#در_لباس_آبی_از_من_بیشتر_دل_میبری
#آسمان_وقتی_که_میپوشی_کبوتر_میشوم
پیام میدهم: «آنژیوکت آبی بگیر.» و استیکر خندهای هم برایش میفرستم.
نیم ساعت بعد میآید. صدایش اثری از خستگی ندارد، چشمانش ولی چرا.
سرم و آمپول ٱندانسترون را روی تخت میگذارد.
نمیتوانم صبر کنم و میگویم: «بیا وصلش کن تا از هوش نرفتم.»
باشدی میگوید و اتاق را نگاهی میاندازد تا جایگزینی برای پایهی سرم پیدا کند. درِ کمد میتواند از هیچی بهتر باشد. سرم را به آن میبندد. دستم را آماده میکنم. گارو نداریم. میگردد و پارچهای کشی پیدا میکند و بازویم را با آن محکم میبندد. چند بار به محل رگگیری ضربه میزند و با اخم میگوید: «رگ نداری که!»
آنژیوکت آبی را برمیدارد. محل را ضد عفونی میکند. مثل همیشه درست همین لحظهی آخر، حس خواهرانهاش بر تجربهی پرستاریاش غلبه میکند و دستانش میلرزد.
به سختی سوزن را فرو میکند. میدانم بیشتر از من دردش میآید.
مثل دفعات قبل میگوید: «این دفعه به من نمیگی برات سرم بزنما.»
میگویم: «فکر کن منم یکی از مریضاتم دیگه، چه فرقی میکنه؟»
برایش فرق میکند. ولی چیزی نمیگوید.
آمپول تهوع را وارد سرم میکند. از کم حرفیاش حدس میزنم شیفت خوبی را نگذرانده. خودش شروع میکند به حرف زدن: «امروز یه مسمومیت با الکل دستهجمعی داشتیم، مهمونی بوده، الکل ناخالص خوردن، چهارتا دختر جوون مردن ، دوتاشونم رفتن دیالیز...»
✍ادامه در بخش دوم؛