#از_حظی_که_میبریم
#از_حظی_که_نمیبریم
#ای_عشق_تو_را_دارم_و_دارای_جهانم
با داشتن یک پسر درخودمانده (اوتیستیک)، روزهایی که مادران حظهایشان از فرزندپروری را در گروه مادرانه میگذارند، برای من روز مرور تمام حظهایی است که نمیبرم. تمام لحظههایی که با پسرم ندارم. حسرت حتی آرامشی که در طی آن، روایتهایشان اتفاق می افتد را دارم. چون بیشفعالی پسرم نمیگذارد جایی بنشیند، تا تعاملی رخ دهد.
اما دیروز،
من هم حظ بردم.
من هم یک روایت اختصاصی شیرین داشتم.
بعد از ۱۳ ساعت رانندگی، چشممان به جمال گنبد حضرت خورشید، امام علی بن موسی الرضا(ع) روشن شد. برادرم دست به سینه ایستاد و سلام داد.
با بغض، دوقلوهای سه سالهاش را که خمیازهکشان از خواب بیدار شده بودند و چشمهایشان را میمالیدند، نشان داد و به امام رضا گفت: «امام رضا! از راه دور، با سختی، با بچه اومدم. با بچه کوچیک اومدم. دست خالی ردم نکن».
نگاهم را از برادرم برداشتم و به گنبد چشم دوختم. ادامه صحبتش را گرفتم. پسرم که کلافه بود و به زور دستش را نگه داشته بودم را نشان دادم و گفتم: «امام رضا! از راه دور و با مشقت، با بچه اومدم. با بچهی کوچیک مریضی اومدم که تمام راه نخوابید. با قشقرقها و گریهها و بیقراریهاش مدارا کردم. دستهاش که به کف ماشین میکشید رو ده بار شستم. خوراکیهایی که همه جا میمالیدو تف میکرد رو با حوصله پاک کردم. سه بار لباسای خودم و اون رو عوض کردم، تا لحظه سلام، مطهر در محضرت باشیم.
✍ادامه در بخش دوم؛