eitaa logo
جان و جهان
518 دنبال‌کننده
741 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوتای زُل زده بودند به صفحه‌ی موبایل و عروسک‌هایی که پدر، توی تماسِ تصویری نشان‌ می‌داد. پدر، سیر تا پیاز عروسک صورتی‌هایِ شهر نور را برایشان در آورده بود. بابابزرگ، دمپایی‌هایش را روی پله گذاشت و وارد اُتاقِ ویلا شد: - چه خبره؟ دخترا چی‌کار می‌کنید؟ فاطمه‌ی نُه‌ ساله سرش را از توی گوشی بالا آورد: «بابایی، مامان میگه شما به پدرم گفتید بره شهر برامون عروسک بخره.» بابابزرگ روی مبل نشست و دست‌هایش را برای فاطمه باز کرد: «بله، اگه دنیا رو هم برای نوه‌ی روزه اولی‌م بخرم کمه‌.» فاطمه روی پای بابابزرگ نشست و صورتش را با بوسه‌ خیس کرد: «بابایی برای آبجی‌م چرا دیگه می‌خری؟ اون که روزه‌اولی نیست.» دختر بزرگترم هنوز بین دو عروسک با دلش درگیر بود. از پشت تصویر گوشی، یکی را انتخاب و تماس را قطع کرد: «وا، چی‌کار داری؟ والا به خدا ما هم سی روز مثِ یه مرد روزه گرفتیما.» چهارمین سال بود که روزه‌گیر شده بود. اما هنوز هدیه‌ی عید فطرش را از خانواده عیدی می‌گرفت. پدر با کیک و دو عروسک وارد ویلا شد. از این جیب به آن جیب کرده و از پس‌انداز خرید خانه، برایِ فاطمه اَلنگو خریده بودیم. برایم خیلی مهم بود، اولین سالی که دخترها مسئولیت بزرگ بندگی را انجام می‌دهند، با هدیه‌‌ای بزرگ در ذهنشان بماند. عصرِ آخرین روز ماهِ مبارک با خانواده‌ی خواهرها و برادرم به چمستان رفته بودیم. نماز مغربش را به جماعت پشت سر بابا خواندیم و دور هم نشستیم. کیک و عروسک‌ها را وسط اُتاق گذاشتم. ✍ادامه در بخش دوم؛