eitaa logo
جان و جهان
501 دنبال‌کننده
769 عکس
34 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
_بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشقِ نوشتن می‌کنند. یکی از سرنخ‌هایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت» ،_قلب_چروکیده دست‌هایش چروکیده و چُماله است. چند وقتی است حسش را هم از دست داده. آن‌قدر که گاهی سر انگشتانش زخم می‌شود ولی متوجه نمی‌شود. بعد از چند روز، چشم‌های کم‌سویش زخم را کشف می‌کند. فیزیوتراپی و ورزش‌درمانی هم نتوانسته چروک‌ها را صاف کند و حس از دسته رفته را برگرداند. خودش می‌گوید جوانی‌ام را قاتق نکردم. صحنه‌ی جوانی جلوی چشمش جان می‌گیرد، زنده و تازه. یخِ روی حوض را می‌شکند، توی تشت آب می‌ریزد و لباس‌های نوزاد کوچک عزیزش را می‌شوید. مادرشوهر گفته نباید آب لباس را در آب‌راه خانه بریزد چون نجس است؛ پس تشت پر آب را تا سر کوچه حمل می‌کند تا در آب‌راه کوچه روانه‌اش کند. یک بار، دوبار و چندین بار! دستش یخ‌ زده. دوباره تشت پر آب می‌شود اما سرما اجازه‌ی چنگ انداختن به لباس را از او گرفته. روی علاءالدینْ قابلمه‌ای پر از آب گذاشته تا گرم شود. دست‌های جمع‌شده از سرما را داخل آب گرم می‌کند. ✍ادامه در بخش دوم؛
_بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشقِ نوشتن می‌کنند. یکی از سرنخ‌هایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت» غربت، تا قبل از آن روز در ذهنم بُعد مکان داشت؛ مکانی دور از مکانی قریب به خواستگاهت. اما آن روز من دور نشده بودم از مکانی، بار سفر نبسته بودم، خواسته یا ناخواسته، و به جایی نرفته بودم که دلم از دلتنگی بگیرد. من روزهای غربت از خانواده را همان سال اول ازدواج در دفترِ زندگی‌ام ثبت کرده بودم. حالا بعد از ۳ سال، نزدیک تولد اولین فرزندم، به خانه‌ای نزدیک خانه‌ی پدری نقل مکان کرده بودم اما هیچ وقت به اندازه‌ی آن روز احساس غربت را تجربه نکرده بودم. من؛ زنی که تازه زایمان کرده، با خودم غریب بودم! غربت برایم بُعد احساس داشت… روبروی آیینه ایستاده بودم. «من» بودم و «من» نبودم. منِ جدیدی که به منِ قبلی احساس غریبی داشت. من با خودم غریب بودم. با بدنم، با افکار بهم ریخته و شلوغم، با حس‌های جدید مادرانه‌ام، با اضطراب‌های همیشگی نسبت به نوزادی نیازمند، با ضعف‌های گاه و بی‌گاه، با دغدغه‌هایم، با ترک‌های جا خوش‌کرده روی شکمم و... ✍ادامه در بخش دوم؛