#حرم_لبریز_زائرها
جمعیت بیرون از صحنهای اطراف حرم، موج میزد. مادر در حالی که حسین شش ماهه را در آغوش داشت، دستان مرا که پنج سال بیشتر نداشتم محکم گرفته بود. پدر درست جلوی ما بین انبوه جمعیت حرکت میکرد و فاطمه سه ساله را قلمدوش گرفته بود. داداش مصطفی هشت ساله هم بازوی پدر را گرفته بود و هر بار با موج جمعیت به نردههای جدا کنندهی محدودهی حرم میخورد. آفتاب ظهر، بیرحمانه میتابید. باد بهاری کمرمقی که گهگاه میوزید، تحمل شرایط را آسانتر میکرد. هر از گاهی، با فشرده شدن جمعیت، در نقطهای صدای داد و بیداد یا جیغ کسی بلند میشد. مسیرهای مختلف ورود به صحن و سرای رضوی، مملو از جمعیت بود و خادمان در حال تلاش برای مدیریت رفتوآمدها و جلوگیری از خفگی افراد بودند. در این حیص و بیص، از بلندگوها این جمله آشنا شنیده شد:
«آغاز سال یک هزار و سیصد و هفتاد و پنج هجری شمسی»
و سپس صدای نقارهها برای تبریک تحویل سال به گوش رسید.
دیگر به نزدیکیهای صحن انقلاب رسیده بودیم و من از فشار جمعیت بسیار خسته بودم و بینهایت ترسیده.
داشتم سعی میکردم سرم را کمی از لابهلای جمعیت بیرون بکشم که موجی سهمگین دستانم را از دستان مادر بیرون کشید و مرا با خود برد، حتی نتوانستم برگردم و او را صدا بزنم. همینطور که به سرعت از خانوادهام دور میشدم، ناگهان در احساس بیپناهی محضی فرورفتم و وحشت خورندهای وجودم را فراگرفت. بیاختیار شروع به اشک ریختن کردم که دستی مردانه و قوی مرا از دل موج سهمگینی که در آن غوطهور بودم بیرون کشید و به کنار دیوار سنگی بلند صحن، هل داد.
ادامه در بخش دوم؛