#آنجا_که_من_هستم_مرکز_عالم_است
داور سوت زد. دوندگان تخته گاز شروع به دویدن کردند. شبکه تلویزیون را عوض کردم تا شاید اخبار جدیدی از لبنان نصیبم شود. همزمان از مغزم گذشت که من کجای این میدان مسابقه ایستادهام؟ انگار هنوز صدای سوت داور داخل گوشم فرو نرفته! توی تلویزیون جز اخبار تکراری خبری نبود.
پیامهای صوتی گوشی را روی دور تند گوش کردم. زهرا گفته بود باید با طلاهایی که جمع میکنیم یک کار رسانهای بکنیم و خبرش را برای دلگرمی جبهه مقاومت وایرال کنیم. فاطمه فرمها را از محدثه تحویل گرفته بود، میخواست ببرد توی مساجد برای جلب مشارکت. نرگس با بچههای محلهشان یک کانال زدهاند برای فروش لوازم غیرضروریشان. کارها هم مثل صوتها بدجوری روی دور تند بود. سرم گیج رفت و خودم را در هیئت یک تماشاچی دور گود کُشتی تصور کردم. درازکش روی مبل بودم و داشتم دور و اطراف خانه را میپاییدم تا شاید طعمهی ارزندهای توی نگاهم تور شود.
✍ادامه در بخش دوم؛