#مثل_لبو
#به_بهانه_روز_دانشآموز
همیشه در آغاز سال تحصیلی چشمهایشان برایم عجیب است. یکی همان اول کلاس میخواهد برود بیرون، یکی زیر میز خوراکی میخورد، یکی دارد با بغلدستیاش نقطهبازی میکند و یکی با ذوق برایت تعریف میکند که تکلیفش را چطوری انجام داده است. من هنوز آنقدری نمیشناسمشان که از روی برق چشمها و حالت گونهها بفهمم کدامشان درگیر دوستوآشتی شدن با همکلاسیهایش است و کدامشان درگیر مشکلات تصاحب اتاق با خواهر بزرگترش.
یک هفتهای میشود که توی فکر نوشتن برای دانشآموزانم هستم، پشت تمام انار دانه کردنها و پاورپوینت درست کردنها، یا پشت تکتک صفحات کتابهایی که میخوانم یا ظرفهایی که میشویم دنبال ردی از آنها میگردم که گردن بکشد به سمتم و بگوید: «من را بنویس، من ایدهی جذابی هستم!» اما هیچ کدام جذبم نمیکردند. آنقدر گردنشان کوتاه بود که به چشم خودم هم نمیآمدند، چه برسد به چشم بچهها!
وقتی برای خودت یا دوستانت مینویسی، کار راحتتر است، اما وقتی مخاطبت دانشآموزانی باشند که دو نسل از تو فاصله دارند، کار سخت میشود.
✍ادامه در بخش دوم؛