#او_یک_چراغ_روشن_ایل_و_قبیله_است
#روایت_چهاردهم_مجلهی_قلمزنان
نیمهشب مادرم با مهربانی و نوازش صدایم میزد. من هم که از آن نوازش مادرانه لذت میبردم گرمتر میخوابیدم! در آخر با یک تشر از جا میجستم و میدانستم دیگر خبری از ناز و نوازش نیست. بوی شوید پلوی تازه دم کشیده را با نفسی عمیق به ریه میفرستادم و معدهی خالی مرا میکشاند اتاق بغلی، سر سفرهی پهن شده. سحری اکثرا غذای برنجی بود، چون مادر اعتقاد داشت :«بیشتر گیر دارد.» گاهی هم آبگوشت و کوکو و کبابدیگی، غذاهای محبوب من و پدر.
پدر رادیو را روی دعای محبوبش کوک میکرد و با لذّت دعای سحر را گوش میداد. من هم خوابآلود، گوشم را به دعا میسپردم و لقمه لقمه غذا به معده میفرستادم. وسط دعا، هشدارِ «شنوندگان گرامی تا اذان صبح به افق مشهد فقط پنج دقیقه مانده است.» ، لقمهها را سریعتر پایان میداد و صف مسواک زدن و آخرین لحظات مجاز آب خوردن را شلوغ میکرد. هر چند فقط من و برادرم پای سینک بودیم، ولی به اندازهی ده نفر شلوغ میکردیم. آخرین نفری که همزمان با دینگ دینگ قبل اذان، دستش به شیر آب میرسید و آب میخورد خوشبختترین آدم روی زمین بود! انگار همان یک جرعه آب، رمز تشنه نشدن در تمام طول روز بود.
بعد از نماز صبح، کیف مدرسه را آماده میکردیم. با لباس مدرسه میخزیدیم زیر پتو، و مادرم باز زحمت بیدار کردن صبح برای مدرسه را هم میکشید. این بار سختتر هم بود چون دیگر بویی در خانه نمیپیچید تا ما را بیرون از پتو بکشاند، فقط وعدهی هوای سرد بیرون و درس و مشق بود.
✍ادامه در بخش دوم؛