17.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#در_ملاقات_با_روضه
#روضه_مجسم
صبح یک روز سرد و دلگیر دی ماه بود، هوا سوز برف داشت و خورشید رمقی نداشت تا از پسِ آن همه ابر سیاهی که آسمان را پوشانده بودند، نورش را روی زمین پخش کند. در خیابانهای خلوتِ پنجشنبهصبح، با همسرم میرفتیم سمتِ بهشتزهرا؛ برای تدفین مادربزرگم.
عادت داریم در ماشین مداحی گوش کنیم. همسرم ضبط ماشین را روشن کرد و مداح شروع به خواندن کرد: «الصلااااة، الصلاااااة...بغضِ زمینیا شکست و تو آسمون عزا و ماتمه، صف میبندن ملائکه، پشت سر امامِ فاطمه...»
مداحی «صلاة الفراق» را اولین بار آنجا شنیدم، اولِ بزرگراه شهید باکری، در همان صبح دلگیر و سرد زمستانی، که برای تدفین مامانبزرگ میرفتیم.
بعد از آنکه نماز میّت را کنار مزارِ خالی اقامه کردیم، برانکاردِ بهشت زهرا را، که حالا خالی شده بود، به کاجهای بلند و بیروح بهشتزهرا تکیه دادند و پیکر را روی خاک گذاشتند. سرمای دردناکی در تمامِ تنم پیچید. حق داشتم؛ زمین حسابی سرد بود، دو روز پیشش برف باریده بود. ناخودآگاه زیر لب، بندی از همان مداحی را تکرار کردم: «خوشی ز عمر ندیده، خدا نگهدارت! صنوبری که خمیده خدا نگهدارت!» اشکها برای حضرت مادر میچکید یا مامان بزرگ؟ نمیدانم!
دی ماه ۱۴۰۱ بود.
✍ادامه در بخش دوم؛