#انفعال!
ده روزِ تمام با سمانه، توی روضه قند و پولکی چرخاندهبودیم و استکان جمع کردهبودیم و کلی از دست احترامخانم حرص خورده بودیم که زیادی قند برمیدارد، تا اقاجان دستمزدمان را داد و «راز جنگل» خریدیم.
«راز جنگل» خیلی برایمان عزیز بود. روزی صدبار بازیاش میکردیم و شب ها هم طبق قرار، میگذاشتیم بالای تلویزیون خانومجان. البته من درِ جعبه را با خودم میآوردم و با بغل گرفتنش خوابهای خوب میدیدم!
فاجعه، زمانی اتفاق افتاد که خانوادهی عمو اکبر آمدند اصفهان. رسیده نرسیده، سمانه راز جنگل را گذاشت وسط و همانجا توی ایوان مشغول بازی شدیم.
✍ادامه در بخش دوم؛