#داستان_آموزنده
✳️قارون رفيق شيطان
✨پسرخالة موسي(ع) شخص پولداري بنام قارون بوده است.بهحضرت موسي(ع)خطاب شد كه نزد قارون برو و او را پند واندرز داده و بگو حقوق الهي ثروت و مالت را بده. قارون مردي بسيار ثروتمند بود.حضرت موسي(ع) به قارون دستور خدا را رساند.
🌟قارون گفت چقدر بايد بدهم؟
🔆حضرت موسي(ع) گفت چهل به يك.قارون گفت به خدا بگو كه گنجهاي من آنقدر زياد است كه كسي نميتواند حساب آنها را بكند.كمي بمن تخفيف بده!.
✨وقتي حضرت موسي(ع)به كوه طور رفتعرض كرد خدايا كمي به قارونتخفيف بده!خطاب شد:هزار به يكبدهد.حضرت موسي(ع)پيام الهي را به قارونرساند.
🌟قارون گفت كميبمن مهلت بده. حضرت موسي(ع)به قارون مهلت داد.وقتي قارون بهمنزل رفت، شيطان بصورت پيري نزد او آمد وگفت چرا مالت رابدهي؟
🔆مگر غصب كردهاي؟خلاصه شيطان وادارش كرد تا براي فرار اززكات، نسبت زنا به حضرت موسي(ع)بدهد. قارون هم زن فاسدي راخواست ويك كيسه طلا به او داد وگفت فردا در حضور جمع ادعا كنحضرت موسي(ع)با من عمل نامشروع نموده است.
✨روز بعد قارون و زنكذائي با عدهاي در مجلس حضرتموسي(ع)حاضرشدند.
🌟حضرتموسي(ع) سر منبر بود كه زن گفت اي موسي!تو با من زناكردهاي!حضرت موسي(ع) تورات را حاضر كرد وفرمود اي زن!تورا بهاين تورات قسم!آيا من با تو زنا كردهام؟
🔆زن گفت خير بلكه قارون كيسهايطلا بمن داده تا اين نسبت را بتو بدهم.حضرت موسي(ع) در حق قاروننفرين كرد ناگاه قارون با همة ثروتش به زمين فرو رفت!
✳️✳️✳️✳️✳️
#داستان_آموزنده
🔆توبه نصوح
🌱ابوحمزه ثمالى از حضرت على بن الحسين عليهماالسلام حديث نموده كه فرموده : مردى با همسرش به سفر دريا رفت . كشتى وسط دريا شكست . تمام كسانى كه در كشتى بودند به دريا ريختند و هيچ يك نجات پيدا نكردند. مگر همسر آن مرد كه تخته پاره اى از كشتى به دستش آمد و به وسيله آن تخته نجات يافت و به يكى از جزاير آن دريا پناهنده شد.
🌱در آن جزيره راهزنى بود. لاابالى گرى و بى باكى او باعث شده بود كه كوچكترين احترامى را به خدا و مقررات او قائل نباشد. زن بالاى سر دزد آمد. مرد سر بلند كرد. او را ديد.
🌱پرسيد: انسانى يا جن ؟
گفت : انسانم !
🌱مرد راهزن حرف ديگرى نگفت . زن به نقطه اى رفت و نشست . مرد نزد او آمد و مانند شوهر كه در كنار زنش بنشيند، در كنار او نشست . وقتى به وى قصد تجاوز نمود، زن سخت نگران و مضطرب گرديد. مرد به او گفت : چرا مضطربى ؟
زن به آسمان اشاره كرد و گفت :
🌱از او مى ترسم . بر اثر نگرانى و اضطراب واقعى آن زن باعفت ، طوفانى در ضمير مرد برپا شد و به شدت تحت تاءثير قرار گرفت و گفت : ((به خدا قسم كه من از تو سزاوارترم كه از خداى خود بترسم .
🌱 سپس از جا برخاست و بدون آن كه تجاوزى نموده باشد، زن را ترك گفت و راه منزل خود را در پيش گرفت در حاليكه تمام وجودش را انديشه توبه و بازگشت به سوى خدا احاطه كرده بود.
🌱راهزن تائب ، بين راه با مرد راهب برخورد نمود كه هر دو يك مسير را طى مى كردند و آفتاب سوزان به شدت بر آنان مى تابيد.
🌱راهب به جوان گفت : دعا كن خداوند لكه ابرى بفرستد و بر ما سايه افكند.
جوان گفت : من نزد خدا حسنه اى ندارم تا به خود جراءت درخواست دهم .
🌱راهب گفت : پس من دعا مى كنم و تو آمين بگو! جوان پذيرفت .
🌱راهب دعا كرد و جوان آمين گفت . در اسرع وقت ابرى بالاى سرشان آمد و بر آن دو سايه افكند. مدتى از روز را در سايه آن ابر رفتند، تا سر دوراهى رسيدند. مسير راهب از جوان جدا مى شد. هر يك راه خود را در پيش گرفتند. اما ابر از پى جوان رفت .
🌱راهب به او گفت : تو از من بهترى ! خداوند خواسته تو را اجابت نمود، نه خواسته مرا. قصه خود را براى من بيان كن !
🌱جوان قصه زن را شرح داد. راهب گفت : براى خوف از خدا و بازگشت به سوى او گناهان گذشته ات بخشيده شد. دقت كن كه در آينده چگونه خواهى بود؟
🌱جوان آلوده و راهزنى از حالت روحى يك زن با ايمان متنبه شد. در يك لحظه به خود آمد به سوى خدا بازگشت و با دل و زبان توبه كرد. خداوند طبق وعده اى كه داده بود، گناهانش را بخشید و دعايش را به استجابت رساند.
📚معاد از نظر روح و جسم ، ج 2، ص 281.
🇮🇷جنات🇮🇷
✳️@jannatolhosain
🔷🔸🔷🔸🔷🔸🔷🔸🔷
#داستان_آموزنده
👌👌#فکر_قبل_از_عمل
🔅یکی از یاران پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم به آن حضرت عرض کرد: «من همیشه در #معامله و داد و ستد، دچار #ضرر و زیان میشوم، #مکر و حیله خریدار یا #فروشنده، مانند جادو مرا مغبون میکند.»
💥پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «در آن معامله که از گول خوردن در آن میترسی، با کسی که معامله میکنی تا سه روز #حق_بر_هم_زدن_معامله را شرط کن که اگر ضرر کردی بتوانی مال خود را پس بگیری؛ و هنگام معامله صابر و بردبار باش.»
👈بدان که تأمّل و #بردباری از خداست و عجله و شتابزدگی از شیطان است. تو میتوانی از سگ این پند را بیاموزی، هر کاری که برای تو پیش آمد، آن را استشمام کن (در جوانب خوب و بد آن اندیشه و تفکّر کن و بدون مقدمه وارد نشو.) همانطور که اگر لقمه نانی جلوی سگ بیندازی فوراً آن را نمیخورد بلکه اوّل آن را بو میکند، وقتی تشخیص داد که مناسب است، میخورد؛ تو با این عقل و خرد، از سگ کمتر نیستی، پس قبل از کار فکر و تأمّل کن.
📚(روایتها و حکایتها، ص 195 -داستانهای مثنوی، ج 2، ص 125)
🇮🇷@jannatolhosain
🔸⚡️🔸⚡️🔸⚡️🔸⚡️🔸
#داستان_آموزنده
🔆قضای غالب
🌱از حوادث شگفتانگیز که در اسکندریّه اتّفاق افتاد، این بود که غلام نایب اسکندریّه فرار کرد. روزی یکی از مأمورین، او را دستگیر میکند تا به نزد نایب بیاورد. غلام در بین راه، فرار میکند و خود را در چاهی میافکند.
در آنجا سردابی میبیند و به راه میافتد. مقداری نمیپیماید که روشنایی میبیند و به طرف آن بالا میآید و ناخواسته سر از خانه نایب درمیآورد. پس غلامان او را دستگیر و به نزد نایب میبرند و به همین خاطر مَثَلی زدهاند که: «کسی که از قضای غالب فرار کند، خود به خود در دست طالب میافتد.»
📚(حکایتهای گلستان، ص 118
♦️♦️♦️♦️♦️
#داستان_آموزنده
🔆اسماعيل سامانى
اسماعيل بن احمد سامانى در ماوراءالنهر حكومت ميكرد. عمرو بن ليث صفارى تصميم گرفت با او بجنگد، از ماوراءالنهرش براند و حوزه حكومت وى را در قلمرو فرمانروائى خود درآورد. لشكر نيرومندى در نيشابور مجهز ساخت و عازم بلخ گرديد. اسمعيل بن احمد براى او پيامى فرستاد كه هم اكنون تو بر منطقه بسيار وسيعى حكومت ميكنى و در دست من جز محيط كوچك ماوراءالنهر نيست . از وى خواسته بود كه به آنچه در دست دارد قانع باشد و مزاحم او نشود. ولى عمرو بن ليث به پيام اسماعيل اعتنا نكرد، همچنان راه پيمود، از جيحون گذشت ، منازل را طى كرد و به بلخ رسيد. سرزمينى را براى عسكرگاه برگزيد، خندق حفر نمود نقاط مرتفعى را براى ديده بانى مهيا كرد، و ظرف چندين روز تمام مقدمات فنى جنگ را آماده نمود. در خلال اين مدت لشكريانش تدريجا از راه ميرسيدند و هر گروهى در نقطه پيش بينى شده مستقر ميشدند.
جمعى از افسران و خواص اسمعيل بن احمد كه آوازه جراءت و شهامت عمروبن ليث را شنيده بودند از مشاهده آنهمه سرباز مسلح و مجهز، تكان خوردند با يكديگر شور نمودند و گفتند اگر بخواهيم با عمرو سپاه نيرومندش پيكار كنيم يا بايد همگى از زندگى چشم پوشيم و كشته شويم يا آنكه در گرما گرم نبرد، به دشمن پشت كنيم ، ميدان جنگ را ترك گوئيم و به ذلت فرار، تن در دهيم و هيچيك از اين دو بر وفق عقل و مصلحت نيست . بهتر آنستكه از فرصت استفاده كنيم و پيش از شكست قطعى به وى تقرب جوئيم و امان بخواهيم چه او مردى است دانا و توانا و هرگز دامن خويشتن را بكشتن و بستن اين و آن كه عمل عاجزان و ابلهان است لكه دار نميكند. يكى از حضار گفت اين سخنى است عاقلانه و نصيحتى است مشفقانه و بايد طبق آن تصميم گرفت . قرار شد در شب معينى گرد هم آيند و به اين نظريه جامه عمل بپوشاند. شب موعود فرا رسيد، با هم نشستند و هر يك نامه جداگانه اى به عمرو نوشتند، مراتب وفادارى خود را نسبت به او اعلام نمودند، و از وى امان خواستند، نامه هاى افسران و خواص اسمعيل بعمرو رسيد، آنها را خواند، از مضامينشان آگاه شد، و در خرجينى جاى داد. در آنرا بست و مهر نمود و درخواست امانشان را اجابت كرد.
جنگ آغاز شد و برخلاف تصور افسران ، موجبات غلبه اسمعيل بن احمد فراهم گرديد. سپاهيان عمرو، در محاصره واقع شدند و خيلى زود شكست خوردند. عده اى كشته ، گروهى دستگير، و جمعى گريختند. عمروبن ليث نيز فرار كرد ولى دستگير شد. ساز و برگ نظاميان عمرو بغنيمت رفت ، اموال اختصاصى او و همچنين خرجين نامه هاى افسران بدست اسمعيل افتاد. از مشاهده خرجين و مهر عمرو بن ليث و يادداشتى كه روى آن بود به مطلب پى برد و دانست محتواى خرجين نامه هاايست كه افسرانش به عمرو نوشته اند. خواست آن را بگشايد، نامه را بخواند و بداند نويسندگان آنها كيانند، ولى فكر صائب و عقل دور انديشش او را از اين كار بازداشت . با خود گفت اگر نامه ها را بخوانم و نويسندگانش را بشناسم بهمه آنها بدبين ميشوم و آنان را نيز اگر بدانند رازشان فاش شده است از عهدشكنى و خيانتى كه بمن كرده اند دچار خوف و هراس ميشوند، ممكن است از ترس جان خود پيشدستى كنند، بر من بشورند و قصد جانم نمايند يا آنكه بمخالفتم تصميم بگيرند، نظم سپاه را مختل كنند، پيروزى را به شكست مبدل سازند، و مفاسد بزرگ و غيرقابل جبرانى ببار آورند.
خرجين را نگشود و تمام خواص و افسران خود را احضار نمود، خرجين بسته را كه مهر عمرو بر آن بود به ايشان ارائه داد و گفت اينها نامه هائى است كه جمعى از افسران و خواص من بعمرو نوشته اند، به وى تقرب جسته اند و از او امان خواسته اند. ده بار حج خانه خدا بذمه من باد اگر بدانم در اين نامه ها چيست و نويسنده آنها كيست . در صورتيكه امان خواهى نويسندگان راست باشد آنها را عفو نمودم و اگر دروغ باشد از گفته خود استغفار ميكنم ، و سپس دستور داد آتش افروختند و در حضور تمام افسران و خواص ، خرجين سربسته را با همه محتوياتش در آتش افكند و سوزاند و اثرى از نوشته ها باقى نگذارد
نويسندگان نامه از اين كرامت نفس و گذشت اخلاقى بحيرت آمدند و از اينكه نوشته ها خاكستر شد و عيبشان براى هميشه مستور ماند آسوده خاطر گشتند، از عمل خود پشيمان شدند، مجذوب فرمانده بزرگوار خويش گرديدند، و از روى صداقت و راستى تصميم گرفتند نسبت به او همواره وفادار باشند.
📚جوامع الحكايات ، صفحه 56
🌐@jannatolhosain