#راهنمای_زنده_ماندن_با_گیاهان_آپارتمانی
روی پنجه بلند شدم تا از دریچهی در، محمد را توی کلاس کاردرمانی ببینم. حق با مربیاش بود. قرار و همکاری نداشت. با هر جیغ پسرم انگار کسی به درخت امیدم تبر میزد.
همیشه از پسرفت میترسیدم، مثل باغبانی که از آفت بترسد. اما حالا داشتم آن واژه را از دریچهی اتاق مؤسسهی توانبخشی دید میزدم؛ بیآنکه توان مواجهه با آن را داشته باشم. کارت را به منشی دادم و با دستهایم صورتم را پوشاندم. هنوز توی جنگل افکارم داشتم از حیوان وحشی پسرفت فرار میکردم. با صدای منشی به خودم آمدم «قیمت کلاسا بالا رفتن. هر ۴۵ دقیقه، ۴۰۰ تومن شده.» کارت را پس گرفتم و زیر لب خدابیامرزی حوالهی سید رئیسی کردم که حدأقل اتیسم را زیر مجموعهی بیماریهای صعبالعلاج گذاشت تا دولت، بازپرداخت هفتاد درصد فاکتورهای درمان را تقبل کند. خودم هم تا ماه پیشْ که برایمان سی میلیون واریز کردند، باورم نمیشد.
از موسسه مستقیم آمدم خانهی «عزیز». وقتی رفتم بالای سر گلدان «فیکوس آلاستیکا» حرف دایی یادم آمد. با عصبانیت داد زدم: «صدای پای ما خوشالحان نبود براتون که همینطور سبز سبز برگاتون میریزه؟»
ژنوم خاندان مادریام که از سنگ هم چیزی میرویانند، اصلا به من نرسیده و دستم به گل و گیاه نمیرود. یا بهتر است همینجا اعتراف کنم؛ جانسختترین کاکتوس هم زیر دستم دوام نمیآورد.
✍ادامه در بخش دوم؛