#روضههایی_که_زیستهایم
#حلقهی_وصل
#قسمت_دوم
در هر خانهای باید نامی از حسین باشد. مگر میشود فقط محرم و صفر یاد اباعبدالله باشیم؟ او که تمام زندگی مادی و معنویمان را مدیونش هستیم، مگر میشود محدود به محرم و صفر باشد؟
به خاطر همین ذکر مدام و از عشقی که داشتیم، پسرمان را «محمدحسین» نامیدیم. یادم هست یکی از سونوگرافیستهای محترم وقتی اسم انتخابیمان برای آن جنینِ آرام را شنید، گفت: «چقدر تکراری!»
و مگر خورشید هر روز از همان جای تکراری همیشگی، با همان طلوع تکراری، واسطهٔ زندگی زمین و زمینیان نمیشود؟
امّا چرا «حسین» نگذاشتیم؟ راستش طاقتش را نداشتم! خودم را تصور میکردم که دارم صدا میزنم: «حسین!» و ناگهان میرفتم به محرم سال ۶۱ هجری و دلم فشرده میشد از حزن.
مادرشوهرم را تحسین میکردم که این توانایی را داشت و البته پیکر «حسین»ش را که مثل مولایش زیر آفتاب سوزان خرمشهر مانده بود، شهید تحویل گرفت.
حالا میدانم که با شنیدن هر «حسین» دو بار قلبش فشرده میشود و مطمئنم که میگوید: «هستیام به فدایت یا اباعبدالله!»
گاهی به اختصار، اسم محمدحسین را حسین مینوشتم. مثلاً وقتی هر سه با هم بیمار شدند و هر سه قطره بینی لازم داشتند، روی قطرهٔ محمدامین نوشتم، امین و روی قطرهٔ محمدحسین نوشتم، حسین. یا وقتی به همسر پیامک میدادم و نیازمندیهای بچهها را لیست میکردم.
✍ادامه در قسمت دوم؛
#حلقهی_وصل
جوری توی دستهایش محکم فشارش میداد که انگار عروسک با آن صورت سفت و تن نرمش که بلوز و شلوار و جلیقه پوشیده، بچه واقعیاش باشد! گفتم: «زهرا، این عروسک بچگی منه، خیلی باهاش خاطره دارم، چند دقیقه ببین بعد بده بذارمش بالا.»
ارزش مادی که نداشت، اما ارزش روزهایی که با خواهر و برادرها با این عروسک گذراندم، شبهایی که بابا بوسنی بود و با همین چیزها سرگرم بودیم، ارزش ساعت به ساعت خوشی و سختی، اینها رفته بود لای تک تک تار و پودش، از دست دادنش حکم از بین رفتن تمام آن خاطرات را داشت! آن هم برای منی که خاطره برایم وجه مهمی از زندگی است.
چند سال پیش موقع خرید خانه هرچه طلا داشتم از توی جعبههای خوشنقش قرمز و آبی درآوردم و ریختم روی ترازوی طلافروشی. دو تا را اما هرگز نمیتوانستم از دست بدهم؛ یکی کعبه کوچکی بود که بابا برای هرکدام از من و خواهرها توی مکهای که ده سالگی رفته بودیم خرید. خیلی برایم ارزش داشت و دخترم که مکلف شد هدیه دادم به او. یکی هم حلقهام... . حلقه برایم حکم عشق را داشت، انگار تمام محبتهای پانزده سال زندگی مشترک تجمیع شده بودند تویش. چند تا نگین ریز داشت و خطوط نقرهای کمرنگ و پررنگش با پیچ و تاب در هم فرو رفته بود. نگاهش که میکردم ذهنم فلاشبک میزد به خواستگاری و بلهبرون و عقد. چالههای کم و کسری پول خانه را حاضر نبودم به قیمت از دست دادنش پر کنم.
حسنا بعد از یک ماه بستری در بخش نوزادان به تازگی مرخص شده بود. توی تشک مخصوصش خوابانده بودمش و لای پتوی سفید نازکش دورپیچ کرده بودم.
✍ادامه در بخش دوم؛