eitaa logo
꧁جنت المأوی꧂
82 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
504 ویدیو
10 فایل
لینک ناشناسمون 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16711257313387 کپـی؟ فوروارد قشنگ تـره✨ لفت؟ 10 صلوات بفرست و بعد برو...🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🌤 《زندگی نامه طلبه شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان🌻》 📕 🌻 همیشه از پدرم متنفر بودم ...مادروخواهرهام رو خیلے دوست داشتم اما پدرم رو نه ...آدم عصبے و بے حوصله اے بود ...امابداخلاقیش به ڪنار ...مےگفت:دختردرس مے خواد بخونه چڪار؟...نگذاشت خواهربزرگ ترم تا 14 سالگے بیشتر درس بخونه ...دوسال بعد هم عروسش ڪرد ... امامن،فرق داشتم...من عاشق درس خوندن بودم ...بوےڪتابو دفتر،مستم مےڪرد ...مےتونم ساعت ها پاے ڪتاب بشینم و تڪان نخورم ...مهمترازهمه،مےخواستم درس بخونم،برم سرڪار و از اون زندگے و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ... چندسال ڪه از ازدواج خواهرم گذشت ...یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ...به هرقیمتے شده نباید ازدواج ڪنے ... شوهرخواهرم بدتر از پدرم،همسرناجورےبود ...یه ارتشےبداخلاق و بے قید و بند ...دائم توےمهمونے هاے باشگاه افسران،بااون همه فساد شرڪت مے ڪرد ...اماخواهرم اجازه نداشت،تنهاےےپاشرو از توے خونه بیرون بزاره ...مست هم ڪه مے ڪرد،به شدت خواهرم رو ڪتڪ مے زد ... این بزرگترین نتیجه زندگے من بود ...مردهاهمشون بد هستن ...هرگزازدواج نڪن ... هرچندبالاخره،اونروزبراے منم رسید ...روزےڪه پدرم گفت ...هرچےدرس خوندے،ڪافیه.. بالاخره اونروزاز راه رسید ...موقع خوردن صبحانه،همونطورڪه سرش پاین بود ...باهمون اخم و لحن تند همیشگے گفت ...هانیه...دیگه لازم نڪرده از امروز برے مدرسه ... تااین جمله رو گفت،لقمه پریدتوے گلوم ...وحشتناڪ ترین حرفے بود ڪه مے تونستم اون موقع روز بشنوم ...بعدازڪلے سرفه،درحالےڪه هنوز نفسم جا نیومده بود ...به زحمت خودم رو ڪنترل ڪردم و گفتم ...ولےمن هنوز دبیرستان ... خوابوندتوےگوشم...برق ازسرم پرید ...هنوزتوےشوڪ بودم ڪه اینم بهش اضافه شد - همین ڪه من میگم ...دهنت رومے بندے میگے چشم...درسم درسم...تاهمین جاشم زیادے درس خوندے ... ازجاش بلندشد ...بادادو بیداد اینها رو مے گفت و مے رفت ...اشڪتوےچشم هام حلقه زده بود ...امااشتباه مے ڪرد،من آدم ضعیفے نبودم ڪه به این راحتے عقب نشینے ڪنم ... ازخونه ڪه رفت بیرون ...منم وسایلم رو جمع ڪردم و راه افتادم برم مدرسه ...مادرم دنبالم دوید توے خیابون ... -هانیه جان،مادر...توروقرآن نرو ...پدرت بفهمه بدجور عصبانے میشه ...براےهردومون شر میشه مادر ...بیا بریم خونه ... امامن گوشم بدهڪار نبود ...من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ...به هیچ قیمتے ... ... ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ 😌👌.•░از ڪسے‌ڪه ڪتاب نمےخونه بترس از اونے‌ڪه فڪر میڪنه خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ .↯🌱↯. @jannatolmava
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 بی حوصله روی تخت دراز میکشم و ساعدم را روی چشم هایم می‌گزارم. بخاطر فکر کردن زیاد شقیقه هایم تیر می کشند . از صبح که خبر را شنیده ام ، فقط مشغول فکر کردن هستم. دیشب عمو محمود با پدرم تماس گرفت و از جانب خودش و عمو محسن اظهار پشیمانی کرد و خواستار رابطه ی دوباره حل شد به همین دلیل از ما دعوت کرد تا برای نهار مهمانش باشیم. پدرم هم بعد از مشورت با مادرم دعوتش را قبول کرد . با صدای در اتاق از فکر بیرون می آیم . دستم را از روی چشم هایم پایین می اورم قبل از اینکه چشم هایم را باز کنم صدای عصبی مادرم به گوشم میرسد _ای بابا تو که هنوز اماده نشدی. باید نیم ساعت دیگه اونجا باشیم ، من فکر کردم زودتر از من اماده میشی. با آرامش چشم هایم را باز میکنم و روی تخت می‌نشینم . به چهره عصبی مادرم چشم میدوزم +اونوقت چرا فکر کردید من باید مشتاق رفتن باشم؟ اخم هایش را باز میکند و با لحنی که سعی دارد مهربان باشد می گوید _مشکلت با این بنده های خدا چیه؟انسان جایز الخطاست. این ها هم یه اشتباهی کردن الانم پشیمونن. پوزخندی میزنم و سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم +مادر من چقدر ساده ای آخه.من که میگم اینا یه کاسه ای زیر نیم کاسشونه . وگرنه چرا این همه سال حتی یه زنگم بهمون نزدن؟ دوباره ابروهایش را در هم میکشد _تو چرا انقدر نسبت به همه بد بین شدی؟انشا الله که قصد بدی ندارن شانه بالا می اندازم +من که بعید میدونم اینا قصدشون خیر باشه مادر بی توجه به حرفم به سمت کمد میرود _بسه دیگه پاشو بیا لباستو بپوش دیر شد بنده های خدا منتظرن. بعد در کمد شروع به جست و جو میکند. کاش میتوانستم به این مهمانی نروم. 🌿🌸🌿 《دل از من برد روی از من نهان کرد خدارا با که این بازی توان کرد؟》 حافظ &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 .↯🌱↯. @jannatolmava
بسّم الله الرحمن الرحیم✨️
رمان اعجاز خاک🌸🕊 بخش اول🌱🖇 دیگر کلافه شده بودم. هرچه می گفتم: « مامان، بابا، من فعلاً نمی خواهم ازدواج کنم، هنوز زود است» فایده ای نداشت که نداشت. مرتب اصرار می‌کردند که«نه خیر، باید ازدواج کنی. مگر دست خودت است. از کی تا حالا رو حرف ما حرف میزنی». اصلاً حریفشان نمی شدم. یک روز میخواستم از ناراحتی سرشان داد بزنم ولی ته دلم گفتم: نه، خدا را خوش نمی آید، فکر دیگری بکن. تازه این، همه‌ مصیبت هم نبود. با اینکه هر دوی آنها می‌گفتند باید زن بگیرم، ولی درباره همسر آینده ی من با هم اختلاف داشتند. مامانم می‌گفت: تو باید حتماً دختر خاله شهلا را بگیری. بابام میگفت : تو باید با دختر عمویت سپیده عروسی کنی. من هم این وسط مانده بودم حیران که خدایا، اولاً من زن نمی خواهم، ثانیاً اگر هم بخواهم زن بگیرم نه شهلای خاله نرگس به درد من می خورد نه سپیده عمورضا. البته دختر های بدی نبودند، ولی می‌دانستم که اخلاقم با هیچ کدامشان جور در نمی‌آید. پدر و مادرم از وقتی داداش مصطفی شهید شده بود برای ازدواج به من فشار می‌آوردند. البته زمانی که در دانشگاه تحصیل می کردم کمتر اصرار می کردند، ولی از وقتی درسم تمام شده بود واقعا آزار می دادند. زمان تحصیل، هر وقت چیزی می گفتند درس را بهانه می کردم و آنها هم ظاهراً قانع می‌شدند و دیگر حرفی نمی زدند، اما از روزی که درسم تمام شده بود پایشان را توی یک کفش کرده بودند که حتماً باید زن بگیری. البته تا حدودی به آنها حق میدادم که این جور اصرار کنند. خب، پسر بزرگشان شهید شده بود و دوست داشتند هر چه زودتر پسر کوچکشان را در لباس دامادی ببینند، ولی من هم دوست داشتم یکی دو سالی بگذرد تا آمادگی بیشتری پیدا کنم. نه اینکه نگران شغل و اینجور چیزها بودم، نه، دو سه ماهی بود که به عنوان دندانپزشک در یکی از درمانگاه های وسط شهر کار می کردم. مشکل مسکن هم نداشتم، چون چند سال پیش بابام طبقه بالا را برای من ساخته بود. فقط میخواستم کمی بگذرد تا بیشتر درباره خود و زندگی آینده‌ام فکر کنم و از حال و هوای دانشگاه بیایم بیرون، بفهمم زندگی یعنی چی، دنیای بیرون از دانشگاه را بیشتر بشناسم. آن قدر با بابا و مامانم بگومگو کردم که آخر میانه مان حسابی به هم خورد. تقریباً با هم قهر کردیم. از سرکار که می آمدم سر سفره با آنها غذا میخوردم، اما زود می رفتم توی اتاقم و تا صبح با کسی حرف نمی زدم. آنها هم دیگر چیزی به من نمی‌گفتند، ولی از نگاه هایشان می فهمیدم که خیلی از من دلخور هستند. ... ¦ | @jannatolmava
11.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تصویری 👤استاد 🎤 🔴موضوع : ؟⁉️🤔 🎞️قسمتی از 📝 🔻 تو فرمول خاص خودتو داری بگرد فرمول خودتو پیدا کن😉✔️ دسته بندی موضوعی: ❇️ 👌🏻
16.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سخنرانی تصویری 👤استاد 🎤 🔴موضوع : ؟⁉️🤔 🎞️قسمتی از 📝 (شروع جلسه دوم) دسته بندی موضوعی : ❇️ 👌🏻
16.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سخنرانی تصویری 👤استاد 🎤 🔴موضوع : ؟⁉️🤔 🎞️قسمتی از 📝 (شروع جلسه دوم) دسته بندی موضوعی : ❇️ 👌🏻
16.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تصویری 👤استاد 🎤 🔴موضوع : ؟⁉️🤔 🎞️قسمتی از 📝 (شروع جلسه سوم) 🔻مروری بر جلسه دوم 🔻اصل دشمن شناسی در گناه 🔻 دسته بندی گناهان دسته بندی موضوعی : ❇️ 👌🏻