#امید_در_روز_طوفانی
بوی وایتکس مسیر سلولهای بینی تا مغزم را لایهبرداری میکند. هوای طوفانیِ آخرین روزهای بهار، سالن را کمنور و دلگیر کرده. صدای دخترم میآید: «پنجاه و شش، پنجاه و هفت…» مربیاش میگوید: «سه تا دیگه مونده، پاتو محکم کن، محکم...»
همانطور که عضلات پایش را ماساژ میدهد رو به من میکند:
- این شش ماهی که نیاوردینش خیلی عقب افتاده درمانش!
صدای صبح دکتر توی گوشم پیچید وقتی ابرو بالا داده بود، نسخه مینوشت و با تشر میگفت: «مگه شوخی داشتم من باهات؟ شیش ماه آینده اگه جدی پیگیری نکردی دیگه میریم برای عمل!»
- این مدتی که میاوردمش اصلا تغییری حس نمیکردم، راستش خسته شدم؛ هم از هزینهها، هم از رفت و آمد با سه تا بچه… آخرشم دیدم هیچی بهتر نمیشه!»
- بله خب سخته ولی باید زمان بدید به بچه. چرا فکر میکنید نمیشه؟ آروم آروم درست میشه.
سعی میکنم نگاهی به اطراف بیندازم، چند ماهی از آخرین جلسهمان گذشته، آدمها و بچهها اکثرا عوض شدهاند. مربی دختر بغلی میگوید: «اول اینطوری کن، فشار بده، خمش کن، حالا برو… دوباره از اول برو.» برمیگردم دختر را ببینم. حداقل دوازده سیزده سالی باید داشته باشد، هیکلش درشت است. وزنهای نه چندان سنگین توی دست دارد که باید فشارش بدهد ولی دستش توان ندارد. فقط موهای کوتاه و طلایی پشت سرش را میبینم. وزنهاش دوباره میافتد، از تهدل میخندد سرش را تکان میدهد و موهایش در هوا میچرخد. وزنه از دستش میافتد اما مجدانه به تلاشش ادامه میدهد.
✍ادامه در بخش دوم؛