eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
525 دنبال‌کننده
991 عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج‌قاسم فردا می‌رسید کرمان. برخلاف سفرهای پُرتب‌وتابش، این‌بار، منزل به منزل و دامن‌کِشان می‌آمد. خانه‌ی ما آن روزها همان‌جا بود؛ زیر آسمانِ بالاسرِ حاجی. حاج‌قاسم از قدیم برایم عزیز بود. رفیق بیشترِ سردارهای شهیدی بود که سرگذشت‌شان را خوانده بودم. رزمنده‌های قدیم و جدید، تعریفش را می‌کردند. صورت ملکوتی و چشم‌های لاهوتی‌اش هم مزید بر علت! ولی تازه وقتی که رفت فهمیدم نگین انگشتر محبوبم، این‌طور جواهر کمیاب و قیمتی‌ای بوده. عاجز بودم و مشتاق. درمانده بودم و شوریده. اما دیگر آدمِ قبل از صبحانه‌ی سیزدهِ دی نبودم. هنوز هم نشدم. حُبِّ این مرد مثل مولکول‌های رنگ بود که توی مولکول‌های آب می‌دوند. دقیقه به دقیقه پیش‌روی می‌کرد و سلول‌هایم را مال خود می‌کرد. چیزی در جانم نهیب می‌زد: «تو هم یک کاری بُکُن دختر!». به سَرَم زد برای مراسم تشییع، خوراکی بخرم. به اندازه‌ی مهمان‌های دور و برم. قصدم خیرات نبود؛ اجرای نقش پرعاطفه‌ی صاحب‌عزایی بود. رفتم سوپرمارکت سر خیابان‌مان. آن روز شیفت برادرِ شیکّ‌وپیک‌تر بود. طبق معمول، فُکُلِ بالا بلندی طراحی کرده بود. با وسواس تافت زده بود و با ادکلن و کاپشن چرمِ جنتلمنی‌اش، میزان کرده بود. کنار قفسه‌ی کیک و بیسکویت‌ها ایستادم و قد و بالای طبقه‌ها را تماشا کردم. دنبال وِیفری بودم که هم در شأن مراسم حاج‌قاسم باشد، هم وصف‌الحال خریدِ جمعیتی. به چشمم نمی‌آمد. معطل بودم. مرد از پشت پیش‌خوان پرسید: - چیز خاصی مدّنظرتونه؟ - یه چیزی می‌خوام که تو تشییع حاج‌قاسم تارُف کنم. ✍ادامه در بخش دوم؛