی ها تُو منطقه مقداد این دوهزارتا عکس رو تحویل گرفته و دکتر بعد اینکه متوجه شده بخاطر دوستی قدیمیش با آقای باصری این موضوع رو ندید گرفته و زیر سیبیلی رَد کرده ، رفتیم داخل مسجد نماز مغرب شروع شده بود سریع به نماز متصل شدیم بین دوتا نماز مردم داشتن نماز غفیله می خوندن ،میثم هم شروع کرد به خوندن نماز غفیله ، من هم شروع کردم به نماز خودم ، دیدم نماز غفیله میثم تموم شده ُ و ظل زده به من ، نماز من که تموم شد ، پرسید این چه نمازی بود که انقدر طول کشید مگه داشتی نماز جعفر طیار می خوندی ؟ خندیدم ُ و گفتم : نه سعی می کنم بین نماز مغرب ُ و عشا دو رکعت نماز شب اول قبر واسه فوت شدگان اون روز بخونم به نیت بد وارث ُ و بی وارث ، با تعجب گفت ایوالله بابا تو هنوزم نور بالا می زنی ، گفتم : نه بابا جان این موضوع رو داخل تلویزیون از آقای قرائتی شنیدم،سفارش می کرداین کارخوبیه چون این نمازشب اول قبرهم هدیه میشه به روح تمام کسانی که اون روزدفن شدن هم ذخیره میشه واسه شب اول قبرهمون کسی که این نمازروخونده،میثم پرسیدخُب پس نمازغفیله چی میشه وقتی واسه خوندن اون نمی مونه،گفتم :خُب می تونی یه شب غفیله بخونی شب بعد نماز شب اول قبر ، گفت : فکر خوبیه پس ان شاء الله من فردا شب نماز اول قبر رو می خونم ، نماز عشاء که تموم شد سر سجاده نشستم ، میثم نگران تنهایی خانمش بود می گفت چند وقتیه زود زود حالش بهم می خوره ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی