#إجتِماع_مِنَ_القُلوب
ریحانه مدادرنگیها را روی سنگهای برّاق اتاق میهمان پخش کرده بود. دفتر نقاشی را که باز کرد، دختر صاحبخانه پیراهن مشکی عربیاش را کمی بالا کشید و آمد روبرویش نشست. نمایش بیکلامشان چشمم را گرفته بود.
در دنیای بچهها، برای ارتباط، به کلمه نیاز نیست. انگار همهشان به یک زبان بینالمللی مجهزند که بینیاز به نصب و راهاندازی است؛ کافیست چالهی آبی گوشهی حیاط موکب مهیّا باشد. با یک نگاه به همدیگر، بدون حتی کلامی جفتپا به سمتش میروند و از خجالتش درمیآیند. پای بادکنک که وسط بیاید، انواع بازیها را با دست و پا و باد کولر انجام میدهند. حتی نیازی به پرسیدن «اسمت چیه؟»، «شِسمُک؟» یا «واتس یور نِیم؟» هم ندارند.
دیگر کار سادهتر میشود، وقتی پای دفتری با برگههای سفید و چند مداد رنگی وسط باشد.
ریحانه یَله و رها، به شکم روی سنگفرش کف اتاق دراز کشید، مداد مشکی را برداشت و طرح اولیهای از یک پرچم کشید. دختر طُوِیریجی هم مداد برداشت و روی صفحه خالی مقابل شروع به نقاشی کرد. اجازه را حتما از طرز نگاه و انحنای لبهای ریحانه گرفته بود.
دختر عرب طرح پرچم را که دید، سرمشق را گرفت و برای خودش شروع به کشیدن پرچم کرد. بعد عشق و احترامش به کشورش را با جا دادن مستطیل پرچم در قابی از قلب نشان داد.
زیر باد مطبوع کولر گازی روی دیوار، هر کداممان گوشهای از اتاق یا روی مبلها پهن شده بودیم. از آفتاب تند و تیز دو روز مانده به اربعین پناه آورده بودیم به آن مبیت زیبا و دلنشین.
✍ادامه در بخش دوم