#زمزمه_محبتی_برای_طفل_گریزپای
ته چشمهایش، غمی نهفته شده بود. از وقتی حرف مدرسه رفتن شد، آن خندههای کودکانه مثل کبوتری، از روی لبهایش پر زده بود و رفته بود.
حوصله نداشت؛ بازی و مهمانی را با دست پیش میکشید و با پا پس میزد.
از غروب قلبش مثل گنجشککی در قفس، به سینهاش میکوبید. و صبح اصلا دلش نمیخواست چشمهایش را باز کند.
حلما حال خوبی با مدرسه نداشت...
موقع لباس پوشیدن التماسش میکردم، قربانصدقهاش میرفتم. اشکهای گلولهگلولهای که از صورتش میچکید را با دستم پاک میکردم و همینطور که دکمههای روپوشش را میبستم، میگفتم: «قرار نیست بری زندان! میخوای بری با بچهها و خانم معلمهای مهربون خوش بگذرونی.»
حلما با خشم دکمه را باز میکرد و میگفت: «من دوست ندارم برم مدرسه. دوست ندارم برم بازی.»
مستأصل شده بودم؛ گاهی فریاد میکشیدم و گاهی واقعاً به پایش میافتادم. با اینکه نه میخواستم با فریاد، اضطرابش را بیشتر کنم و نه با التماس، ناتوانیام را نمایان، اما نمیشد که نمیشد...
میگفت: «شمام باید بیاین، شما هم بیاین پیشم تو کلاس بشینین.»
میگفتم:« توی کلاس که نمیشه، ولی پشت در کلاس میام میشینم.»
تا سه ماه جایش روی نیمکت نبود، دم در درس کلاس بود؛ نزدیکترین جایی که میتوانست به من باشد.
باز هم خدا را شکر میکردم حلمایی که اصلا داخل کلاس نمیرفت، آخرین حد مرز بین داخل و خارج کلاس را برگزیده و الحق هم که مرزنشین مقتدری بود.
✍ادامه در بخش دوم؛