#امانتدار_بودم_و_غریب
- بفرمایین. باید تعارفتون کنم تا میل کنین؟!
- ممنونم، زحمت کشیدین. اومدیم فقط زیارت قبول بگیم.
- لطف کردین زهرا خانم.
مهدی از اتاق دوید بیرون و دستهای کوچکش را انداخت دور گردنم.
- پسر خواهرته؟
- آره. من و خواهرم به خاطر بچهها سفر اربعینمون رو با هم هماهنگ میکنیم که بتونیم هر دو بریم. بچههامونو جا به جا میکنیم. امسال اول ما رفتیم، الانم مامانم و خواهرام و برادرم رفتن.
- اِ پس شما الان تو تهران تنهایین.
همانطور که بلند میشدم تا دمای بدنِ محمد را چِک کنم، گفتم: «بله، امروزم محمد تب کرده. نمیدونم از دوری مامانش هست یا طفلک مریض شده».
✍ادامه در بخش دوم؛