eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
522 دنبال‌کننده
993 عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
چالش اولین مرحله را حل کرده بودیم و قفل درِ اول باز شده بود. به پاگرد پله‌های سیاه که رسیدیم، تاریکی محض شد. صدای موسیقی ژانر وحشت هم‌چنان در فضا پخش می‌شد. من دو سه قدم از اعضای تیم شش نفره‌مان جلوتر بودم. مرد جوان که هدایتگرمان بود از پشت بی‌سیم گفت تا نور نیامده حرکت نکنید. دوباره جمله‌اش را تکرار کرد و خواست همگی در کنار هم باشیم و از یکدیگر فاصله نگیریم. در همان تاریکی احساس کردم کسی روی پله‌های جلوتر است. دو، سه قدم به عقب برگشتم. لحظه‌ای نور آمد. صدای جیغ ممتد دخترها راه‌پله را پر کرد. دوباره نور آمد و جیغ‌ها شدت گرفت. این‌بار صدای گریه‌ مطهره را هم میان جیغ‌ها می‌شنیدم. انگشتم را روی دکمه مشکی کنار بی‌سیم فشار دادم و گفتم: «آقا بچه‌ها ترسیدن، خیلی ترسیدن. لطفا تمومش کنید!» نور آمد. مطهره را بغل کردم. زهرا و مهنّا هم گریه می‌کردند. خانم محمودی سعی داشت دخترها را آرام کند. من و آن یکی زهرا می‌خندیدیم. مطهره عصبانی بود و مستأصل. گریه می‌کرد و می‌گفت: «عمو تو رو خدا دیگه ما رو نترسون! تو رو خدا...» و با خشم رو به من فریاد می‌زد: «برگردیم. همین الان برگردیم.» سه روز تمام برای یک جشن تولد چهار نفره نقشه کشیده بودند. این‌که تاریخ تولدهاشان ۲۸ و ۲۹ مهر بود برای‌شان خیلی جذاب بود و از یکی دو ماه قبل تصمیم گرفته بودند جشن مشترکی داشته باشند. ✍ادامه در بخش دوم؛