#رمضان_زورش_بیشتر_بود
#روایت_یازدهم_مجله_قلمزنان
مادرم مرحله به مرحله ایستگاههای احوالپرسی با خالهی پدرم را رد کرد تا رسید به نوهی محبوب خاله. خاله پوران، گونیا و بیقوز نشسته بود بغل سماور. با انگشت قلمیِ اشارهاش پل عینکش را هُل داد، سرش را به راست و چپ تکانی داد و زل زد به چشمهای مادرم.
- موشی شده داره میره تو دیوار.
من که طبق معمول سرگرم سِیلِ سقف گُنبدی و پردهی گلدرشت جلوی گنجهی گوشهی اتاق بودم یکهو میخ شدم. اینطور جملهای در خاطرات هفتسالهام از خالهی موقّری که او بود نمیگنجید. خوب نگاهش کردم. جدّیِ جدّی بود. انگار دارد خبر تصادفی را میدهد. مامانم را پاییدم، او هم مشغول همدلی بود. دل دادم؛ غصه میخورد که روزه، نوهی نوجوانش را جوری آب کرده که اصلاً دارد محو میشود!
«روزه؟! واقعاً منظورش روزه بود؟! همان که خانم طالبیِ مدرسه با سرود و نمایش و قصه، وسط اَلَمشَنگه و سُرفههای زورکی و راستکیِ بچهها مطمئنمان کرده بود که خیلی مهم و خوب است؟! همان که تا آن روز توی خانه و مهمانی و تلویزیون و کتاب و صف صبحگاه و کلاس، تند و تند همه ستارهها و جایزهها را جمع کرده بود؟!»
اما ایراد را یکی از خودِ بزرگترها و آدمحسابیها گرفته بود.
«خب گرفته باشد. اشتباه کرده. نه! آدم خوبیست. همه دوستش داریم. نماز میخوانَد. کمک میکند. حتماً روزه هم میگیرد.»
صغرا کبراهایم همینها بود. تمامِ تمام شد. «شبهه»، گردنفراز و سینهسِپر سلام کرد. روزه هنوز هم خوب بود اما دیگر بیاشکال و مُبرّا نبود. همانجا کنار پشتیِ یُغور ترکمنی زدم روی پای مادرم و آسوده پرسیدم:
✍ ادامه در بخش دوم؛