#برکت
طوری که خواهرها و پدرش نبینند، ابروهایش را چند بار بالا و پایین داد و بیصدا تکرار کرد: «نگو!»
همیشه به حرفهایش گوش میدادم، اما این بار فرق داشت. آن لحظه چیزی نگفتم و در جواب خواهرشوهرم که پرسید: «تولد فاطمه رو چه روزی میگیری؟» گفتم: «امسال تولد نمیگیریم.»
وقتی آقا مهدی بلند شد تا چای بیاورد، زهره را صدا زدم: «زهره جان! هزینهی تولد فاطمه رو برای بیت رهبری واریز کردیم.»
کمی در سکوت نگاهم کرد، روی دو زانو بلند شد و سمت آشپزخانه گردن کشید: «داداش چرا این کارو کردین؟!»
مهدی از همه جا بیخبر سینی چای را آورد و تعارفمان کرد: «چیکار؟»
زهره نگاهی به فاطمه که روی پای پدربزرگ ورجه وورجه میکرد انداخت: «تولد فاطمه رو میگم. چرا پولشو دادین جای دیگه. بچه گناه داره. تولد چهار سالگیش چی؟»
زهره همانطور یکریز داشت غر میزد و غصهی جشن تولد برادرزادهاش را میخورد. آقا مهدی سینی چای را جلوی من گرفت و اخم ریزی توی صورتم رفت: «حلقهت رو نگیا!»
اینکه حلقهی ازدواج و طلاهای ریز خانه را هم به مقاومت هدیه داده بودم، نگفتم. این را هم لو ندادم که وقتی توی گروه مجازی دانشگاه، حرفها رسید به حکمِ فرض، من برای بچهها نوشتم: «بچهها دیگه هیچی نداشته باشیم، حلقه داریم که!» و اکثر دوستانم حلقههایشان را اهدا کرده بودند.
- آبجی امسال رو گذاشتم به خواست مریم. هرچی اون بگه. ازم خواست حالا که اوضاع دنیا به هم ریختهست، اختیار مسائل مربوط به جنگ رو بدم به خودش. منم قبول کردم.
✍ادامه در بخش دوم؛