#پارت_سی_و_چهارم
#رمان_ماه_شب_چهارده🦋
#علی
بعد از اینکه دخترا رو بردیم بیرون دیدم خانومی خیلی حالش بده و گریه میکنه، رفتم پیشش و گفت چه خبر شده که با ترس و لرز محمدمهدی رو فرستادم سراغشون خودمم رفتم اما نمیتونستم بار دیگه ای بشکنم
*
بردیمش بیمارستان و بعد از انجام کارهاش و بستری یک هفته ایش رفتم کنارش...
_«با بغض» مهوا جونم.... خواهری... نمیخوای چشمای قشنگتو باز کنی؟ دو روزه کلا خوابی هاااا نمیگی من دلم برای «من دوم» تنگ میشه؟ یادته برات دعا کردم زودتر بدیمت بری خونه شوهر؟ چشاتو باز کنی قول میدم زودترش بشه زودترتر میشه
دیگه اشکم دراومد شکست اون علی محکمی که اقاجون میگفت پای خواهرش وسط بود پای زندگیش اشکم چکید روی چشم هاش رفتم که سرش رو ببو*سم که چشماش تکون خورد و اروم بازش کرد.
با ذوق روی سرش رو بو*سیدم و با لبخند نگاهش کردم که با صدای ضعیفی گفت: علی... علی.... من... می.. می ترسم.. اون داشت... اون داشت و ی قطره اشک از چشاش اومد، قلبم اتیش گرفت برای بغض و لرزش تو صداش دلم لرزید برای اون چشم های اشکیش و اروم گفتم:
هیش... تموم شد عمر داداش.. تموم شد باشه؟ الان من پیشتم اونارو هم گرفتیم و عملیات رو سپردم دست بچه ها که تمومش کنن...
_علی... علی اون داشت... داشت... منو.... میکشت...
زد زیر گریه بلند و بلند گریه میکرد، اون الان ترسیده نیاز داشت به تکیهگاه رفتم و کنار روی تخت نشستم و سرش رو گرفتم تو بغ*لم
و سرش رو به ارومی بو*سیدم و گفتم:
_خواهری عزیزکم تموم شد باشه باشه؟نگو اصن بهش فکر نکن من اینجام ببین کنارت نشستم تموم شد باشه؟
به قلم مهوا🫀
#کپی_بدون_ذکر_کانال_ممنوع❗️
🦋@jannathoseyn🦋