#خَلسه
رفته بودم توی غار. سرم را مثل کبک خنگی برده بودم زیر برف و به تنهی گنده بیرون ماندهام فکر نمیکردم. همه آن یک هفته نه اخبار تلویزیون را دیدم، نه کانال و سایت خبری را باز کردم. زهرا روزهاولی بود و ما برای عید، قرار سفر داشتیم. دخترکم با شوق و عزمی که انتظارش را نداشتم روزههایش را میگرفت و من میخواستم حسابی بهش خوش بگذرانم. به خودم گفتم این ده روز همهی کار و بارم زهراست. با اشتیاق برای افطار خوراکیهای مورد علاقهاش را درست میکردم و حواسم به تقویتش هم بود. به اینکه باید هر روز سه، چهار ساعت بعد از افطار شیربادام بخورد. به اینکه شربت سهشیره را با هر کلکی هست به خوردش بدهم و هرجور شده دلش را به هفتهای سه تا تخممرغ راضی کنم.
✍ادامه در بخش دوم؛